شاهنامه/پادشاهی زوطهماسپ
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
پادشاهی نوذر ۲ | شاهنامه (هوشنگ) از فردوسی |
پادشاهی گرشاسپ |
شبی زال بنشست هنگام خواب | سخن گفت بسیار ز افراسیاب | |
هم از رزمزن نامداران خویش | وزان پهلوانان و یاران خویش | |
همی گفت هرچند کز پهلوان | بود بخت بیدار و روشن روان | |
بباید یکی شاه خسرونژاد | که دارد گذشته سخنها بیاد | |
به کردار کشتیست کار سپاه | همش باد و هم بادبان تخت شاه | |
اگر داردی توس و گستهم فر | سپاهست و گردان بسیار مر | |
نزیبد بریشان همی تاج و تخت | بباید یکی شاه بیداربخت | |
که باشد بدو فرهی ایزدی | بتابد ز دیهیم او بخردی | |
ز تخم فریدون بجستند چند | یکی شاه زیبای تخت بلند | |
ندیدند جز پور طهماسپ زو | که زور کیان داشت و فرهنگگو | |
بشد قارن و موبد و مرزبان | سپاهی ز بامین و ز گرزبان | |
یکی مژده بردند نزدیک زو | که تاج فریدون به تو گشت نو | |
سپهدار دستان و یکسر سپاه | ترا خواستند ای سزاوار گاه | |
چو بشنید زو گفتهی موبدان | همان گفتهی قارن و بخردان | |
بیامد به نزدیک ایران سپاه | به سر بر نهاده کیانی کلاه | |
به شاهی برو آفرین خواند زال | نشست از بر تخت زو پنج سال | |
کهن بود بر سال هشتاد مرد | بداد و به خوبی جهان تازه کرد | |
سپه را ز کار بدی باز داشت | که با پاک یزدان یکی راز داشت | |
گرفتن نیارست و بستن کسی | وزان پس ندیدند کشتن بسی | |
همان بد که تنگی بد اندر جهان | شده خشک خاک و گیا را دهان | |
نیامد همی ز اسمان هیچ نم | همی برکشیدند نان با درم | |
دو لشکر بران گونه تا هشت ماه | به روی اندر آورده روی سپاه | |
نکردند یکروز جنگی گران | نه روز یلان بود و رزم سران | |
ز تنگی چنان شد که چاره نماند | سپه را همی پود و تاره نماند | |
سخن رفتشان یک به یک همزبان | که از ماست بر ما بد آسمان | |
ز هر دو سپه خاست فریاد و غو | فرستاده آمد به نزدیک زو | |
که گر بهر ما زین سرای سپنج | نیامد بجز درد و اندوه و رنج | |
بیا تا ببخشیم روی زمین | سراییم یک با دگر آفرین | |
سر نامداران تهی شد ز جنگ | ز تنگی نبد روزگار درنگ | |
بر آن برنهادند هر دو سخن | که در دل ندارند کین کهن | |
ببخشند گیتی به رسم و به داد | ز کار گذشته نیارند یاد | |
ز دریای پیکند تا مرز تور | ازان بخش گیتی ز نزدیک و دور | |
روارو چنین تا به چین و ختن | سپردند شاهی بران انجمن | |
ز مرزی کجا مرز خرگاه بود | ازو زال را دست کوتاه بود | |
وزین روی ترکان نجویند راه | چنین بخش کردند تخت و کلاه | |
سوی پارس لشکر برون راند زو | کهن بود لیکن جهان کرد نو | |
سوی زابلستان بشد زال زر | جهانی گرفتند هر یک به بر | |
پر از غلغل و رعد شد کوهسار | زمین شد پر از رنگ و بوی و نگار | |
جهان چون عروسی رسیده جوان | پر از چشمه و باغ و آب روان | |
چو مردم بدارد نهاد پلنگ | بگردد زمانه برو تار و تنگ | |
مهان را همه انجمن کرد زو | به دادار بر آفرین خواند نو | |
فراخی که آمد ز تنگی پدید | جهان آفرین داشت آن را کلید | |
به هر سو یکی جشنگه ساختند | دل از کین و نفرین بپرداختند | |
چنین تا برآمد برین سال پنج | نبودند آگه کس از درد و رنج | |
ببد بخت ایرانیان کندرو | شد آن دادگستر جهاندار زو |