سرمایهٔ هستی بیدل شیرازی
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
غلام خویش خواندم عشق و زان منت به جان دارم | چه غم دارم چه کم دارم که ملک جاودان دارم |
دلم فارغ ز هر غوغا سرم آسوده از سودا | نه چون بربط خروشم هست و نه چون نی فغان دارم |
بسوزد شعله اش کون و مکان را گر کشم آهی | از آن آتش که در دل از غم عشقش نهان دارم |
نه غیر از عشق میگویم نه جز معشوق میجویم | نه ذوق این جهان دارم نه شوق آن جهان دارم |
هر آن کو دوست میخواهد نخواهد دنیی و عقبی را | به حمدلله که در عشقت نه این دارم نه آن دارم |
ز تن می بایدم رستن به یار خویش پیوستن | چرا باشم درین زندان که جا در لامکان دارم |
ز کف دادم هم اول روز من سرمایۀ هستی | نه بر سودی کنون امید و نه بیم از زیان دارم |
بود دمساز چون یارم دمادم باشدم عیشی | بود چون دوست غمخوارم چه بیم از دشمنان دارم |
زمانه گر چه بشکستم به یاد لعل او مستم | جهانم پیر کرد از غم ولی بخت جوان دارم |
سخن کوتاه کن بیدل که آمد پیک جانانم | نثار مقدمش را من به کف نقد روان دارم |
در ویکیپدیا موجود است:
M rastgar ۱ اوت ۲۰۱۱، ساعت ۰۷:۳۶ (UTC)––––