سرّ دلدار بیدل شیرازی
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
باز دل از کف من برد سر زلف نکوئی | باز آتش به دل سوخته زد مشعله خوئی |
من که در عشق تو زنجیر گسستم غم هجرت | آن چنان کرد ضعیفم که توان بست به موئی |
تا ز بوی تو دگر باره شوم زنده به خاکم | آورد کاش صبا از سر زلفین تو بوئی |
گر نمازیت بباید که کند دوست قبولش | باید از خون دل خویشتنت کرد وضوئی |
صورت دوست در آئینۀ دل نقش نبندد | تا که آن آینه از نقش به جز دوست نشوئی |
دم جان بخش مسیح است و یا لعل لب دوست | ید و بیضای کلیم است و یا لمعۀ روئی |
روی خلقست تمامی بسوی کعبه ز هر سو | نیست جز کعبۀ کوی تو مرا روی به سوئی |
در بر روی چو خورشید تو خورشید چو شمعی | در خم زلف چو چوگان تو دلهاست چو گوئی |
صحبت ما و تو چون صحبت پروانه و شمعست | الفت ما و تو چون الفت سنگی و سبوئی |
سرّ دلدار همان به که نهان ماند ز اغیار | نکته ای گویمت ار با کسی اش باز نگوئی |
چون تو یاری و بود یار تو اندر طلب او | آنچه از خویش توان جست ز بیگانه چه جوئی |
بیدل این منزلت از بهر شهان نیست میسر | شکوه از بخت چه داری نه غلام در اوئی |
در ویکیپدیا موجود است:
M rastgar ۳۱ ژوئیهٔ ۲۰۱۱، ساعت ۱۸:۱۴ (UTC)