عطار (غزلیات)/جان به لب آوردهام تا از لبم جانی دهی
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | عطار (غزلیات) (جان به لب آوردهام تا از لبم جانی دهی) از عطار |
' |
جان به لب آوردهام تا از لبم جانی دهی | دل ز من بربودهای باشد که تاوانی دهی | |
از لبت جانی همی خواهم برای خویش نه | زانکه هم بر تو فشانم گر مرا جانی دهی | |
تو همی خواهی که هر تابی اندر زلف توست | همچو زلف خویش در کار پریشانی دهی | |
من چو گویی پا و سر گم کردهام تا تو مرا | زلف بفشانی و از هر حلقه چوگانی دهی | |
من کیم مهمان تو، تو تنگها داری شکر | میسزد گر یک شکر آخر به مهمانی دهی | |
من سگ کوی توام شیری شوم گر گاه گاه | چون سگان کوی خویشم ریزهی خوانی دهی | |
چون نمییابند از وصل تو شاهان ذرهای | نیست ممکن گر چنان ملکی به دربانی دهی | |
من که باشم تا به خون من بیالایی تو دست | این به دست من برآید گر تو فرمانی دهی | |
کی رسم در گرد وصل تو که تا میبنگرم | هر دمم تشنه جگر سر در بیابانی دهی | |
داد از بیداد تو عطار مسکین دل ز دست | دست آن داری که تو داد سخن دانی دهی |