شاهنامه/پادشاهی لهراسپ ۱
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
اندر ستایش سلطان محمود ۱۰ | شاهنامه (هوشنگ) از فردوسی |
پادشاهی لهراسپ ۲ |
چو لهراسپ بنشست بر تخت داد | به شاهنشهی تاج بر سر نهاد | |
جهان آفرین را ستایش گرفت | نیایش ورا در فزایش گرفت | |
چنین گفت کز داور داد و پاک | پر امید باشید و با ترس و باک | |
نگارندهی چرخ گردنده اوست | فرایندهی فره بنده اوست | |
چو دریا و کوه و زمین آفرید | بلند آسمان از برش برکشید | |
یکی تیز گردان و دیگر بجای | به جنبش ندادش نگارنده پای | |
چو موی از بر گوی و ما در میان | به رنج تن و آز و سود و زیان | |
تو شادان دل و مرگ چنگال تیز | نشسته چو شیر ژیان پرستیز | |
ز آز و فزونی به یکسو شویم | به نادانی خویش خستو شویم | |
ازین تاج شاهی و تخت بلند | نجوییم جز داد و آرام و پند | |
مگر بهرهمان زین سرای سپنج | نیاید همی کین و نفرین و رنج | |
من از پند کیخسرو افزون کنم | ز دل کینه و آز بیرون کنم | |
بسازید و از داد باشید شاد | تن آسان و از کین مگیرید یاد | |
مهان جهان آفرین خواندند | ورا شهریار زمین خواندند | |
گرانمایه لهراسپ آرام یافت | خرد مایه و کام پدرام یافت | |
از آن پس فرستاد کسها به روم | به هند و به چین و به آباد بوم | |
ز هر مرز هرکس که دانا بدند | به پیمانش اندر توانا بدند | |
ز هر کشوری بر گرفتند راه | برفتند پویان به نزدیک شاه | |
ز دانش چشیدند هر شور و تلخ | ببودند با کام چندی به بلخ | |
یکی شارسانی برآورد شاه | پر از برزن و کوی و بازارگاه | |
به هر برزنی جشنگاهی سده | همهگرد بر گردش آتشکده | |
یکی آذری ساخت برزین به نام | که با فرخی بود و با برز و کام | |
دو فرزند بودش به کردار ماه | سزاوار شاهی و تخت و کلاه | |
یکی نام گشتاسپ و دیگر زریر | که زیر آوریدی سر نره شیر | |
گذشته به هر دانشی از پدر | ز لشکر به مردی برآورده سر | |
دو شاه سرافراز و دو نیکپی | نبیرهی جهاندار کاوس کی | |
بدیشان بدی جان لهراسپ شاد | وزیشان نکردی ز گشتاسپ یاد | |
که گشتاسپ را سر پر از باد بود | وزان کار لهراسپ ناشاد بود | |
چنین تا برآمد برین روزگار | پر از درد گشتاسپ از شهریار | |
چنان بد که در پارس یک روز تخت | نهادند زیر گلافشان درخت | |
بفرمود لهراسپ تا مهتران | برفتند چندی ز لشکر سران | |
به خوان بر یکی جام میخواستند | دل شاه گیتی بیاراستند | |
چو گشتاسپ میخورد برپای خاست | چنین گفت کای شاه با داد و راست | |
به شاهی نشست تو فرخنده باد | همان جاودان نام تو زنده باد | |
ترا داد یزدان کلاه و کمر | دگر شاه کیخسرو دادگر | |
کنون من یکی بندهام بر درت | پرستندهی اختر و افسرت | |
ندارم کسی را ز مردان به مرد | گر آیند پیشم به روز نبرد | |
مگر رستم زال سام سوار | که با او نسازد کسی کارزار | |
چو کیخسرو از تو پر اندیشه گشت | ترا داد تخت و خود اندر گذشت | |
گر ایدونک هستم ز ارزانیان | مرا نام بر تاج و تخت و کیان | |
چنین هم کهام پیش تو بندهوار | همی باشم و خوانمت شهریار | |
به گشتاسپ گفت ای پسر گوش دار | که تندی نه خوب آید از شهریار | |
چو اندر کیخسرو آرم به یاد | تو بشنو نگر سر نپیچی ز داد | |
مرا گفت بیدادگر شهریار | یکی خو بود پیش باغ بهار | |
که چون آب باید به نیرو شود | همه باغ ازو پر ز آهو شود | |
جوانی هنوز این بلندی مجوی | سخن را بسنج و به اندازه گوی | |
چو گشتاسب بشنید شد پر ز درد | بیامد ز پیش پدر گونه زرد | |
همی گفت بیگانگان را نواز | چنین باش و با زاده هرگز مساز | |
ز لشکر ورا بود سیسد سوار | همه گرد و شایستهی کارزار | |
فرود آمد و کهتران را بخواند | همه رازها پیش ایشان براند | |
که امشب همه ساز رفتن کنید | دل و دیده زین بارگه برکنید | |
یکی گفت ازیشان که راهت کجاست | چو برداری آرامگاهت کجاست | |
چنین داد پاسخ که در هندوان | مرا شاد دارند و روشن روان | |
یکی نامه دارم من از شاه هند | نوشته ز مشک سیه بر پرند | |
که گر زی من آیی ترا کهترم | ز فرمان و رای تو برنگذرم | |
چو شب تیره شد با سپه برنشست | همی رفت جوشان و گرزی به دست | |
به شبگیر لهراسپ آگاه شد | غمی گشت و شادیش کوتاه شد | |
ز لشکر جهاندیدگان را بخواند | همه بودنی پیش ایشان براند | |
ببینید گفت این که گشتاسپ کرد | دلم کرد پر درد و سر پر ز گرد | |
بپروردمش تا برآورد یال | شد اندر جهان نامور بیهمال | |
بدانگه که گفتم که آمد به بار | ز باغ من آواره شد نامدار | |
برفت و بر اندیشه بر بود دیر | بفرمود تا پیش او شد زریر | |
بدو گفت بگزین ز لشکر هزار | سواران گرد از در کارزار | |
برو تیز بر سوی هندوستان | مبادا بر و بوم جادوستان | |
سوی روم گستهم نوذر برفت | سوی چین گرازه گرازید تفت | |
همی رفت گشتاسپ پرتاب و خشم | دل پر ز کین و پر از آب چشم | |
همی تاخت تا پیش کابل رسید | درخت و گل و سبزه و آب دید | |
بدان جای خرم فرود آمدند | ببودند یک روز و دم بر زدند | |
همه کوهسارانش نخچیر بود | به جوی آبها چون می و شیر بود | |
شب تیره میخواست از میگسار | ببردند شمع از بر جویبار | |
چو بفروخت از کوه گیتی فروز | برفتند ازآن بیشه با باز و یوز | |
همی تاخت اسپ از پی او زریر | زمانی بجای نیاسود دیر | |
چو آواز اسپان برآمد ز راه | برفتند گردان ز نخچیرگاه | |
چو بنهاد گشتاسپ گوش اندر آن | چنین گفت با نامور مهتران | |
که این جز به آواز اسپ زریر | نماند که او راست آواز شیر | |
نه تنها بیامد گر او آمدست | که با لشکری جنگجو آمدست | |
هنوز اندرین بد که گردی بنفش | پدید آمد و پیل پیکر درفش | |
زریر سپهبد به پیش سپاه | چو باد دمان اندر آمد ز راه | |
چو گشتاسپ را دید گریان برفت | پیاده بدو روی بنهاد تفت | |
جهانآفرین را ستایش گرفت | به پیش برادر نیایش گرفت | |
گرفتند مر یکدگر را کنار | نشستند شادان در آن مرغزار | |
ز لشکر هر آنکس که بد پیشرو | ورا خواندی شاه گشتاسپ گو | |
بخواندند و نزدیک بنشاندند | ز هر جایگاهی سخن راندند | |
چنین گفت زیشان یکی نامور | به گشتاسپ کای گرد زرین کمر | |
ستارهشناسان ایران گروه | هرانکس که دانیم دانش پژوه | |
به اخترت گویند کیخسروی | به شاهی به تخت مهی بر شوی | |
کنون افسر شاه هندوستان | بپوشی نباشیم همداستان | |
ازیشان کسی نیست یزدان پرست | یکی هم ندارند با شاه دست | |
نگر تا پسند آید اندر خرد | کجا رای را شاه فرمان برد | |
ترا از پدر سربسر نیکویست | ندانم که آزردن از بهر چیست | |
بدو گفت گشتاسپ کای نامجوی | ندارم به پیش پدر آبروی | |
به کاوسیان خواهد او نیکوی | بزرگی و هم افسر خسروی | |
اگر تاج ایران سپارد به من | پرستش کنم چون بتان را شمن | |
وگرنه نباشم به درگاه اوی | ندارم دل روشن از ماه اوی | |
به جایی شوم که نیابند نیز | به لهراسپ مانم همه مرز و چیز | |
بگفت این و برگشت زان مرغزار | بیامد بر نامور شهریار | |
چو بشنید لهراسپ با مهتران | پذیره شدش با سپاهی گران | |
جهانجوی روی پدر دید باز | فرود آمد از باره بردش نماز | |
ورا تنگ لهراسپ در برگرفت | بدان پوزش آرایش اندر گرفت | |
که تاج تو تاج سر ماه باد | ز تو دیو را دست کوتاه باد | |
که هرگز نیاموزدت راه بد | چو دستور بد بر درشاه بد | |
ز شاهی مرا نام تاجست و تخت | ترا مهر و فرمان و پیمان و بخت | |
ورا گفت گشتاسپ کای شهریار | منم بر درت بر یکی پیشکار | |
اگر کم کنی جاه فرمان کنم | به پیمان روان را گروگان کنم | |
بزرگان برفتند با او به راه | گرازان و پویان به ایوان شاه | |
بیاراست ایوان گوهرنگار | نهادند خوان و می خوشگوار | |
یکی جشن کردند کز چرخ ماه | ستاره ببارید بر جشنگاه | |
چنان بد ز مستی که هر مهتری | برفتند بر سر ز زر افسری | |
به کاوسیان بود لهراسپ شاد | همیشه ز کیخسروش بود یاد | |
همی ریخت زان درد گشتاسپ خون | همی گفت هرگونه با رهنمون | |
همی گفت هرچند کوشم به رای | نیارم همی چارهی این به جای | |
اگر با سواران شوم مهتری | فرستد پسم نیز با لشکری | |
به چاره ز ره بازگرداندم | بسی خواهش و پندها راندم | |
چو تنها شوم ننگ دارم همی | ز لهراسپ دل تنگ دارم همی | |
دل او به کاوسیانست شاد | نیاید گذر مهر او بر نژاد | |
چو یک تن بود کم کند خواستار | چه داند که من چون شدم شهریار | |
شب تیره شبدیز لهراسپی | بیاورد با زین گشتاسپی | |
بپوشید زربفت رومی قبای | ز تاج اندر آویخت پر همای | |
ز دینار وز گوهر شاهوار | بیاورد چندان کش آمد به کار | |
از ایران سوی روم بنهاد روی | به دل گاه جوی و روان راه جوی | |
پدر چون ز گشتاسپ آگاه شد | بپیچید و شادیش کوتاه شد | |
زریر و همه بخردان را بخواند | ز گشتاسپ چندی سخنها براند | |
بدیشان چنین گفت کاین شیر مرد | سر تاجدار اندر آرد به گرد | |
چه بینید و این را چه درمان کنید | نشاید که این بر دل آسان کنید | |
چنین گفت موبد که این نیک بخت | گرامی به مردان بود تاج و تخت | |
چو گشتاسپ فرزند کس را نبود | نه هرگز کس از نامداران شنود | |
ز هر سو بباید فرستاد کس | دلاور بزرگان فریادرس | |
گر او بازگردد تو زفتی مکن | هنرجوی و با آز جفتی مکن | |
که تاج کیان چون تو بیند بسی | نماند همی مهر او بر کسی | |
به گشتاسپ ده زین جهان کشوری | بنه بر سرش نامدار افسری | |
جز از پهلوان رستم نامدار | به گیتی نبینیم چون او سوار | |
به بالا و دیدار و فرهنگ و هوش | چنو نامور نیز نشنید گوش | |
فرستاد لهراسپ چندی مهان | به جستن گرفتند گرد جهان | |
برفتند و نومید بازآمدند | که با اختر دیرساز آمدند | |
نکوهش از آن بهر لهراسپ بود | غم و رنج تن بهر گشتاسپ بود | |
چو گشتاسپ نزدیک دریا رسید | پیاده شد و باژ خواهش بدید | |
یکی پیرسر بود هیشوی نام | جوانمرد و بیدار و با رای و کام | |
برو آفرین کرد گشتاسپ و گفت | که با جان پاکت خرد باد جفت | |
ازایران یکی نامدارم دبیر | خردمند و روشندل و یادگیر | |
به کشتی برین آب اگر بگذرم | سپاسی نهی جاودان بر سرم | |
چنین گفت شایستهای تاج را | و یا جوشن و تیغ و تاراج را | |
کنون راز بگشای و با من بگوی | ازین سان به دریا گذشتن مجوی | |
مرا هدیه باید اگر گفت راست | ترا رای و راه دبیری کجاست | |
ز هیشوی بشنید گشتاسپ گفت | که از تو مرا نیست چیزی نهفت | |
ز من هرچ خواهی ندارم دریغ | ازین افسر و مهر و دینار و تیغ | |
ز دینار لختی به هیشوی داد | ازان هدیه شد مرد گیرنده شاد | |
ز کشتی سبک بادبان برکشید | جهانجوی را سوی قیصر کشید | |
یکی شارستان بد به روم اندرون | سه فرسنگ پهنای شهرش فزون | |
برآوردهی سلم جای بزرگ | نشستنگه قیصران سترگ | |
چو گشتاسپ آمد بدان شارستان | همی جست جای یکی کارستان | |
همی گشت یک هفته بر گرد روم | همی کار جست اندر آباد بوم | |
چو چیزی که بودش بخورد و بداد | همی رفت ناشاد و دل پر ز باد | |
چو در شهر آباد چندی بگشت | ز ایوان به دیوان قیصر گذشت | |
به اسقف چنین گفت کای دستگیر | ز ایران یکی نامجویم دبیر | |
بدین کار باشم ترا یارمند | ز دیوان کنم هرچ آید پسند | |
دبیران که بودند در بارگاه | همی کرد هریک به دیگر نگاه | |
کزین کلک پولاد گریان شود | همان روی قرطاس بریان شود | |
یکی باره باید به زیرش بلند | به بازو کمان و به زین بر کمند | |
به آواز گفتند ما را دبیر | زیانست پیش آمدن ناگزیر | |
چو بشنید گشتاسپ دل پر ز درد | ز دیوان بیامد دو رخساره زرد | |
یکی باد سرد از جگر برکشید | به نزدیک چوپان قیصر رسید | |
جوانمرد را نام نستاو بود | دلیر و هشیوار و با تاو بود | |
به نزدیک نستاو چون شد فراز | برو آفرین کرد و بردش نماز | |
نگه کرد چوپان و بنواختش | به نزدیکی خویش بنشاختش | |
چه مردی بدو گفت با من بگوی | که هم شاه شاخی و هم نامجوی | |
چنین داد پاسخ که ای نامدار | یکی کره تازم دلیر و سوار | |
مرا گر نوازی به کار آیمت | به رنج و به بد نیز یار آیمت | |
بدو گفت نستاو زین در بگرد | تو ایدر غریبی وبیپای مرد | |
بیابان و دریا و اسپان یله | به ناآشنا چون سپارم گله | |
چو بشنید گشتاسپ غمگین برفت | ره ساربانان قیصر گرفت | |
یکی آفرین کرد بر ساربان | که پیروز بادی و روشن روان | |
خردمند چون روی گشتاسپ دید | پذیره شد و جایگاهش گزید | |
سبک باز گسترد گستردنی | بیاورد چیزی که بد خوردنی | |
چنین گفت گشتاسپ با ساروان | که این مرد بیدار و روشن روان | |
مرا ده یکی کاروانی شتر | چو رای آیدت مزد ما هم ببر | |
بدو ساربان گفت کای شیرمرد | نزیبد ترا هرگز این کارکرد | |
به چیزی که ما راست چون سر کنی | به آید گر آهنگ قیصر کنی | |
ترا بینیازی دهد زین سخن | جز آهنگ درگاه قیصر مکن | |
و گر گم شدت راه دارم هیون | پسندیده و مردم رهنمون | |
برو آفرین کرد و برگشت زوی | پر از غم سوی شهر بنهاد روی | |
شد آن دردها بر دلش بر گران | بیامد به بازار آهنگران | |
یکی نامور بود بوراب نام | پسندیده آهنگری شادکام | |
همی ساختی نعل اسپان شاه | بر قیصر او را بدی پایگاه | |
ورا یار و شاگرد بد سی و پنج | ز پتک و ز آهن رسیده به رنج | |
به دکانش بنشست گشتاسپ دیر | شد آن پیشهکار از نشستنش سیر | |
بدو گفت آهنگر ای نیکخوی | چه داری به دکان ما آرزوی | |
چنین داد پاسخ که ای نیکبخت | نپیچم سر از پتک وز کار سخت | |
مرا گر بداری تو یاری کنم | برین پتک و سندان سواری کنم | |
چو بشنید بوراب زو داستان | به یاری او گشت همداستان | |
گرانمایه گویی به آتش بتافت | چو شد تافته سوی سندان شتافت | |
به گشتاسپ دادند پتکی گران | برو انجمن گشته آهنگران | |
بزد پتک و بشکست سندان و گوی | ازو گشت بازار پر گفتوگوی | |
بترسید بوراب و گفت ای جوان | به زخم تو آهن ندارد توان | |
نه پتک و نه آتش نه سندان نه دم | چو بشنید گشتاسپ زان شد دژم | |
بینداخت پتک و بشد گرسنه | نه روی خورش بد نه جای بنه | |
نماند به کس روز سختی نه رنج | نه آسانی و شادمانی نه گنج | |
بد و نیک بر ما همی بگذرد | نباشد دژم هرکه دارد خرد | |
همی بود گشتاسپ دل مستمند | خروشان و جوشان ز چرخ بلند | |
نیامد ز گیتیش جز زهر بهر | یکی روستا دید نزدیک شهر | |
درخت و گل و آبهای روان | نشستنگه شاد مرد جوان | |
درختی گشن سایه بر پیش آب | نهان گشته زو چشمهی آفتاب | |
بران سایه بنشست مرد جوان | پر از درد پیچان و تیرهروان | |
همی گفت کای داور کردگار | غم آمد مرا بهره زین روزگار | |
نبینم همی اختر خویش بد | ندانم چرا بر سرم بد رسد | |
یکی نامور زان پسندیده ده | گذر کرد بر وی که او بود مه | |
ورا دید با دیدگان پر ز خون | به زیر زنخ دست کرده ستون | |
بدو گفت کای پاک مرد جوان | چرایی پر از درد و تیرهروان | |
اگر آیدت رای ایوان من | بوی شاد یکچند مهمان من | |
مگر کین غمان بر دلت کم شود | سر تیر مژگانت بی نم شود | |
بدو گفت گشتاسپ کای نامجوی | نژاد تو از کیست با من بگوی | |
چنین داد پاسخ ورا کدخدای | کزین پرسش اکنون ترا چیست رای | |
من از تخم شاه آفریدون گرد | کزان تخمه کس در جهان نیست خرد | |
چو بشنید گشتاسپ برداشت پای | همی رفت با نامور کدخدای | |
چو آن مهتر آمد سوی خان خویش | به مهمان بیاراست ایوان خویش | |
بسان برادر همی داشتش | زمانی به ناکام نگذاشتش | |
زمانه برین نیز چندی بگشت | برین کار بر ماهیان برگذشت | |
چنان بود قیصر بدانگه برای | که چون دختر او رسیدی بجای | |
چو گشتی بلند اختر و جفت جوی | بدیدی که آمدش هنگام شوی | |
یکی گرد کردی به کاخ انجمن | بزرگان فرزانه و رای زن | |
هرانکس که بودی مر او را همال | ازان نامدارن برآورده یال | |
ز کاخ پدر دختر ماهروی | بگشتی بران انجمن جفت جوی | |
پرستنده بودی به گرد اندرش | ز مردم نبودی پدید افسرش | |
پس پردهی قیصر آن روزگار | سه بد دختر اندر جهان نامدار | |
به بالا و دیدار و آهستگی | به بایستگی هم به شایستگی | |
یکی بود مهتر کتایون به نام | خردمند و روشندل و شادکام | |
کتایون چنان دید یک شب به خواب | که روشن شدی کشور از آفتاب | |
یکی انجمن مرد پیدا شدی | از انبوه مردم ثریا شدی | |
سر انجمن بود بیگانهیی | غریبی دل آزار و فرزانهیی | |
به بالای سرو و به دیدار ماه | نشستنش چون بر سر گاه شاه | |
یکی دسته دادی کتایون بدوی | وزو بستدی دستهی رنگ و بوی | |
یکی انجمن کرد قیصر بزرگ | هر آن کس که بودند گرد و سترگ | |
به شبگیر چون بردمید آفتاب | سر نامداران برآمد ز خواب | |
بران انجمن شاد بنشاندند | ازان پس پریچهره را خواندند | |
کتایون بشد با پرستار شست | یکی دسته گل هر یکی را به دست | |
همی گشت چندان کش آمد ستوه | پسندش نیامد کسی زان گروه | |
از ایوان سوی پرده بنهاد روی | خرامان و پویان و دل جفتجوی | |
هم آنگه زمین گشت چون پر زاغ | چنین تا سر از کوه بر زد چراغ | |
بفرمود قیصر که از کهتران | به روم اندرون مایهور مهتران | |
بیارند یکسر به کاخ بلند | بدان تا که باشد به خوبی پسند | |
چو آگاهی آمد به هر مهتری | بهر نامداری و کنداوری | |
خردمند مهتر به گشتاسپ گفت | که چندین چه باشی تو اندر نهفت | |
برو تا مگر تاج و گاه مهی | ببینی دلت گردد از غم تهی | |
چو بشنید گشتاسپ با او برفت | به ایوان قیصر خرامید تفت | |
به پیغولهیی شد فرود از مهان | پر از درد بنشست خسته نهان | |
برفتند بیدار دل بندگان | کتایون و گل رخ پرستندگان | |
همی گشت بر گرد ایوان خویش | پسش بخردان و پرستار پیش | |
چو از دور گشتاسپ را دید گفت | که آن خواب سر برکشید از نهفت | |
بدان مایهور نامدار افسرش | همآنگه بیاراست خرم سرش | |
چو دستور آموزگار آن بدید | هم اندر زمان پیش قیصر دوید | |
که مردی گزین کرد از انجمن | به بالای سرو سهی در چمن | |
به رخ چون گلستان و با یال و کفت | که هرکش ببیند بماند شگفت | |
بد آنست کو را ندانیم کیست | تو گویی همه فره ایزدیست | |
چنین داد پاسخ که دختر مباد | که از پرده عیب آورد بر نژاد | |
اگر من سپارم بدو دخترم | به ننگ اندرون پست گردد سرم | |
هم او را و آنرا که او برگزید | به کاخ اندرون سر بباید برید | |
سقف گفت کاین نیست کاری گران | که پیش از تو بودند چندی سران | |
تو با دخترت گفتی انباز جوی | نگفتی که رومی سرافراز جوی | |
کنون جست آنرا که آمدش خوش | تو از راه یزدان سرت را مکش | |
چنین بود رسم نیاکان تو | سرافراز و دیندار و پاکان تو | |
به آیین این شد پی افگنده روم | تو راهی مگیر اندر آباد بوم | |
همایون نباشد چنین خود مگوی | به راهی که هرگز نرفتی مپوی | |
چو بشنید قیصر بر آن برنهاد | که دخت گرامی به گشتاسپ داد | |
بدو گفت با او برو همچنین | نیابی ز من گنج و تاج و نگین | |
چو گشتاسپ آن دید خیره بماند | جهانآفرین را فراوان بخواند | |
چنین گفت با دختر سرفراز | که ای پروریده بنام و بناز | |
ز چندین سر و افسر نامدار | چرا کرد رایت مرا خواستار | |
غریبی همی برگزینی که گنج | نیابی و با او بمانی به رنج | |
ازین سرفرازان همالی بجوی | که باشد به نزد پدرت آبروی | |
کتایون بدو گفت کای بدگمان | مشو تیز با گردش آسمان | |
چو من با تو خرسند باشم به بخت | تو افسر چرا جویی و تاج و تخت | |
برفتند ز ایوان قیصر به درد | کتایون و گشتاسپ با باد سرد | |
چنین گفت با شوی و زن کدخدای | که خرسند باشید و فرخندهرای | |
سرایی به پردخت مهتر بده | خورشها و گستردنی هرچ به | |
چو آن دید گشتاسپ کرد آفرین | بران نامور مهتر پاکدین | |
کتایون بیاندازه پیرایه داشت | ز یاقوت و هر گوهری مایه داشت | |
یکی گوهری از میان برگزید | که چشم خردمند زان سان ندید | |
ببردند نزدیک گوهرشناس | پذیرفت ز اندازه بیرون سپاس | |
بها داد یاقوت را ششهزار | ز دینار و گنج از در شهریار | |
خریدند چیزی که بایسته بود | بدان روز بد نیز شایسته بود | |
ازان سان که آمد همی زیستند | گهی شادمان گاه بگریستند | |
همه کار گشتاسپ نخچیر بود | همه ساله با ترکش و تیر بود | |
چنان بد که روزی ز نخچیرگاه | مر او را به هیشوی بر بود راه | |
ز هرگونهیی چند نخچیر داشت | همی رفت و ترکش پر از تیر داشت | |
همه هرچ بود از بزرگان و خرد | هم از راه نزدیک هیشوی برد | |
چو هیشو بدیدش بیامد دوان | پذیره شدش شاد و روشنروان | |
به زیرش بگسترد گستردنی | بیاورد چیزی که بد خوردنی | |
برآسود گشتاسپ و چیزی بخورد | بیامد به نزد کتایون چو گرد | |
چو گشتاسپ هیشوی را دوست کرد | به دانش ورا چون تن و پوست کرد | |
چو رفتی به نخچیر آهو ز شهر | به ره بر به هیشوی دادی دو بهر | |
دگر بهرهی مهتر ده بدی | هرانکس کزان روستا مه بدی | |
چنان شد که گشتاسپ با کدخدای | یکی شد به خورد و به آرام و رای | |
یکی رومی بود میرین به نام | سرافراز و به ارای و با گنج و کام | |
فرستاد نزدیک قیصر پیام | که من سرفرازم به گنج و به نام | |
به من ده دلآرام دخترت را | به من تازه کن نام و افسرت را | |
چنین گفت قیصر که من زین سپس | نجویم بدین روی پیوند کس | |
کتایون و آن مرد ناسرفراز | مرا داشتند از چنان کار باز | |
کنون هرک جویند خویشی من | وگر سر فرازد به پیشی من | |
یکی کار بایدش کردن بزرگ | که خوانندش ایدر بزرگان سترگ | |
چنو در جهان نامداری بود | مرا بر زمین نیز یاری بود | |
شود تا سر بیشهی فاسقون | بشوید دل و دست و مغزش به خون | |
یکی گرگ بیند به کردار نیل | تن اژدها دارد و زور پیل | |
سرو دارد و نیشتر چون گراز | نیارد شدن پیل پیشش فراز | |
بران بیشه بر نگذرد نره شیر | نه پیل و نه خونریز مرد دلیر | |
هر آنکس که بر وی بدرید پوست | مرا باشد او یار و داماد و دوست | |
چنین گفت میرین برین زادبوم | جهان آفرین تا پی افگند روم | |
نیاکان ما جز به گرز گران | نکردند پیکار با مهتران | |
کنون قیصر از من بجوید همی | سخن با من از کینه گوید همی | |
من این چاره اکنون بجای آورم | ز هرگونه پاکیزه رای آورم | |
چو آمد به ایوان پسندیده مرد | ز هرگونه اندیشهها یاد کرد | |
نوشته بیاورد و بنهاد پیش | همان اختر و طالع و فال خویش | |
چنان دید کاندر فلان روزگار | از ایران بیاید یکی نامدار | |
به دستش برآید سه کار گران | کزان باز گویند رومی سران | |
یکی انک داماد قیصر شود | همان بر سر قیصر افسر شود | |
پدید آید از روی کشور دو دد | که هرکس رسد از بد دد به بد | |
شود هردو بر دست او بر هلاک | ز هر زورمندی نیایدش باک | |
ز کار کتایون خود آگاه بود | که با نیو گشتاسپ همراه بود | |
ز هیشوی و آن مهتر نامجوی | که هر سه به روی اندر آرند روی | |
بیامد به نزدیک هیشوی تفت | سراسر بگفت آن سخنها که رفت | |
وزان اختر فیلسوفان روم | شگفتی که آید بدان مرز و بوم | |
بدو گفت هیشوی کامروز شاد | بر ما همی باش با مهر و داد | |
که این مرد کز وی تو دادی نشان | یکی نامداریست از سرکشان | |
به نخچیر دارد همی روی و رای | نیندیشد از تخت خاور خدای | |
یکی دی نیامد به نزدیک من | که خرم شدی جان تاریک من | |
بیاید هماکنون ز نخچیرگاه | بما بر بود بیگمانیش راه | |
می و رود آورد با بوی و رنگ | نشستند با جام زرین به چنگ | |
هم انگه که شد جام می بر چهار | پدید آمد از دشت گرد سوار | |
چو هیشوی و میرین بدیدند گرد | پذیره شدندش به دشت نبرد | |
چو میرین بدیدش به هیشوی گفت | که این را به گیتی کسی نیست جفت | |
بدین شاخ و این یال و این دستبرد | ز تخمی بود نامبردار و گرد | |
هنرها ز دیدار او بگذرد | همان شرم و آزردگی و خرد |