مثنوی معنوی/شرح فایدهی حکایت آن شخص شتر جوینده
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر دوم مثنوی (شرح فایدهی حکایت آن شخص شتر جوینده) از مولوی |
' |
اشتری گم کردهای ای معتمد | هر کسی ز اشتر نشانت میدهد | |
تو نمیدانی که آن اشتر کجاست | لیک دانی کین نشانیها خطاست | |
وانک اشتر گم نکرد او از مری | همچو آن گم کرده جوید اشتری | |
که بلی من هم شتر گم کردهام | هر که یابد اجرتش آوردهام | |
تا در اشتر با تو انبازی کند | بهر طمع اشتر این بازی کند | |
او نشان کژ بشناسد ز راست | لیک گفتت آن مقلد را عصاست | |
هرچه را گویی خطا بود آن نشان | او به تقلید تو میگوید همان | |
چون نشان راست گویند و شبیه | پس یقین گردد ترا لا ریب فیه | |
آن شفای جان رنجورت شود | رنگ روی و صحت و زورت شود | |
چشم تو روشن شود پایت دوان | جسم تو جان گردد و جانت روان | |
پس بگویی راست گفتی ای امین | این نشانیها بلاغ آمد مبین | |
فیه آیات ثقات بینات | این براتی باشد و قدر نجات | |
این نشان چون داد گویی پیش رو | وقت آهنگست پیشآهنگ شو | |
پی روی تو کنم ای راستگو | بوی بردی ز اشترم بنما که کو | |
پیش آنکس که نه صاحب اشتریست | کو درین جست شتر بهر مریست | |
زین نشان راست نفزودش یقین | جز ز عکس ناقهجوی راستین | |
بوی برد از جد و گرمیهای او | که گزافه نیست این هیهای او | |
اندرین اشتر نبودش حق ولی | اشتری گم کرده است او هم بلی | |
طمع ناقهی غیر روپوشش شده | آنچ ازو گم شد فراموشش شده | |
هر کجا او میدود این میدود | از طمع همدرد صاحب میشود | |
کاذبی با صادقی چون شد روان | آن دروغش راستی شد ناگهان | |
اندر آن صحرا که آن اشتر شتافت | اشتر خود نیز آن دیگر بیافت | |
چون بدیدش یاد آورد آن خویش | بی طمع شد ز اشتر آن یار و خویش | |
آن مقلد شد محقق چون بدید | اشتر خود را که آنجا میچرید | |
او طلبکار شتر آن لحظه گشت | مینجستش تا ندید او را بدشت | |
بعد از آن تنهاروی آغاز کرد | چشم سوی ناقهی خود باز کرد | |
گفت آن صادق مرا بگذاشتی | تا باکنون پاس من میداشتی | |
گفت تا اکنون فسوسی بودهام | وز طمع در چاپلوسی بودهام | |
این زمان هم درد تو گشتم که من | در طلب از تو جدا گشتم بتن | |
از تو میدزدیدمی وصف شتر | جان من دید آن خود شد چشمپر | |
تا نیابیدم نبودم طالبش | مس کنون مغلوب شد زر غالبش | |
سیتم شد همه طاعات شکر | هزل شد فانی و جد اثبات شکر | |
سیتم چون وسیلت شد بحق | پس مزن بر سیتم هیچ دق | |
مر ترا صدق تو طالب کرده بود | مر مرا جد و طلب صدقی گشود | |
صدق تو آورد در جستن ترا | جستنم آورد در صدقی مرا | |
تخم دولت در زمین میکاشتم | سخره و بیگار میپنداشتم | |
آن نبد بیگار کسبی بود چست | هر یکی دانه که کشتم صد برست | |
دزد سوی خانهای شد زیر دست | چون در آمد دید کان خانهی خودست | |
گرم باش ای سرد تا گرمی رسد | با درشتی ساز تا نرمی رسد | |
آن دو اشتر نیست آن یک اشترست | تنگ آمد لفظ معنی بس پرست | |
لفظ در معنی همیشه نارسان | زان پیمبر گفت قد کل لسان | |
نطق اصطرلاب باشد در حساب | چه قدر داند ز چرخ و آفتاب | |
خاصه چرخی کین فلک زو پرهایست | آفتاب از آفتابش ذرهایست |