عطار (غزلیات)/دوش کان شمع نیکوان برخاست
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | عطار (غزلیات) (دوش کان شمع نیکوان برخاست) از عطار |
' |
دوش کان شمع نیکوان برخاست | ناله از پیر و از جوان برخاست | |
گل سرخ رخش چو عکس انداخت | جوش آتش ز ارغوان برخاست | |
آفتابی که خواجهتاش مه است | به غلامیش مدح خوان برخاست | |
از غم جام خسروی لبش | شور از جان خسروان برخاست | |
روی بگشاد تا ز هر مویم | صد نگهبان و دیدهبان برخاست | |
یارب از تاب زلف هندوی او | چه قیامت ز هندوان برخاست | |
مشک از چین زلف میافشاند | آه از ناف آهوان برخاست | |
چشم جادوش آتشی در زد | دود از مغز جادوان برخاست | |
فتنهای کان نشسته بود تمام | باز از آن ماه مهربان برخاست | |
پیش من آمد و زبان بگشاد | گفت یوسف ز کاروان برخاست | |
دل به من ده که گر به حق گویی | در غم من ز جان توان برخاست | |
دل چو رویش بدید دزدیده | بگریخت از من و دوان برخاست | |
آتش روی او بدید و بسوخت | به تجلی چو آن شبان برخاست | |
او چو سلطان به زیر پرده نشست | دل تنها چو پاسبان برخاست | |
چون همه عمر خویش یک مژه زد | همه مغزش ز استخوان برخاست | |
نتوان کرد شرح کز چه صفت | دل عطار ناتوان برخاست |