دیوان فخر شیرازی/رستگار
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
زنده مسیحا میکند | رستگار از فخر شیرازی |
جمال دوست |
دیوان فخر شیرازی |
خواب اندر چشم هشیاران ببست | چشم بندی میکند آن چشم مست | |
آب شکر لعل شیرینش ببرد | قدر عنبر زلف مشکینش شکست | |
حیرتی دارم که نقاش ازل | نقش این صورت چسان برآب بست | |
برقع از رخ ای بت زیبا بهل | تا چو بُت حیران بماند بت پرست | |
پای دل را حاجت زنجیر نیست | رشتۀ مهر تو نتواند گسست | |
زودتر گر دستگیری میکنی | کاین ز پا افتاده خواهد شد ز دست | |
نی منم تنها اسیر زلف او | از کمندی این چنین صیدی نجست | |
آشنای او ز خود بیگانه شد | تا به او پیوست دل از خود برست | |
زخم کی خواهد شدن مرهم پذیر | هر که را تیر نگاه او بخست | |
الفت ما و توئی امروزی است | کرده ایم این رشته محکم از الست | |
جز گرفتار تو چون آزاد نیست | رستگار آن کو به زلفت دل ببست | |
همچو فخر هیچکس نگردد هشیار | هرکه گردید از شراب عشق مست |
***