عطار (غزلیات)/منم اندر قلندری شده فاش
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | عطار (غزلیات) (منم اندر قلندری شده فاش) از عطار |
' |
منم اندر قلندری شده فاش | در میان جماعتی اوباش | |
همه افسوس خواره و همه رند | همه دردی کش و همه قلاش | |
ترک نیک و بد جهان گفته | که جهان خواه باش و خواه مباش | |
دام دیوانگی بگسترده | تا به دام اوفتاده عقل معاش | |
ساقیا چند خسبی آخر خیز | که سپهرت نمیدهد خشخاش | |
بنشان از دلم غبار به می | که تویی صحن سینه را فراش | |
گر تو در معرفت شکافی موی | ور زبان تو هست گوهر پاش | |
یک سر موی بیش و کم نشود | زانچه بنگاشت در ازل نقاش | |
تو چه دانی که در نهاد کثیف | آفتاب است روح یا خفاش | |
عاشقی خواه اوفتاده ز شوق | بر سر فرش شمع همچو فراش | |
چه کنی زاهدی که از سردی | بجهد بیست رش ز بیم رشاش | |
زاهد خام خویشبین هرگز | نشود پخته گر نهی در داش | |
هست زاهد چو آن دروگر بد | که کند سوی خود همیشه تراش | |
مرد ایثار باش و هیچ مترس | که نترسد ز مردگان نباش | |
من نیم خرده گیر و خرده شناس | که ندارم ز خرده هیچ قماش | |
دور باشید از کسی که مدام | کفر دارد نهفته، ایمان فاش | |
چون نیم زاهد و نیم فاسق | از چه قومم بدانمی ای کاش | |
چه خبر داری این دم ای عطار | تا قدم درنهی درین ره باش |