مثنوی معنوی/وحی آمدن موسی را علیه السلام در عذر آن شبان
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر دوم مثنوی (وحی آمدن موسی را علیه السلام در عذر آن شبان) از مولوی |
' |
بعد از آن در سر موسی حق نهفت | رازهایی گفت کان ناید به گفت | |
بر دل موسی سخنها ریختند | دیدن و گفتن بهم آمیختند | |
چند بیخود گشت و چند آمد بخود | چند پرید از ازل سوی ابد | |
بعد ازین گر شرح گویم ابلهیست | زانک شرح این ورای آگهیست | |
ور بگویم عقلها را بر کند | ور نویسم بس قلمها بشکند | |
چونک موسی این عتاب از حق شنید | در بیابان در پی چوپان دوید | |
بر نشان پای آن سرگشته راند | گرد از پرهی بیابان بر فشاند | |
گام پای مردم شوریده خود | هم ز گام دیگران پیدا بود | |
یک قدم چون رخ ز بالا تا نشیب | یک قدم چون پیل رفته بر وریب | |
گاه چون موجی بر افرازان علم | گاه چون ماهی روانه بر شکم | |
گاه بر خاکی نبشته حال خود | همچو رمالی که رملی بر زند | |
عاقبت دریافت او را و بدید | گفت مژده ده که دستوری رسید | |
هیچ آدابی و ترتیبی مجو | هرچه میخواهد دل تنگت بگو | |
کفر تو دینست و دینت نور جان | آمنی وز تو جهانی در امان | |
ای معاف یفعل الله ما یشا | بیمحابا رو زبان را بر گشا | |
گفت ای موسی از آن بگذشتهام | من کنون در خون دل آغشتهام | |
من ز سدرهی منتهی بگذشتهام | صد هزاران ساله زان سو رفتهام | |
تازیانه بر زدی اسپم بگشت | گنبدی کرد و ز گردون بر گذشت | |
محرم ناسوت ما لاهوت باد | آفرین بر دست و بر بازوت باد | |
حال من اکنون برون از گفتنست | اینچ میگویم نه احوال منست | |
نقش میبینی که در آیینهایست | نقش تست آن نقش آن آیینه نیست | |
دم که مرد نایی اندر نای کرد | درخور نایست نه درخورد مرد | |
هان و هان گر حمد گویی گر سپاس | همچو نافرجام آن چوپان شناس | |
حمد تو نسبت بدان گر بهترست | لیک آن نسبت بحق هم ابترست | |
چند گویی چون غطا برداشتند | کین نبودست آنک میپنداشتند | |
این قبول ذکر تو از رحمتست | چون نماز مستحاضه رخصتست | |
با نماز او بیالودست خون | ذکر تو آلودهی تشبیه و چون | |
خون پلیدست و ببی میرود | لیک باطن را نجاستها بود | |
کان بغیر آب لطف کردگار | کم نگردد از درون مرد کار | |
در سجودت کاش رو گردانیی | معنی سبحان ربی دانیی | |
کای سجودم چون وجودم ناسزا | مر بدی را تو نکویی ده جزا | |
این زمین از حلم حق دارد اثر | تا نجاست برد و گلها داد بر | |
تا بپوشد او پلیدیهای ما | در عوض بر روید از وی غنچهها | |
پس چو کافر دید کو در داد و جود | کمتر و بیمایهتر از خاک بود | |
از وجود او گل و میوه نرست | جز فساد جمله پاکیها نجست | |
گفت واپس رفتهام من در ذهاب | حسر تا یا لیتنی کنت تراب | |
کاش از خاکی سفر نگزیدمی | همچو خاکی دانهای میچیدمی | |
چون سفر کردم مرا راه آزمود | زین سفر کردن رهآوردم چه بود | |
زان همه میلش سوی خاکست کو | در سفر سودی نبیند پیش رو | |
روی واپس کردنش آن حرص و آز | روی در ره کردنش صدق و نیاز | |
هر گیا را کش بود میل علا | در مزیدست و حیات و در نما | |
چونک گردانید سر سوی زمین | در کمی و خشکی و نقص و غبین | |
میل روحت چون سوی بالا بود | در تزاید مرجعت آنجا بود | |
ور نگوساری سرت سوی زمین | آفلی حق لا یحب الافلین |