مثنوی معنوی/رنجانیدن امیری خفتهای را کی مار در دهانش رفته بود
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر دوم مثنوی (رنجانیدن امیری خفتهای را کی مار در دهانش رفته بود) از مولوی |
' |
عاقلی بر اسپ میآمد سوار | در دهان خفتهای میرفت مار | |
آن سوار آن را بدید و میشتافت | تا رماند مار را فرصت نیافت | |
چونک از عقلش فراوان بد مدد | چند دبوسی قوی بر خفته زد | |
برد او را زخم آن دبوس سخت | زو گریزان تا بزیر یک درخت | |
سیب پوسیده بسی بد ریخته | گفت ازین خور ای بدرد آویخته | |
سیب چندان مر ورا در خورد داد | کز دهانش باز بیرون میفتاد | |
بانگ میزد کای امیر آخر چرا | قصد من کردی تو نادیده جفا | |
گر تر از اصلست با جانم ستیز | تیغ زن یکبارگی خونم بریز | |
شوم ساعت که شدم بر تو پدید | ای خنک آن را که روی تو ندید | |
بی جنایت بی گنه بی بیش و کم | ملحدان جایز ندارند این ستم | |
میجهد خون از دهانم با سخن | ای خدا آخر مکافاتش تو کن | |
هر زمان میگفت او نفرین نو | اوش میزد کاندرین صحرا بدو | |
زخم دبوس و سوار همچو باد | میدوید و باز در رو میفتاد | |
ممتلی و خوابناک و سست بد | پا و رویش صد هزاران زخم شد | |
تا شبانگه میکشید و میگشاد | تا ز صفرا قی شدن بر وی فتاد | |
زو بر آمد خوردهها زشت و نکو | مار با آن خورده بیرون جست ازو | |
چون بدید از خود برون آن مار را | سجده آورد آن نکوکردار را | |
سهم آن مار سیاه زشت زفت | چون بدید آن دردها از وی برفت | |
گفت خود تو جبرئیل رحمتی | یا خدایی که ولی نعمتی | |
ای مبارک ساعتی که دیدیم | مرده بودم جان نو بخشیدیم | |
تو مرا جویان مثال مادران | من گریزان از تو مانند خران | |
خر گریزد از خداوند از خری | صاحبش در پی ز نیکو گوهری | |
نه از پی سود و زیان میجویدش | لیک تا گرگش ندرد یا ددش | |
ای خنک آن را که بیند روی تو | یا در افتد ناگهان در کوی تو | |
ای روان پاک بستوده ترا | چند گفتم ژاژ و بیهوده ترا | |
ای خداوند و شهنشاه و امیر | من نگفتم جهل من گفت آن مگیر | |
شمهای زین حال اگر دانستمی | گفتن بیهوده کی توانستمی | |
بس ثنایت گفتمی ای خوش خصال | گر مرا یک رمز میگفتی ز حال | |
لیک خامش کرده میآشوفتی | خامشانه بر سرم میکوفتی | |
شد سرم کالیوه عقل از سر بجست | خاصه این سر را که مغزش کمترست | |
عفو کن ای خوبروی خوبکار | آنچ گفتم از جنون اندر گذار | |
گفت اگر من گفتمی رمزی از آن | زهرهی تو آب گشتی آن زمان | |
گر ترا من گفتمی اوصاف مار | ترس از جانت بر آوردی دمار | |
مصطفی فرمود اگر گویم براست | شرح آن دشمن که در جان شماست | |
زهرههای پردلان هم بر درد | نی رود ره نی غم کاری خورد | |
نه دلش را تاب ماند در نیاز | نه تنش را قوت روزه و نماز | |
همچو موشی پیش گربه لا شود | همچو بره پیش گرگ از جا رود | |
اندرو نه حیله ماند نه روش | پس کنم ناگفتهتان من پرورش | |
همچو بوبکر ربابی تن زنم | دست چون داود در آهن زنم | |
تا محال از دست من حالی شود | مرغ پر بر کنده را بالی شود | |
چون یدالله فوق ایدیهم بود | دست ما را دست خود فرمود احد | |
پس مرا دست دراز آمد یقین | بر گذشته ز آسمان هفتمین | |
دست من بنمود بر گردون هنر | مقریا بر خوان که انشق القمر | |
این صفت هم بهر ضعف عقلهاست | با ضعیفان شرح قدرت کی رواست | |
خود بدانی چون بر آری سر ز خواب | ختم شد والله اعلم بالصواب | |
مر ترا نه قوت خوردن بدی | نه ره و پروای قی کردن بدی | |
میشنیدم فحش و خر میراندم | رب یسر زیر لب میخواندم | |
از سبب گفتن مرا دستور نی | ترک تو گفتن مرا مقدور نی | |
هر زمان میگفتم از درد درون | اهد قومی انهم لا یعلمون | |
سجدهها میکرد آن رسته ز رنج | کای سعادت ای مرا اقبال و گنج | |
از خدا یابی جزاها ای شریف | قوت شکرت ندارد این ضعیف | |
شکر حق گوید ترا ای پیشوا | آن لب و چانه ندارم و آن نوا | |
دشمنی عاقلان زین سان بود | زهر ایشان ابتهاج جان بود | |
دوستی ابله بود رنج و ضلال | این حکایت بشنو از بهر مثال |