شاهنامه/پادشاهی کسری نوشین روان چهل و هشت سال بود ۶
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
پادشاهی کسری نوشین روان چهل و هشت سال بود ۵ | شاهنامه (پادشاهی کسری نوشین روان چهل و هشت سال بود ۶) از فردوسی |
پادشاهی کسری نوشین روان چهل و هشت سال بود ۷ |
به موبد چنین گفت پس شهریار | که دل رابه نیرنگ رنجه مدار | |
سخن جز به یزدان و از دین مگوی | ز نیرنگ جادو شگفتی مجوی | |
بدو گفت زروان انوشه بدی | خرد را به گفتار توشه بدی | |
ز جادو سخن هرچ گویند هست | نداند جز از مرد جادوپرست | |
اگر خوردنی دارد از شیر بهر | پدیدار گرداند از دور زهر | |
چو بشنید نوشینروان این سخن | برو تازه شد روزگار کهن | |
ز مهبود و هر دو پسر یاد کرد | برآورد بر لب یکی باد سرد | |
به ز روان نگه کرد و خامش بماند | سبک با ره گامزن را براند | |
روانش ز اندیشه پر دود بود | که زروان بداندیش مهبود بود | |
همیگفت کین مرد ناسازگار | ندانم چه کرد اندران روزگار | |
که مهبود بردست ماکشته شد | چنان دوده را روز برگشته شد | |
مگر کردگار آشکارا کند | دل و مغز ما را مدارا کند | |
که آلوده بینم همی زو سخن | پر از دردم از روزگار کهن | |
همیرفت با دل پر از درد وغم | پرآژنگ رخ دیدگان پر ز نم | |
به منزل رسید آن زمان شهریار | سراپرده زد بر لب جویبار | |
چو زروان بیامد به پرده سرای | ز بیگانه پردخت کردند جای | |
ز جادو سخن رفت وز شهد و شیر | بدو گفت شد این سخن دلپذیر | |
ز مهبود زان پس بپرسید شاه | ز فرزند او تا چرا شد تباه | |
چو پاسخ ازو لرز لرزان شنید | ز زروان گنهکاری آمد پدید | |
بدو گفت کسری سخن راست گوی | مکن کژی و هیچ چاره مجوی | |
که کژی نیارد مگر کار بد | دل نیک بد گردد از یار بد | |
سراسر سخن راست زروان بگفت | نهفته پدید آورید از نهفت | |
گنه یک سر افگند سوی جهود | تن خویش راکرد پر درد و دود | |
چو بشنید زو شهریار بلند | هم اندر زمان پای کردش ببند | |
فرستاد نزد مشعبد جهود | دواسبه سواری به کردار دود | |
چوآمد بدان بارگاه بلند | بپرسید زو نرم شاه بلند | |
که این کار چون بود با من بگوی | بدست دروغ ایچ منمای روی | |
جهود از جهاندار زنهار خواست | که پیداکند راز نیرنگ راست | |
بگفت آنچ زروان بدو گفته بود | سخن هرچ اندر نهان رفته بود | |
جهاندار بشنید خیره بماند | رد و موبد و مرزبان را بخواند | |
دگر باره کرد آن سخن خواستار | به پیش ردان دادگر شهریار | |
بفرمود پس تا دو دار بلند | فروهشته از دار پیچان کمند | |
بزد مرد دژخیم پیش درش | نظاره بروبر همه کشورش | |
به یک دار زروان و دیگر جهود | کشنده برآهخت و تندی نمود | |
بباران سنگ و بباران تیر | بدادند سرها به نیرنگ شیر | |
جهان را نباید سپردن ببد | که بر بد گمان بیگمان بد رسد | |
ز خویشان مهبود چندی بجست | کزیشان بیابد کسی تندرست | |
یکی دختری یافت پوشیدهروی | سه مرد گرانمایه و نیکخوی | |
همه گنج زروان بدیشان نمود | دگر هرچ آن داشت مرد جهود | |
روانش ز مهبود بریان شدی | شب تیره تا روز گریان بدی | |
ز یزدان همیخواستی زینهار | همیریختی خون دل برکنار | |
به درویش بخشید بسیار چیز | زبانی پر از آفرین داشت نیز | |
که یزدان گناهش ببخشد مگر | ستمگر نخواند ورا دادگر | |
کسی کو بود پاک و یزدان پرست | نیازد به کردار بد هیچ دست | |
که گرچند بد کردن آسان بود | به فرجام زو جان هراسان بود | |
اگر بد دل سنگ خارا شود | نماند نهان آشکارا شود | |
وگر چند نرمست آواز تو | گشاده شود زو همه راز تو | |
ندارد نگه راز مردم زبان | همان به که نیکی کنی درجهان | |
چو بیرنج باشی و پاکیزهرای | ازو بهره یابی به هر دو سرای | |
کنون کار زروان و مرد جهود | سرآمد خرد را بباید ستود | |
اگر دادگر باشی و سرفراز | نمانی و نامت بماند دراز | |
تن خویش را شاه بیدادگر | جز از گور و نفرین نیارد به سر | |
اگر پیشه دارد دلت راستی | چنان دان که گیتی بیاراستی | |
چه خواهی ستایش پس ازمرگ تو | خرد باید این تاج و این ترگ تو | |
چنان کز پس مرگ نوشینروان | ز گفتار من داد او شد جوان | |
ازان پس که گیتی بدوگشت راست | جز از آفرین در بزرگی نخواست | |
بخفتند در دشت خرد و بزرگ | به آبشخور آمد همی میش وگرگ | |
مهان کهتری را بیاراستند | به دیهیم بر نام او خواستند | |
بیاسود گردن ز بند زره | ز جوشن گشادند گردان گره | |
ز کوپال وخنجر بیاسود دوش | جز آواز رامش نیامد به گوش | |
کسی را نبد با جهاندار تاو | بپیوست با هرکسی باژ و ساو | |
جهاندار دشواری آسان گرفت | همه ساز نخچیر و میدان گرفت | |
نشست اندر ایوان گوهرنگار | همی رای زد با می ومیگسار | |
یکی شارستان کرد به آیین روم | فزون از دو فرسنگ بالای بوم | |
بدو اندرون کاخ و ایوان و باغ | به یک دست رود و به یک دست راغ | |
چنان بد بروم اندرون پادشهر | که کسری بپیمود و برداشت بهر | |
برآورد زو کاخهای بلند | نبد نزد کس درجهان ناپسند | |
یکی کاخ کرد اندران شهریار | بدو اندر ایوان گوهرنگار | |
همه شوشهی طاقها سیم و زر | بزر اندرون چند گونه گهر | |
یکی گنبد از آبنوس وز عاج | به پیکر ز پیلسته و شیز و ساج | |
ز روم وز هند آنک استاد بود | وز استاد خویشش هنر یاد بود | |
ز ایران وز کشور نیمروز | همه کارداران گیتیفروز | |
همه گرد کرد اندران شارستان | که هم شارستان بود و هم کارستان | |
اسیران که از بربر آورده بود | ز روم وز هر جای کازرده بود | |
وزین هر یکی را یکی خانه کرد | همه شارستان جای بیگانه کرد | |
چو از شهر یک سر بپرداختند | بگرد اندرش روستا ساختند | |
بیاراست بر هر سویی کشتزار | زمین برومند و هم میوه دار | |
ازین هریکی را یکی کار داد | چوتنها بد از کارگر یار داد | |
یکی پیشه کار و دگر کشت ورز | یکی آنک پیمود فرسنگ و مرز | |
چه بازارگان و چه یزدانپرست | یکی سرفراز و دگر زیردست | |
بیاراست آن شارستان چون بهشت | ندید اندرو چشم یک جای زشت | |
ورا سورستان کرد کسری به نام | که درسور یابد جهاندار کام | |
جز از داد و آباد کردن جهان | نبودش به دل آشکار و نهان | |
زمانه چو او را ز شاهی ببرد | همه تاج دیگر کسی را سپرد | |
چنان دان که یک سر فریبست و بس | بلندی وپستی نماند بکس | |
کنون جنگ خاقان و هیتال گیر | چو رزم آیدت پیش کوپال گیر | |
چه گوید سخنگوی باآفرین | ز شاه وز هیتال وخاقان چین | |
چنین گفت پرمایه دهقان پیر | سخن هرچ زو بشنوی یادگیر | |
که از نامداران با فر و داد | ز مردان جنگی به فر ونژاد | |
چوخاقان چینی نبود از مهان | گذشته ز کسری بگرد جهان | |
همان تا لب رود جیحون ز چین | برو خواندندی بداد آفرین | |
سپهدار با لشکر و گنج و تاج | بگلزریون بودزان روی چاج | |
سخنهای کسری به گرد جهان | پراگنده شد درمیان مهان | |
به مردی و دانایی و فرهی | بزرگی وآیین شاهنشهی | |
خردمند خاقان بدان روزگار | همی دوستی جست با شهریار | |
یکی چند بنشست با رایزن | همه نامداران شدند انجمن | |
بدان دوستی را همی جای جست | همان از رد و موبدان رای جست | |
یکی هدیه آراست پس بیشمار | همه یاد کرد از در شهریار | |
ز اسبان چینی و دیبای چین | ز تخت وز تاج وز تیغ و نگین | |
طرایف که باشد به چین اندرون | بیاراست از هر دری برهیون | |
ز دینار چینی ز بهر نثار | به گنجور فرمود تا سی هزار | |
بیاورد و با هدیهها یار کرد | دگر را همه بار دینار کرد | |
سخنگوی مردی بجست از مهان | خردمند و گردیده گرد جهان | |
بفرمود تا پیش اوشد دبیر | ز خاقان یکی نامهای برحریر | |
نبشتند برسان ارژنگ چین | سوی شاه با سد هزار آفرین | |
گذر مرد را سوی هیتال بود | همه ره پر از تیغ و کوپال بود | |
ز سغد اندرون تا به جیحون سپاه | کشیده رده پیش هیتال شاه | |
گوی غاتفر نام سالارشان | به جنگ اندورن نامبردارشان | |
چو آگه شد از کار خاقان چین | وزان هدیهی شهریار زمین | |
ز لشکر جهاندیده گان را بخواند | سخن سر به سر پیش ایشان براند | |
چنین گفت باسرکشان غاتفر | که مارا بدآمد ز اختر به سر | |
اگر شاه ایران و خاقان چین | بسازند وز دل کنند آفرین | |
هراسست زین دوستی بهر ما | برین روی ویران شود شهرما | |
بباید یکی تاختن ساختن | جهان از فرستاده پرداختن | |
زلشکر یکی نامور برگزید | سرافراز جنگی چنانچون سزید | |
بتاراج داد آن همه خواسته | هیونان واسبان آراسته | |
فرستاده را سر بریدند پست | ز ترکان چینی سواری نجست | |
چوآگاهی آمد به خاقان چین | دلش گشت پر درد و سر پر ز کین | |
سپه را ز قجغارباشی براند | به چین وختن نامداری نماند | |
ز خویشان ارجاسب وافراسیاب | نپرداخت یک تن به آرام و خواب | |
برفتند یکسر به گلزریون | همه سر پر از خشم و دل پر زخون | |
سپهدار خاقان چین سنجه بود | همی به آسمان بر زد از خاک دود | |
ز جوش سواران به چاچ اندرون | چو خون شد به رنگ آب گلزریون | |
چو آگاه شد غاتفر زان سخن | که خاقان چینی چه افگند بن | |
سپاهی ز هیتالیان برگزید | که گشت آفتاب ازجهان ناپدید | |
زبلخ وز شگنان و آموی و زم | سلیح وسپه خواست و گنج درم | |
ز سومان وز ترمذ و ویسه گرد | سپاهی برآمد زهرسوی گرد | |
ز کوه و بیابان وز ریگ و شخ | بجوشید لشکر چو مور و ملخ | |
چو بگذشت خاقان برود برک | توگفتی همی تیغ بارد فلک | |
سپاه انجمن کرد بر مای و مرغ | سیه گشت خورشید چون پر چرغ | |
ز بس نیزه وتیغهای بنفش | درفشیدن گونه گونه درفش | |
به خارا پر از گرد وکوپال بود | که لشکرگه شاه هیتال بود | |
بشد غاتفر با سپاهی چو کوه | ز هیتال گرد آور دیده گروه | |
چو تنگ اندرآمد ز هر سو سپاه | ز تنگی ببستند بر باد راه | |
درخشیدن تیغهای سران | گراییدن گرزهای گران | |
توگفتی که آهن زبان داردی | هوا گرز را ترجمان داردی | |
یکی باد برخاست و گردی سیاه | بشد روشنایی ز خورشید و ماه | |
کشانی وسغدی شدند انجمن | پر از آب رو کودک و مرد وزن | |
که تا چون بود کارآن رزمگاه | کرا بردهد گردش هور وماه | |
یکی هفته آن لشکر جنگجوی | بروی اندر آورده بودند روی | |
به هر جای برتودهای کشته بود | ز خون خاک وسنک ارغوان گشته بود | |
ز بس نیزه و گرز و کوپال و تیغ | توگفتی همی سنگ بارد ز میغ | |
نهان شد بگرد اندرون آفتاب | پر از خاک شد چشم پران عقاب | |
بهشتم سوی غاتفر گشت گرد | سیه شد جهان چوشب لاژورد | |
شکست اندر آمد به هیتالیان | شکستی که بستنش تا سالیان | |
ندیدند وهرکس کزیشان بماند | به دل در همی نام یزدان بخواند | |
پراگنده بر هر سویی خسته بود | همه مرز پرکشته وبسته بود | |
همی این بدان آن بدین گفت جنگ | ندیدیم هرگز چنین با درنگ | |
همانا نه مردم بدند آن سپاه | نشایست کردن بدیشان نگاه | |
به چهره همه دیو بودند و دد | به دل دور ز اندیشه نیک و بد | |
ز ژوپین وز نیزه و گرز و تیغ | توگفتی ندانند راه گریغ | |
همه چهرهی اژدها داشتند | همه نیزه بر ابر بگذاشتند | |
همه چنگهاشان بسان پلنگ | نشد سیر دلشان توگویی ز جنگ | |
یکی زین ز اسبان نبرداشتند | بخفتند و بر برف بگذاشتند | |
خورش بارگی راهمه خار بود | سواری بخفتی دو بیدار بود | |
نداریم ما تاب خاقان چین | گذر کرد باید به ایران زمین | |
گر ای دون که فرمان برد غاتفر | ببندد به فرمان کسری کمر | |
سپارد بدو شهر هیتال را | فرامش کند گرز و کوپال را | |
وگرنه خود از تخمهی خوشنواز | گزینیم جنگاوری سرفراز | |
که اوشاد باشد بنوشینروان | بدو دولت پیر گردد جوان | |
بگوید بدو کار خاقان چین | جهانی بروبر کنند آفرین | |
که با فر و برزست و بخش و خرد | همی راستی را خرد پرورد | |
نهادست بر قیصران باژ و ساو | ندارند با او کسی زور و تاو | |
ز هیتالیان کودک و مرد وزن | برین یک سخن برشدند انجمن | |
چغانی گوی بود فرخنژاد | جهانجوی پر دانش و بخش و داد | |
خردمند و نامش فغانیش بود | که با گنج و با لشکر خویش بود | |
بزرگان هیتال وخاقان چین | به شاهی برو خواندند آفرین | |
پس آگاهی آمد به شاه بزرگ | ز خاقان که شد نامدار سترگ | |
ز هیتال و گردان آن انجمن | که آمد ز خاقان بریشان شکن | |
ز شاه چغانی که با بخت نو | بیامد نشست از بر تخت نو | |
پراندیشه بنشست شاه جهان | ز گفتار بیدار کارآگهان | |
به ایوان بیاراست جای نشست | برفتند گردان خسروپرست | |
ابا موبد موبدان اردشیر | چوشاپور وچون یزدگرد دبیر | |
همان بخردان نماینده راه | نشستند یک سر بر تخت شاه | |
چنین گفت کسری که ای بخردان | جهان گشته و کار دیده ردان | |
یکی آگهی یافتم ناپسند | سخنهای ناخوب و ناسودمند | |
ز هیتال وز ترک وخاقان چین | وزان مرزبانان توران زمین | |
بی اندازه لشکر شدند انجمن | ز چاچ وز چین وز ترک و ختن | |
یکی هفته هیتال با ترک و چین | ز اسبان نبرداشتند ایچ زین | |
به فرجام هیتال برگشته شد | دو بهره مگر خسته و کشته شد | |
بدان نامداری که هیتال بود | جهانی پر از گرز وکوپال بود | |
شگفتست کمد بریشان شکست | سپهبد مباد ایچ با رای پست | |
اگر غاتفر داشتی نام و رای | نبردی سپهر آن سپه را ز جای | |
چوشد مرز هیتالیان پر ز شور | بجستند از تخم بهرام گور | |
نو آیین یکی شاه بنشاندند | به شاهی برو آفرین خواندند | |
نشستست خاقان بدان روی چاج | سرافراز با لشگر و گنج تاج | |
ز خویشان ارجاسب و افراسیاب | جز از مرز ایران نبینند به خواب | |
ز پیروزی لشکر غاتفر | همیبرفرازد به خورشید سر | |
سزد گر نباشیم همداستان | که خاقان نخواند چنین داستان | |
که تا آن زمین پادشاهی مراست | که دارند ازو چینیان پشت راست | |
همه زیردستان از ایشان به رنج | سپرده بدیشان زن و مرد و گنج | |
چه بینید یکسر کنون اندرین | چه سازیم با ترک وخاقان چین | |
بزرگان داننده برخاستند | همه پاسخش را بیاراستند | |
گرفتند یک سر برو آفرین | که ای شاه نیک اختر و پاکدین | |
همه مرز هیتال آهرمنند | دورویند واین مرز را دشمنند | |
بریشان سزد هرچ آید ز بد | هم از شاه گفتار نیکو سزد | |
ازیشان اگر نیستی کین و درد | جز از خون آن شاه آزادمرد | |
بکشتند پیروز را ناگهان | چنان شهریاری چراغ جهان | |
مبادا که باشند یک روز شاد | که هرگز نخیزد ز بیداد داد | |
چنینست بادافره دادگر | همان بدکنش را بد آید به سر | |
ز خاقان اگر شاه راند سخن | که دارد به دل کین و درد کهن | |
سزد گر ز خویشان افراسیاب | بدآموز دارد دو دیده پرآب | |
دگر آنک پیروز شد دل گرفت | اگر زو بترسی نباشد شگفت | |
ز هیتال وز لشکر غاتفر | مکن یاد وتیمار ایشان مخور | |
ز خویشان ارجاسب و افراسیاب | زخاقان که بنشست ازان روی آب | |
به روشن روان کار ایشان بساز | تویی درجهان شاه گردن فراز | |
فروغ از تو گیرد روان و خرد | انوشه کسی کو روان پرورد | |
تو داناتری از بزرگ انجمن | نبایدت فرزانه و رای زن | |
تو را زیبد اندر جهان تاج وتخت | که با فر و برزی و با رای و بخت | |
اگر شاه سوی خراسان شود | ازین پادشاهی هراسان شود | |
هرآن گه که بینند بیشاه بوم | زمان تا زمان لشکر آید ز روم | |
از ایرانیان باز خواهند کین | نماند بروبوم ایران زمین | |
نه کس پای برخاک ایران نهاد | نه زین پادشاهی ببد کرد یاد | |
اگر شاه را رای کینست وجنگ | ازو رام گردد به دریا نهنگ | |
چو بشنید ز ایرانیان شهریار | ز بزم وز پرخاش وز کارزار | |
کسی را نبد گرد رزم آرزوی | به بزم و بناز اندرون کرده خوی | |
بدانست شاه جهان کدخدای | که اندر دل بخردان چیست رای | |
چنین داد پاسخ که یزدان سپاس | کزو دارم اندر دو گیتی هراس | |
که ایشان نجستند جز خواب وخورد | فراموش کردند گرد نبرد | |
شما را بر آسایش و بزمگاه | گران شد چنینتان سر از رزمگاه | |
تن آسان شود هرک رنج آورد | ز رنج تنش باز گنج آورد | |
به نیروی یزدان سرماه را | بسیجیم یک سر همه راه را | |
به سوی خراسان کشم لشکری | بخواهم سپاهی ز هرکشوری | |
جهان از بدان پاک بیخوکنم | بداد ودهش کشوری نو کنم | |
همه نامداران فروماندند | به پوزش برو آفرین خواندند | |
که ای شاه پیروز با فر و داد | زمانه به دیدار توشاد باد | |
همه نامداران تو را بندهایم | به فرمان و رایت سرافگندهایم | |
هرآنگه که فرمان دهد کارزار | نبیند ز ما کاهلی شهریار | |
ازان پس چو بنشست با رایزن | بزرگان وکسری شدند انجمن | |
همیبود ازین گونه تا ماه نو | برآمد نشست از برگاه نو | |
تو گفتی که جامی ز یاقوت زرد | نهادند بر چادر لاژورد | |
بدیدند بر چهرهی شاه ماه | خروشی برآمد ز درگاه شاه | |
چو برزد سر از کوه رخشان چراغ | زمین شد به کردار زرین جناغ | |
خروش آمد و نالهی گاو دم | ببستند بر پیل رویینه خم | |
دمادم به لشکر گه آمد سپاه | تبیره زنان برگرفتند راه | |
بدرگاه شد یزدگرد دبیر | ابا رایزن موبد اردشیر | |
نبشتند نامه به هر کشوری | بهر نامداری و هرمهتری | |
که شد شاه با لشکر از بهر رزم | شما کهتری را مسازید بزم | |
بفرمود نامه بخاقان چین | فغانیش راهم بکرد آفرین | |
یکی لشکری از مداین براند | که روی زمین جز بدریا نماند | |
زمین کوه تاکوه یک سر سپاه | درفش جهاندار بر قلبگاه | |
یکی لشکری سوی گرگان کشید | که گشت آفتاب از جهان ناپدید | |
بیاسود چندی ز بهر شکار | همیگشت درکوه و در مرغزار | |
بسغد اندرون بود خاقان که شاه | به گرگان همی رای زد با سپاه | |
ز خویشان ارجاسب و افراسیاب | شده سغد یکسر چو دریای آب | |
همیگفت خاقان سپاه مرا | زمین برنتابد کلاه مرا | |
از ایدر سپه سوی ایران کشیم | وز ایران به دشت دلیران کشیم | |
همه خاک ایران به چین آوریم | همان تازیان را بدین آوریم | |
نمانم که کس تاج دارد نه تخت | نه اورنگ شاهی نه از تخت بخت | |
همیبود یک چند باگفت وگوی | جهانجوی با لشکری جنگجوی | |
چنین تا بیامد ز شاه آگهی | کز ایران بجنبید با فرهی | |
وزان به خت پیروزی و دستگاه | ز دریا به دریا کشیده سپاه | |
بپیچید خاقان چو آگاه شد | به رزم اندرون راه کوتاه شد | |
به اندیشه بنشست با رایزن | بزرگان لشکر شدند انجمن | |
سپهدار خاقان به دستور گفت | که این آگهی خوار نتوان نهفت | |
شنیدم که کسری به گرگان رسید | همه روی کشور سپه گسترید | |
ندارد همانا ز ما آگاهی | وگر تارک از رای دارد تهی | |
ز چین تا به جیحون سپاه منست | جهان زیر فر کلاه منست | |
مرا پیش او رفت باید به جنگ | بپوشد درم آتش نام وننگ | |
گماند کزو بگذری راه نیست | و گر در زمانه جز او شاه نیست | |
بیاگاهد اکنون چومن جنگجوی | شوم با سواران چین پیش اوی | |
خردمند مردی به خاقان چین | چنین گفت کای شهریار زمین | |
تو با شاه ایران مکن رزم یاد | مده پادشاهی و لشکر به باد | |
ز شاهان نجوید کسی جای اوی | مگر تیره باشد دل و رای اوی | |
که با فر او تخت را شاه نیست | بدیدار او در فلک ماه نیست | |
همی باژ خواهد ز هند وز روم | ز جایی که گنجست و آباد بوم | |
خداوند تاجست و زیبای تخت | جهاندار و بیدار و پیروز بخت | |
چوبشنید خاقان ز موبد سخن | یکی رای شایسته افگند بن | |
چنین گفت با کاردان راهجوی | که این را چه بیند خردمند روی | |
دوکارست پیش اندرون ناگزیر | که خامش نشاید بدن خیره خیر | |
که آن را به پایان جز از رنج نیست | به از بر پراگندن گنج نیست | |
ز دینار پوشش نیاید نه خورد | نه گستردنی روز ننگ و نبرد | |
بدو ایمنی باید و خوردنی | همان پوشش و نغز گستردنی | |
هرآنکس که از بد هراسان شود | درم خوار گیرد تن آسان شود | |
ز لشکر سخنگوی ده برگزید | که دانند گفتار دانا شنید | |
یکی نامه بنبشت با آفرین | سخندان چینی چو ار تنگ چین | |
برفت آن خرد یافته ده سوار | نهان پرسخن تا درشهریار | |
به کسری چو برداشتند آگهی | بیاراست ایوان شاهنشهی | |
بفرمود تا پرده برداشتند | ز درگاهشان شاد بگذاشتند | |
برفتند هر ده برشهریار | ابا نامه و هدیه و با نثار | |
جهاندار چون دید بنواختشان | ز خاقان بپرسید و بنشاختشان | |
نهادند سر پیش او بر زمین | بدادند پیغام خاقان چین | |
به چینی یکی نامهای برحریر | فرستاده بنهاد پیش دبیر | |
دبیر آن زمان نامه خواندن گرفت | همه انجمن ماند اندر شگفت | |
سر نامه بود از نخست آفرین | ز دادار بر شهریار زمین | |
دگر سر فرازی و گنج و سپاه | سلیح وبزرگی نمودن به شاه | |
سه دیگر سخن آنک فغفور چین | مراخواند اندر جهان آفرین | |
مرا داد بیآرزو دخترش | نجویند جز رای من لشکرش | |
وزان هدیه کز پیش نزدیک شاه | فرستاد وهیتال بستد ز راه | |
بران کینه رفتم من از شهر چاج | که بستانم از غاتفر گنج وتاج | |
بدان گونه رفتم ز گلزریون | که شد لعلگون آب جیحون ز خون | |
چو آگاهی آمد به ماچین و چین | بگوینده برخواندیم آفرین | |
ز پیروزی شاه ومردانگی | خردمندی و شرم و فرزانگی | |
همه دوستی بودی اندرنهان | که جوییم باشهریار جهان | |
چو آن نامه بشنید و گفتار اوی | بزرگی ومردی وبازار اوی | |
فرستاده راجایگه ساختند | ستودند بسیار و بنواختند | |
چو خوان ومی آراستی میگسار | فرستاده راخواستی شهریار | |
ببودند یک ماه نزدیک شاه | به ایوان بزم و به نخچیرگاه | |
یکی بارگه ساخت روزی به دشت | ز گردسواران هوا تیره گشت | |
همه مرزبانان زرین کمر | بلوچی و گیلی به زرین سپر | |
سراسر بدان بارگاه آمدند | پرستنده نزدیک شاه آمدند | |
چوسیسدز پیلان زرین ستام | ببردند وشمشیر زرین نیام | |
درخشیدن تیغ و ژوپین وخشت | توگویی که زر اندر آهن سرشت | |
بدیبا بیاراسته پشت پیل | بدو تخت پیروزه هم رنگ نیل | |
زمین پرخروش وهوا پر ز جوش | همی کر شد مردم تیزگوش | |
فرستادهی بردع وهند و روم | ز هر شهریاری ز آباد بوم | |
ز دشت سواران نیزه گزار | برفتند یک سر سوی شهریار | |
به چینی نمود آنک شاهی کراست | ز خورشید تا پشت ماهی کراست | |
هوا پر شد از جوش گرد سوار | زمین پرشد از آلت کار زار | |
به دشت اندر آورد گه ساختند | سواران جنگی همیتاختند | |
به کوپال و تیغ و بتیر و کمان | بگشتند گردنکشان یک زمان | |
همه دشت ژوپینزن و نیزهدار | به یک سو پیاده به یک سو سوار | |
فرستادهگان را ز هر کشوری | ز هر نامداری و هر مهتری | |
شگفت آمد از لشکر و ساز اوی | همان چهره و نام وآواز اوی | |
فرستادگان یک به دیگر به راز | بگفتند کین شاه گردنفراز | |
هنر جوید وهیچ پیچد عنان | به کردار پیکر نماید سنان | |
هنرگرد نمودی به ما شهریار | ازو داشتی هر یکی یادگار | |
چو هریک برفتی برشاه خویش | سخن داشتی یارهمراه خویش | |
بگفتی که چون شاه نوشینروان | بدیده نبینند پیر و جوان | |
سخن هرچ گفتند اندر نهان | بگفتند با شهریار جهان | |
به گنجور فرمود پس شهریار | که آرد به دشت آلت کارزار | |
بیاورد خفتان وخود و زره | بفرمود تا برگشاید گره | |
گشاده برون کرد زورآزمای | نبرداشتی جوشن او زجای | |
همان خود و خفتان و کوپال اوی | نبرداشتی جز بر و یال اوی | |
کمانکش نبودی به لشکر چنوی | نه ازنامداران چنان جنگجوی | |
به آوردگه رفت چون پیل مست | یکی گرزه گاو پیکر به دست | |
به زیر اندرون با رهی گامزن | ز بالای او خیره شد انجمن | |
خروش آمد و ناله کرنای | هم از پشت پیلان جرنگ درای | |
تبیره زنان پیش بردند سنج | زمین آمد از سم اسبان به رنج |