مثنوی معنوی/براه کردن شاه یکی را از آن دو غلام و ازین دیگر پرسیدن
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر دوم مثنوی (براه کردن شاه یکی را از آن دو غلام و ازین دیگر پرسیدن) از مولوی |
' |
آن غلامک را چو دید اهل ذکا | آن دگر را کرد اشارت که بیا | |
کاف رحمت گفتمش تصغیر نیست | جد گود فرزندکم تحقیر نیست | |
چون بیامد آن دوم در پیش شاه | بود او گندهدهان دندان سیاه | |
گرچه شه ناخوش شد از گفتار او | جست و جویی کرد هم ز اسرار او | |
گفت با این شکل و این گند دهان | دور بنشین لیک آن سوتر مران | |
که تو اهل نامه و رقعه بدی | نه جلیس و یار و همبقعه بدی | |
تا علاج آن دهان تو کنیم | تو حبیب و ما طبیب پر فنیم | |
بهر کیکی نو گلیمی سوختن | نیست لایق از تو دیده دوختن | |
با همه بنشین دو سه دستان بگو | تا ببینم صورت عقلت نکو | |
آن ذکی را پس فرستاد او به کار | سوی حمامی که رو خود را بخار | |
وین دگر را گفت خه تو زیرکی | صد غلامی در حقیقت نه یکی | |
آن نهای که خواجهتاش تو نمود | از تو ما را سرد میکرد آن حسود | |
گفت او دزد و کژست و کژنشین | حیز و نامرد و چنینست و چنین | |
گفت پیوسته بدست او راستگو | راستگویی من ندیدستم چو او | |
راستگویی در نهادش خلقتیست | هرچه گوید من نگویم آن تهیست | |
کژ ندانم آن نکواندیش را | متهم دارم وجود خویش را | |
باشد او در من ببیند عیبها | من نبینم در وجود خود شها | |
هر کسی گر عیب خود دیدی ز پیش | کی بدی فارغ وی از اصلاح خویش | |
غافلاند این خلق از خود ای پدر | لاجرم گویند عیب همدگر | |
من نبینم روی خود را ای شمن | من ببینم روی تو تو روی من | |
آنکسی که او ببیند روی خویش | نور او از نور خلقانست بیش | |
گر بیمرد دید او باقی بود | زانک دیدش دید خلاقی بود | |
نور حسی نبود آن نوری که او | روی خود محسوس بیند پیش رو | |
گفت اکنون عیبهای او بگو | آنچنان که گفت او از عیب تو | |
تا بدانم که تو غمخوار منی | کدخدای ملکت و کار منی | |
گفت ای شه من بگویم عیبهاش | گرچه هست او مر مرا خوش خواجهتاش | |
عیب او مهر و وفا و مردمی | عیب او صدق و ذکا و همدمی | |
کمترین عیبش جوامردی و داد | آن جوامردی که جان را هم بداد | |
صد هزاران جان خدا کرده پدید | چه جوامردی بود کان را ندید | |
ور بدیدی کی بجان بخلش بدی | بهر یک جان کی چنین غمگین شدی | |
بر لب جو بخل آب آن را بود | کو ز جوی آب نابینا بود | |
گفت پیغامبر که هر که از یقین | داند او پاداش خود در یوم دین | |
که یکی را ده عوض میآیدش | هر زمان جودی دگرگون زایدش | |
جود جمله از عوضها دیدنست | پس عوض دیدن ضد ترسیدنست | |
بخل نادیدن بود اعواض را | شاد دارد دید در خواض را | |
پس بعالم هیچ کس نبود بخیل | زانک کس چیزی نبازد بی بدیل | |
پس سخا از چشم آمد نه ز دست | دید دارد کار جز بینا نرست | |
عیب دیگر این که خودبین نیست او | هست او در هستی خود عیبجو | |
عیبگوی و عیبجوی خود بدست | با همه نیکو و با خود بد بدست | |
گفت شه جلدی مکن در مدح یار | مدح خود در ضمن مدح او میار | |
زانک من در امتحان آرم ورا | شرمساری آیدت در ما ورا |