شاهنامه/پادشاهی کسری نوشین روان چهل و هشت سال بود ۱۴
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
پادشاهی کسری نوشین روان چهل و هشت سال بود ۱۳ | شاهنامه (پادشاهی کسری نوشین روان چهل و هشت سال بود ۱۴) از فردوسی |
پادشاهی هرمزد دوازده سال بود ۱ |
سرآمد سخن گفتن موزه دوز | ز ماه محرم گذشته سه روز | |
جهانجوی دهقان آموزگار | چه گفت اندرین گردش روزگار | |
که روزی فرازست و روزی نشیب | گهی با خرامیم و گه با نهیب | |
سرانجام بستر بود تیره خاک | یکی را فراز و یکی را مغاک | |
نشانی نداریم ازان رفتهگان | که بیدار و شادند اگر خفته گان | |
بدان گیتی ار چندشان برگ نیست | همان به که آویزش مرگ نیست | |
اگر سد سال بود سال اگر بیست و پنج | یکی شد چو یاد آید از روز رنج | |
چه آنکس که گوید خرامست وناز | چه گوید که دردست و رنج و نیاز | |
کسی را ندیدم بمرگ آرزوی | نه بی راه و از مردم نیکخوی | |
چه دینی چه اهریمن بت پرست | ز مرگند بر سر نهاده دو دست | |
چوسالت شد ای پیر برشست و یک | میو جام وآرام شد بینمک | |
نبندد دل اندر سپنجی سرای | خرد یافته مردم پاکرای | |
بگاه بسیجیدن مرگ می | چو پیراهن شعر باشد بدی | |
فسرده تن اندر میان گناه | روان سوی فردوس گم کرده راه | |
ز یاران بسی ماند و چندی گذشت | تو با جام همراه مانده به دشت | |
زمان خواهم ازکرد گار زمان | که چندی بماند دلم شادمان | |
که این داستانها و چندین سخن | گذشته برو سال و گشته کهن | |
ز هنگام کی شاه تا یزدگرد | ز لفظ من آمد پراگنده گرد | |
بپیوندم و باغ بیخو کنم | سخنهای شاهنشهان نو کنم | |
هماناکه دل را ندارم به رنج | اگر بگذرم زین سرای سپنج | |
چه گوید کنون مرد روشن روان | ز رای جهاندار نوشین روان | |
چوسال اندر آمد بهفتاد و چار | پراندیشهی مرگ شد شهریار | |
جهان راهمی کدخدایی بجست | که پیراهن داد پوشد نخست | |
دگر کو بدرویش بر مهربان | بود راد و بیرنج روشنروان | |
پسر بد مر او را گرانمایه شش | همه راد وبینادل وشاه فش | |
بمردی و فرهنگ و پرهیز و رای | جوانان با دانش و دلگشای | |
از ایشان خردمند و مهتر بسال | گرانمایه هرمزد بد بیهمال | |
سر افراز و بادانش و خوب چهر | بر آزادگان بر بگسترده مهر | |
بفرمود کسری به کارآگهان | که جویند راز وی اندر نهان | |
نگه داشتندی به روز و به شب | اگر داستان را گشادی دو لب | |
ز کاری که کردی بدی با بهی | رسیدی بشاه جهان آگهی | |
به بوزرجمهر آن زمان شاه گفت | که رازی همیداشتم در نهفت | |
ز هفتاد چون سالیان درگذشت | سر و موی مشکین چو کافور گشت | |
چومن بگذرم زین سپنجی سرای | جهان رابباید یکی کدخدای | |
که بخشایش آرد به درویش بر | به بیگانه و مردم خویش بر | |
ببخشد بپرهیزد از مهر گنج | نبندد دل اندر سرای سپنج | |
سپاسم ز یزدان که فرزند هست | خردمند و دانا و ایزد پرست | |
وز ایشان بهرمزد یازان ترم | برای و بهوشش فرازان ترم | |
ز بخشایش و بخشش و راستی | نبینم همی در دلش کاستی | |
کنون موبدان و ردان را بخواه | کسی کو کند سوی دانش نگاه | |
بخوانیدش و آزمایش کنید | هنر بر هنر بر فزایش کنید | |
شدند اندران موبدان انجمن | زهر در پژوهنده و رای زن | |
جهانجوی هرمزد را خواندند | بر نامدارنش بنشاندند | |
نخستین سخن گفت بوزرجمهر | که ای شاه نیک اختر خوب چهر | |
چه دانی کزو جان پاک و خرد | شود روشن وکالبد برخورد | |
چنین داد پاسخ که دانش به است | که داننده برمهتران بر مه است | |
بدانش بود مرد را ایمنی | ببندد ز بد دست اهریمنی | |
دگر بردباری و بخشایشست | که تن را بدو نام و آرایشست | |
بپرسید کز نیکوی سودمند | بگو ازچه گردد چو گردد بلند | |
چنین داد پاسخ که آنک از نخست | بنیک و بد آزرم هرکس بجست | |
بکوشید تا بردل هرکسی | ازو رنج بردن نباشد بسی | |
چنین داد پاسخ که هرکس که داد | بداد از تن خود همو بود شاد | |
نگه کرد پرسنده بوزرجمهر | بدان پاکدل مهتر خوب چهر | |
بدو گفت کز گفتنی هرچ هست | بگویم تو بشمر یکایک بدست | |
سراسر همه پرسشم یادگیر | به پاسخ همه داد بنیاد گیر | |
سخن را مگردان پس و پیش هیچ | جوانمردی وداد دادن بسیچ | |
اگر یادگیری چنین بیگمان | گشادست برتو در آسمان | |
که چندین به گفتار بشتافتم | ز پرسنده پاسخ فزون یافتم | |
جهاندار آموزگار تو باد | خرد جوشن و بخت یار تو باد | |
کنون هرچ دانم بپرسم ز داد | توپاسخ گزار آنچ آیدت یاد | |
ز فرزند کو بر پدر ارجمند | کدامست شایسته و بیگزند | |
ببخشایش دل سزاوار کیست | که بر درد او بر بباید گریست | |
ز کردار نیکی پشیمان کراست | که دل بر پشیمانی او گواست | |
سزاکیست کو را نکوهش کنیم | ز کردار او چون پژوهش کنیم | |
ز گیتی کجا بهتر آید گریز | که خیزد از آرام او رستخیز | |
بدین روزگار از چه باشیم شاد | گذشته چه بهتر که گیریم یاد | |
زمانه که او را بباید ستود | کدامست وما از چه داریم سود | |
گرانمایهتر کیست از دوستان | کز آواز او دل شود بوستان | |
کرا بیشتر دوست اندر جهان | که یابد بدو آشکار ونهان | |
همان نیز دشمن کرا بیشتر | که باشد برو بر بداندیشتر | |
سزاوار آرام بودن کجاست | که دارد جهاندار ازو پشت راست | |
ز گیتی زیانکارتر کارچیست | که بر کرده خود بباید گریست | |
ز چیزی که مردم همیپرورد | چه چیزیست کان زودتر بگذرد | |
ستمکاره کش نزد اوشرم نیست | کدامست کش مهر وآزرم نیست | |
تباهی بگیتی ز گفتار کیست | دل دوستانرا پر آزار کیست | |
چه چیزیست کان ننگ پیش آورد | همان بد ز گفتار خویش آورد | |
بیک روز تا شب برآمد ز کوه | ز گفتار دانا نیامد ستوه | |
چو هنگام شمع آمد از تیرگی | سرمهتران تیره از خیرگی | |
ز گفتار ایشان غمی گشت شاه | همیکرد خامش بپاسخ نگاه | |
گرانمایه هرمزد برپای خاست | یکی آفرین کرد بر شاه راست | |
که از شاه گیتی مبادا تهی | همیباد بر تخت شاهنشهی | |
مبادا که بیتو ببینیم تاج | گر آیین شاهی وگر تخت عاج | |
به پوزش جهان پیش تو خاک باد | گزند تو را چرخ تریاک باد | |
سخن هرچ او گفت پاسخ دهم | بدین آرزو رای فرخ نهم | |
ز فرزند پرسید دانا سخن | وزو بایدم پاسخ افگند بن | |
به فرزند باشد پدر شاددل | ز غمها بدو دارد آزاد دل | |
اگر مهربان باشد او بر پدر | به نیکی گراینده و دادگر | |
دگر آنک بر جای بخشایست | برو چشم را جای پالایشست | |
بزرگی که بختش پراگنده گشت | به پیش یکی ناسزا بنده گشت | |
ز کار وی ار خون خروشی رواست | که ناپارسایی برو پادشاست | |
دگر هر که با مردم ناسپاس | کند نیکویی ماند اندر هراس | |
هران کس که نیکی فرامش کند | خرد رابکوشد که بیهش کند | |
دگر گفت ازآرام راه گریز | گرفتن کجا خوبتر از ستیز | |
به شهری که بیداد شد پادشا | ندارد خردمند بودن روا | |
ز بیدادگر شاه باید گریز | کزن خیزد اندر جهان رستخیز | |
چه گوید که دانی که شادی بدوست | برادر بود با دلارام دوست | |
دگر آنک پرسد ز کار زمان | زمانی کزو گم شود بدگمان | |
روا باشد ار چند بستایدش | هم اندر ستایش بیفزایدش | |
دگر آنک پرسید ازمرد دوست | ز هر دوستی یارمندی نکوست | |
توانگر بود چادر او بپوش | چو درویش باشد تو با او بکوش | |
کسی کو فروتنتر و رادتر | دل دوستانش بدو شادتر | |
دگر آنک پرسد که دشمن کراست | کزو دل همیشه بدرد و بلاست | |
چوگستاخ باشد زبانش ببد | ز گفتار او دشمن آید سزد | |
دگر آنک پرسید دشوار چیست | بیآزار را دل پر آواز کیست | |
چو بد بود وبد ساز با وی نشست | یکی زندگانی بود چون کبست | |
دگر آنک گوید گوا کیست راست | که جان وخرد برگوا برگواست | |
به از آزمایش ندیدم گوا | گوای سخنگوی و فرمانروا | |
زیانکارتر کار گفتی که چیست | که فرجام ازان بد بباید گریست | |
چوچیره شود بر دلت بر هوا | هوا بگذرد همچو باد هوا | |
پشیمانی آرد بفرجام سود | گل آرزو را نشاید بسود | |
دگر آنک گوید که گردان ترست | که چون پای جویی بدستت سرست | |
چنین دوستی مرد نادان بود | سرشتش بدو رای گردان بود | |
دگر آنک گوید ستمکاره کیست | بریده دل ازشرم و بیچاره کیست | |
چوکژی کند مرد بیچاره خوان | چوبی شرمی آرد ستمکاره خوان | |
هرآنکس که او پیشه گیرد دروغ | ستمکارهای خوانمش بیفروغ | |
تباهی که گفتی ز گفتار کیست | پرآزارتر درد آزار کیست | |
سخن چین و دو رومی و بیکار مرد | دل هوشیاران کند پر ز درد | |
بپرسید دانا که عیب از چه بیش | که باشد پشیمان ز گفتار خویش | |
هرآنکس که راند سخن بر گزاف | بود بر سر انجمن مرد لاف | |
بگاهی که تنها بود در نهفت | پشیمان شود زان سخنها که گفت | |
هم اندر زمان چون گشاید سخن | به پیش آرد آن لافهای کهن | |
خردمند و گر مردم بیهنر | کس از آفرنیش نیابد گذر | |
چنین بود تا بود دوران دهر | یکی زهر یابد یکی پای زهر | |
همه پرسش این بود و پاسخ همین | که برشاه باد از جهان آفرین | |
زبانها بفرمانش گوینده باد | دل راد او شاد و جوینده باد | |
شهنشاه کسری ازو خیره ماند | بسی آفرین کیانی بخواند | |
ز گفتار او انجمن شاد شد | دل شهریار از غم آزاد شد | |
نبشتند عهدی بفرمان شاه | که هرمزد را داد تخت و کلاه | |
چوقرطاس رومی شد از باد خشک | نهادند مهری بروبر ز مشک | |
به موبد سپردند پیش ردان | بزرگان و بیدار دل بخردان | |
جهان را نمایش چو کردار نیست | نهانش جز از رنج وتیمار نیست | |
اگر تاج داری اگر گرم و رنج | همان بگذری زین سرای سپنج | |
بپیوستم این عهد نوشین روان | به پیروزی شهریار جوان | |
یکی نامهی شهریاران بخوان | نگر تاکه باشد چو نوشین روان | |
برای و بداد و ببزم و به جنگ | چو روزش سرآمد نبودش درنگ | |
توای پیر فرتوت بیتوبه مرد | خرد گیر وز بزم و شادی بگرد | |
جهان تازه شد چون قدح یافتی | روانرا ز توبه تو برتافتی | |
چه گفت آن سراینده سالخورد | چو اندرز نوشین روان یاد کرد | |
سخنهای هرمزد چون شد ببن | یکی نو پی افگند موبد سخن | |
هم آواز شد رایزن با دبیر | نبشتند پس نامهای بر حریر | |
دلارای عهدی ز نوشین روان | به هرمزد ناسالخورده جوان | |
سرنامه از دادگر کرد یاد | دگر گفت کین پند پور قباد | |
بدان ای پسر کین جهان بیوفاست | پر از رنج و تیمار و درد و بلاست | |
هرآنگه که باشی بدو شادتر | ز رنج زمانه دل آزادتر | |
همه شادمانی بمانی به جای | بباید شدن زین سپنجی سرای | |
چو اندیشه رفتن آمد فراز | برخشنده روز و شب دیریاز | |
بجستیم تاج کیی را سری | که بر هر سری باشد او افسری | |
خردمند شش بود ما را پسر | دل فروز و بخشنده و دادگر | |
تو را برگزیدم که مهتر بدی | خردمند و زیبای افسر بدی | |
بهشتاد بر بود پای قباد | که در پادشاهی مرا کرد یاد | |
کنون من رسیدم به هفتاد و چار | تو راکردم اندر جهان شهریار | |
جز آرام وخوبی نجستم برین | که باشد روان مرا آفرین | |
امیدم چنانست کز کردگار | نباشی جز از شاد و به روزگار | |
گر ایمن کنی مردمان را بداد | خود ایمن بخسبی و از داد شاد | |
به پاداش نیکی بیابی بهشت | بزرگ آنک او تخم نیکی بکشت | |
نگر تا نباشی به جز بردبار | که تندی نه خوب آید از شهریار | |
جهاندار وبیدار و فرهنگجوی | بماند همه ساله با آبروی | |
بگرد دروغ ایچ گونه مگرد | چوگردی شود بخت را روی زرد | |
دل ومغز را دور دار از شتاب | خرد را شتاب اندرآرد به خواب | |
به نیکی گرای و به نیکی بکوش | بهرنیک و بد پند دانا نیوش | |
نباید که گردد بگرد تو بد | کزان بد تو را بی گمان بد رسد | |
همه پاک پوش و همه پاک خور | همه پندها یادگیر از پدر | |
ز یزدان گشای و به یزدان گرای | چو خواهی که باشد تو را رهنمای | |
جهان را چو آباد داری بداد | بود تخت آباد و دهر از تو شاد | |
چو نیکی نمایند پاداش کن | ممان تا شود رنج نیکی کهن | |
خردمند را شاد و نزدیک دار | جهان بر بداندیش تاریک دار | |
بهرکار با مرد دانا سگال | به رنج تن از پادشاهی منال | |
چویابد خردمند نزد تو راه | بماند بتو تاج و تخت و کلاه | |
هرآنکس که باشد تو را زیردست | مفرمای در بینوایی نشست | |
بزرگان وآزادگان را بشهر | ز داد تو باید که یابند بهر | |
ز نیکی فرومایه را دور دار | به بیدادگر مرد مگذار کار | |
همه گوش ودل سوی درویش دار | همه کار او چون غم خویش دار | |
ور ای دونک دشمن شود دوستدار | تو در بوستان تخم نیکی بکار | |
چو از خویشتن نامور داد داد | جهان گشت ازو شاد و او از تو شاد | |
بر ارزانیان گنج بسته مدار | ببخشای بر مرد پرهیزکار | |
که گر پند ما را شوی کاربند | همیشه بماند کلاهت بلند | |
که نیکی دهش نیک خواه تو باد | همه نیکی اندر پناه تو باد | |
مبادت فراموش گفتار من | اگر دور مانی ز دیدار من | |
سرت سبز باد و دلت شادمان | تنت پاک و دور از بد بدگمان | |
همیشه خرد پاسبان تو باد | همه نیکی اندر گمان تو باد | |
چو من بگذرم زین جهان فراخ | برآورد باید یکی خوب کاخ | |
بجای کزو دور باشد گذر | نپرد بدو کرکس تیزپر | |
دری دور برچرخ ایوان بلند | ببالا برآورده چون ده کمند | |
نبشته برو بارگاه مرا | بزرگی و گنج و سپاه مرا | |
فراوان ز هر گونه افگندنی | هم از رنگ و بوی و پراگندنی | |
بکافور تن را توانگر کنید | زمشک از بر ترگم افسر کنید | |
ز دیبای زربفت پرمایه پنج | بیارید ناکار دیده ز گنج | |
بپوشید برما به رسم کیان | بر آیین نیکان ما در میان | |
بسازید هم زین نشان تخت عاج | بر آویخته ازبر عاج تاج | |
همان هرچه زرین به پیش اندرست | اگر طاس و جامست اگر گوهرست | |
گلاب و می و زعفران جام بیست | ز مشک و ز کافور و عنبر دویست | |
نهاده ز دست چپ و دست راست | ز فرمان فزونی نباید نه کاست | |
ز خون کرد باید تهیگاه خشک | بدو اندر افگنده کافور و مشک | |
ازان پس برآرید درگاه را | نباید که بیند کسی شاه را | |
چو زین گونه بد کار آن بارگاه | نیابد بر ما کسی نیز راه | |
ز فرزند وز دودهی ارجمند | کسی کش ز مرگ من آید گزند | |
بیاساید از بزم و شادی دو ماه | که این باشد آیین پس از مرگ شاه | |
سزد گر هرآنکو بود پارسا | بگرید برین نامور پادشا | |
ز فرمان هرمزد برمگذرید | دم خویش بی رای او مشمرید | |
فراوان بران نامه هرکس گریست | پس از عهد یک سال دیگر بزیست | |
برفت و بماند این سخن یادگار | تو این یادگارش بزنهار دار | |
کنون زین سپس تاج هرمزد شاه | بیارایم و برنشانم بگاه |