شاهنامه/پادشاهی یزدگرد ۳
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
پادشاهی یزدگرد ۲ | شاهنامه (پادشاهی یزدگرد ۳) از فردوسی |
' |
برفتند زان سوگواران بسی | سکوبا و رهبان ز هر در کسی | |
خروشی بر آمد ز راهب به درد | که ای تاجور شاه آزاد مرد | |
چنین گفت راهب که این کس ندید | نه پیش ازمسیح این سخن کس شنید | |
که بر شهریاری زند بندهیی | یکی بدنژادی و افگندهیی | |
به پرورد تا بر تنش بد رسد | ازین بهر ماهوی نفرین سزد | |
دریغ آن سر و تاج و بالای تو | دریغ آن دل و دانش و رای تو | |
دریغ آن سر تخمهی اردشیر | دریغ این جوان و سوار هژیر | |
تنومند بودی خرد با روان | ببردی خبر زین بنوشین روان | |
که در آسیا ماه روی تو را | جهاندار و دیهیم جوی تو را | |
بدشنه جگرگاه بشکافتند | برهنه به آب اندر انداختند | |
سکوبا از آن سوگواران چهار | برهنه شدند اندران جویبار | |
گشاده تن شهریار جوان | نبیره جهاندار نوشین روان | |
به خشکی کشیدند زان آبگیر | بسی مویه کردند برنا و پیر | |
به باغ اندرون دخمهیی ساختند | سرش را با براندر افراختند | |
سر زخم آن دشنه کردند خشک | بدبق و به قیر و به کافور و مشک | |
بیاراستندش به دیبای زرد | قصب زیر و دستی ز بر لاژورد | |
می و مشک و کافور و چندی گلاب | سکوبا بیندود بر جای خواب | |
چه گفت آن گرانمایه دهقان مرو | که به نهفت بالای آن زاد سرو | |
که بخشش ز کوشش بود درنهان | که خشنود بیرون شود زین جهان | |
دگر گفت اگر چند خندان بود | چنان دان که از دردمندان بود | |
که از چرخ گردان پذیرد فریب | که او را نماید فراز و شیب | |
دگر گفت کان را تو دانا مخوان | که تن را پرستد نه راه روان | |
همیخواسته جوید و نام بد | بترسد روانش ز فرجام بد | |
دگر گفت اگر شاه لب را ببست | نبیند همی تاج و تخت نشست | |
نه مهر و پرستندهی بارگاه | نه افسر نه کشور نه تاج و کلاه | |
دگر گفت کز خوب گفتار اوی | ستایش ندارم سزاوار اوی | |
همی سرو کشت او به باغ بهشت | ببیند روانش درختی که کشت | |
دگرگفت یزدان روانت ببرد | تنت رابدین سوگواران سپرد | |
روان تو را سودمند این بود | تن بد کنش را گزند این بود | |
کنون در بهشتست بازار شاه | به دوزخ کند جان بدخواه راه | |
دگر گفت کای شاه دانش پذیر | که با شهریاری و با اردشیر | |
درودی همان بر که کشتی به باغ | درفشان شد آن خسروانی چراغ | |
دگر گفت کای شهریار جوان | بخفتی و بیدار بودت روان | |
لبت خامش و جان به چندین گله | برفت و تنت ماند ایدر یله | |
تو بیکاری و جان به کاران درست | تن بد سگالت بباراندرست | |
بگوید روان گر زبان بسته شد | بیاسود جان گر تنت خسته شد | |
اگر دست بیکار گشت از عنان | روانت به چنگ اندر آرد سنان | |
دگر گفت کای نامبردار نو | تو رفتی و کردار شد پیش رو | |
تو را در بهشتست تخت این بس است | زمین بلا بهردیگر کس است | |
دگر گفت کنکس که او چون توکشت | به بیند کنون روزگار درشت | |
سقف گفت ما بندگان تویم | نیایش کن پاک جان تویم | |
که این دخمه پرلاله باغ توباد | کفن دشت شادی و راغ تو باد | |
به گفتند و تابوت برداشتند | ز هامون سوی دخمه بگذاشتند | |
بران خوابگه رفت ناکام شاه | سرآمد برو رنج و تخت و کلاه | |
چنین دادخوانیم بر یزدگرد | وگرکینه خوانیم ازین هفت گرد | |
اگر خود نداند همی کین و داد | مرا فیلسوف ایچ پاسخ نداد | |
وگر گفت دینی همه بسته گفت | بماند همی پاسخ اندر نهفت | |
گرهیچ گنجست ای نیک رای | بیار ای و دل را به فردا مپای | |
که گیتی همی بر تو بر بگذرد | زمانه دم ما همیبشمرد | |
در خوردنت چیره کن برنهاد | اگر خود بمانی دهد آنک داد | |
مرا دخل و خرج ار برابر بدی | زمانه مرا چون برادر بدی | |
تگرگ آمدی امسال برسان مرگ | مرا مگر بهتر بدی از تگرگ | |
در هیزم و گندم و گوسفند | ببست این برآورده چرخ بلند | |
میآور که از روزمان بس نماند | چنین تا بود و برکس نماند | |
کس آمد به ماهوی سوری بگفت | که شاه جهان گشت با خاک جفت | |
سکوبا و قسیس و رهبان روم | همه سوگواران آن مرز و بوم | |
برفتند با مویه برنا و پیر | تن شاه بردند زان آبگیر | |
یکی دخمه کردند او رابه باغ | بلند و بزرگیش برتر ز راغ | |
چنین گفت ماهوی بدبخت و شوم | که ایران نبد پش ازین خویش روم | |
فرستاد تا هر که آن دخمه کرد | هم آنکس کزان کار تیمار خورد | |
بکشتند و تاراج کردند مرز | چنین بود ماهوی را کام و ارز | |
ازان پس بگرد جهان بنگرید | ز تخم بزرگان کسی را ندید | |
همان تاج با او بد و مهر شاه | شبان زاده را آرزو کردگاه | |
همه رازدارانش را پیش خواند | سخن هرچ بودش به دل در براند | |
به دستور گفت ای جهاندیده مرد | فراز آمد آن روز ننگ و نبرد | |
نه گنجست بامن نه نام و نژاد | همیداد خواهم سرخود بباد | |
بر انگشتری یزدگردست نام | به شمشیر بر من نگردند رام | |
همه شهر ایران ورا بنده بود | اگر خویش بد ار پراگنده بود | |
نخواند مرا مرد داننده شاه | نه بر مهرم آرام گیرد سپاه | |
جزین بود چاره مرا در نهان | چرا ریختم خون شاه جهان | |
همه شب ز اندیشه پر خون بدم | جهاندار داند که من چون بدم | |
بدو رای زن گفت که اکنون گذشت | ازین کار گیتی پر آواز گشت | |
کنون بازجویی همی کارخویش | که بگسستی آن رشتهی تار خویش | |
کنون او بدخمه درون خاک شد | روان ورا زهر تریاک شد | |
جهاندیدگان را همه گرد کن | زبان تیز گردان به شیرین سخن | |
چنین گوی کاین تاج انگشتری | مرا شاه داد از پی مهتری | |
چو دانست کامد ز ترکان سپاه | چوشب تیرهتر شد مرا خواند شاه | |
مرا گفت چون خاست باد نبرد | که داند به گیتی که برکیست گرد | |
تواین تاج و انگشتری را بدار | بود روز کین تاجت آید به کار | |
مرانیست چیزی جزین در جهان | همانا که هست این ز تازی نهان | |
تو زین پس به دشمن مده گاه من | نگه دار هم زین نشان راه من | |
من این تاج میراث دارم ز شاه | به فرمان او بر نشینم به گاه | |
بدین چاره ده بند بد را فروغ | که داند که این راستست از دروغ | |
چوبشنید ماهوی گفتا که زه | تو دستوری و بر تو بر نیست مه | |
همه مهتران را ز لشکر بخواند | وزین گونه چندین سخنها براند | |
بدانست لشکر که این نیست راست | به شوخی ورا سر بریدن سزاست | |
یکی پهلوان گفت کاین کار تست | سخن گر درستست گر نادرست | |
چوبشنید بر تخت شاهی نشست | به افسون خراسانش آمد بدست | |
ببخشید روی زمین بر مهان | منم گفت با مهر شاه جهان | |
جهان را سراسر به بخشش گرفت | ستاره نظاره برو ای شگفت | |
به مهتر پسر داد بلخ و هری | فرستاد بر هر سوی لشکری | |
بد اندیشگان را همه برکشید | بدانسان که از گوهر او سزید | |
بدان را بهرجای سالار کرد | خردمند را سرنگونسارکرد | |
چو زیراندر آمد سر راستی | پدید آمد از هر سوی کاستی | |
چولشکر فراوان شد و خواسته | دل مرد بی تن شد آراسته | |
سپه را درم داد و آباد کرد | سر دوده خویش پرباد کرد | |
به آموی شد پهلو پیش رو | ابا لشکری جنگ سازان نو | |
طلایه به پیش سپاه اندرون | جهان دیدهیی نام او گرستون | |
به شهر بخارا نهادند روی | چنان ساخته لشکری جنگجوی | |
بدو گفت ما را سمرقند و چاچ | بباید گرفتن بدین مهر و تاج | |
به فرمان شاه جهان یزدگرد | که سالار بد او بر این هفت گرد | |
ز بیژن بخواهم به شمشیر کین | کزو تیره شد بخت ایران زمین | |
چنین تا به بیژن رسید آگهی | که ماهوی بگرفت تخت مهی | |
بهر سوی فرستاد مهر و نگین | همی رام گردد برو بر زمین | |
کنون سوی جیحون نهادست روی | به پرخاش با لشکری جنگجوی | |
بپرسید بیژن که تاجش که داد | بروکرد گوینده آن کاریاد | |
بدو گفت برسام کای شهریار | چو من بردم از چاچ چندان سوار | |
بیاوردم از مرو چندان بنه | بشد یزدگرد از میان یک تنه | |
تو را گفته بد تخت زرین اوی | همان یارهی گوهر آگین اوی | |
همان گنج و تاجش فرستم به چاج | تو را باید اندر جهان تخت عاج | |
به مرو اندرون رزم کردم سه روز | چهارم چو بفروخت گیتی فروز | |
شدم تنگدل رزم کردم درشت | جفا پیشه ماهوی بنمود پشت | |
چو ماهوی گنج خداوند خویش | بیاورد بیرنج و بنهاد پیش | |
چوآگنده شد مرد بیتن به چیز | مرا خود تو گفتی ندیدست نیز | |
به مرو اندرون بود لشکر دوماه | به خوبی نکرد ایچ برمانگاه | |
بکشت او خداوند را در نهان | چنان پادشاهی بزرگ جهان | |
سواری که گفتی میان سپاه | همیبرگذارد سر از چرخ ماه | |
ز ترکان کسی پیش گرزش نرفت | همی زو دل نامداران بگفت | |
چو او کشته شد پادشاهی گرفت | بدین گونه ناپارسایی گرفت | |
طلایه همیگوید آمد سپاه | نباید که بر ما بگیرند راه | |
چو بدخواه جنگی به بالین رسید | نباید تو را با سپاه آرمید | |
چنین گل به پالیز شاهان مباد | چو باشد نیاید ز پالیز یاد | |
چو بشنید بیژن سپه گرد کرد | ز ترکان سواران روز نبرد | |
ز قجقار باشی بیامد دمان | نجست ایچگونه بره بر زمان | |
چونزدیک شهر بخارا رسید | همه دشت نخشب سپه گسترید | |
به یاران چنین گفت که اکنون شتاب | مدارید تا او بدین روی آب | |
به پیکار ما پیش آرد سپاه | مگر باز خواهیم زوکین شاه | |
ازان پس بپرسید کز نامدار | که ماند ایچ فرزند کاید به کار | |
جهاندار شه را برادر به دست | پسر گر نبود ایچ دختر به دست | |
که او را بیاریم و یاری دهیم | به ماهوی بر کامگاری دهیم | |
بدو گفت به رسام کای شهریار | سرآمد برین تخمهی بر روزگار | |
بران شهرها تازیان راست دست | که نه شاه ماند نه یزدان پرست | |
چو بشنید بیژن سپه برگرفت | ز کار جهان دست بر سرگرفت | |
طلایه بیامد که آمد سپاه | به پیکند سازد همی رزمگاه | |
سپاهی بکشتی برآمد ز آب | که از گرد پیدا نبود آفتاب | |
سپهدار بیژن به پیش سپاه | بیامد که سازد همی رزمگاه | |
چو ماهوی سوری سپه را بدید | تو گفتی که جانش ز تن برپرید | |
ز بس جوشن و خود و زرین سپر | ز بس نیزه و گر ز وچاچی تبر | |
غمی شد برابر صفی برکشید | هوا نیلگون شد زمین ناپدید | |
چو بیژن سپه را همه راست کرد | به ایرانیان برکمین خواست کرد | |
بدانست ماهوی و از قلبگاه | خروشان برفت ازمیان سپاه | |
نگه کرد بیژن درفشش بدید | بدانست کو جست خواهد گزید | |
به برسام فرمود کز قلبگاه | به یکسو گذار آنک داری سپاه | |
نباید که ماهوی سوری ز جنگ | بترسد به جیحون کشد بیدرنگ | |
به تیزی ازو چشم خود برمدار | که با او دگرگونه سازیم کار | |
چو برسام چینی درفشش بدید | سپه را ز لشکر به یکسو کشید | |
همیتاخت تاپیش ریگ فرب | پر آژنگ رخ پر ز دشنام لب | |
مر او را بریگ فرب دربیافت | رکابش گران کرد و اندر شتافت | |
چو نزدیک ماهو برابر به بود | نزد خنجر او را دلیری نمود | |
کمربند بگرفت و او را ز زین | برآورد و آسان بزد بر زمین | |
فرود آمد و دست او را ببست | به پیش اندر افگند و خود برنشست | |
همانگه رسیدند یاران اوی | همه دشت ازو شد پر از گفت و گوی | |
ببرسام گفتند کاین را مبر | بباید زدن گردنش راتبر | |
چنین داد پاسخ که این راه نیست | نه زین تاختن بیژن آگاه نیست | |
همانگه به بیژن رسید آگهی | که آمد بدست آن نهانی رهی | |
جهانجوی ماهوی شوریده هش | پر آزار و بیدین خداوندکش | |
چو بشنید بیژن از آن شادشد | ببالید وز اندیشه آزاد شد | |
شراعی زدند از بر ریگ نرم | همیرفت ماهوی چون باد گردم | |
گنهکار چون روی بیژن بدید | خردشد ز مغز سرش ناپدید | |
شد از بیم همچون تن بیروان | به سر بر پراگند ریگ روان | |
بدو گفت بیژن که ای بدنژاد | که چون تو پرستار کس را مباد | |
چرا کشتی آن دادگر شاه را | خداوند پیروزی و گاه را | |
پدر بر پدر شاه و خود شهریار | ز نوشین روان در جهان یادگار | |
چنین داد پاسخ که از بدکنش | نیاید مگر کشتن و سرزنش | |
بدین بد کنون گردن من بزن | بینداز در پیش این انجمن | |
بترسید کش پوست بیرون کشد | تنش رابدان کینه در خون کشد | |
نهانش بدانست مرد دلیر | به پاسخ زمانی همیبود دیر | |
چنین داد پاسخ که ای دون کنم | که کین از دل خویش بیرون کنم | |
بدین مردی و دانش و رای و خوی | هم تاج وتخت آمدت آرزوی | |
به شمشیر دستش ببرید و گفت | که این دست را در بدی نیست جفت | |
چو دستش ببرید گفتا دو پا | ببرید تا ماند ایدر بجا | |
بفرمود تا گوش و بینیش پست | بریدند و خود بارگی برنشست | |
بفرمود کاین را برین ریگ گرم | بدارید تا خوابش آید ز شرم | |
منادیگری گرد لشکر بگشت | به درگاه هرخیمهیی برگذشت | |
که ای بندگان خداوند کش | مشورید بیهوده هرجای هش | |
چو ماهوی باد آنکه بر جان شاه | نبخشود هرگز مبیناد گاه | |
سه پور جوانش به لشکر بدند | همان هر سه با تخت و افسر بدند | |
همان جایگه آتشی بر فروخت | پدر را و هر سه پسر را بسوخت | |
از آن تخمهی کس در زمانه نماند | وگر ماند هرکو بدیدش براند | |
بزرگان بارن دوده نفرین کنند | سرازکشتن شاه پرکین کنند | |
که نفرین برو باد و هرگز مباد | که او را نه نفرین فرستد بداد | |
کنون زین سپس دور عمر بود | چو دین آورد تخت منبر بود | |
چو بگذشت سال ازبرم شست و پنج | فزون کردم اندیشهی درد و رنج | |
به تاریخ شاهان نیاز آمدم | به پیش اختر دیرساز آمدم | |
بزرگان و با دانش آزادگان | نبشتند یکسر همه رایگان | |
نشسته نظاره من از دورشان | تو گفتی بدم پیش مزدورشان | |
جزاحسنت ازیشان نبد بهرهام | به کتف اندراحسنت شان زهرهام | |
سربدرههای کهن بسته شد | وزان بند روشن دلم خسته شد | |
ازین نامور نامداران شهر | علی دیلمی بود کوراست بهر | |
که همواره کارش بخوبی روان | به نزد بزرگان روشن روان | |
حسین قتیب است از آزادگان | که ازمن نخواهد سخن رایگان | |
ازویم خور و پوشش و سیم و زر | وزو یافتم جنبش و پای و پر | |
نیم آگه از اصل و فرع خراج | همیغلتم اندر میان دواج | |
جهاندار اگر نیستی تنگ دست | مرا بر سرگاه بودی نشست | |
چو سال اندر آمد به هفتاد ویک | همی زیر بیت اندر آرم فلک | |
همی گاه محمود آباد باد | سرش سبز باد و دلش شاد باد | |
چنانش ستایم که اندر جهان | سخن باشد از آشکار ونهان | |
مرا از بزرگان ستایش بود | ستایش ورا در فزایش بود | |
که جاوید باد آن خردمند مرد | همیشه به کام دلش کارکرد | |
همش رای و هم دانش وهم نسب | چراغ عجم آفتاب عرب | |
سرآمد کنون قصهی یزدگرد | به ماه سفندار مد روز ارد | |
ز هجرت شده پنج هشتادبار | به نام جهانداور کردگار | |
چواین نامور نامه آمد ببن | ز من روی کشور شود پرسخن | |
از آن پس نمیرم که من زندهام | که تخم سخن من پراگندهام | |
هر آنکس که دارد هش و رای و دین | پس از مرگ بر من کند آفرین |