شاهنامه/پادشاهی اشکانیان ۱
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
پادشاهی اسکندر ۶ | شاهنامه (پادشاهی اشکانیان ۱) از فردوسی |
پادشاهی اشکانیان ۲ |
کنون پادشاه جهان را ستای | به رزم و به بزم و به دانش گرای | |
سرافراز محمود فرخندهرای | کزویست نام بزرگی به جای | |
جهاندار ابوالقاسم پر خرد | که رایش همی از خرد برخورد | |
همی باد تا جاودان شاد دل | ز رنج و ز غم گشته آزاد دل | |
شهنشاه ایران و زابلستان | ز قنوج تا مرز کابلستان | |
برو آفرین باد و بر لشکرش | چه بر خویش و بر دوده و کشورش | |
جهاندار سالار او میر نصر | کزو شادمانست گردنده عصر | |
دریغش نیاید ز بخشیدن ایچ | نه آرام گیرد به روز بیسچ | |
چو جنگ آیدش پیش جنگ آورد | سر شهریاران به چنگ آورد | |
برآنکس که بخشش کند گنج خویش | ببخشد نهاندیشد از رنج خویش | |
جهان تاجهاندار محمود باد | وزو بخشش و داد موجود باد | |
سپهدار چون بوالمظفر بود | سرلشکر از ماه برتر بود | |
که پیروز نامست و پیروزبخت | همی بگذرد تیر او بر درخت | |
همیشه تن شاه بیرنج باد | نشستش همه بر سر گنج باد | |
همیدون سپهدار او شاد باد | دلش روشن و گنجش آباد باد | |
چنین تا به پایست گردان سپهر | ازین تخمه هرگز مبراد مهر | |
پدر بر پدر بر پسر بر پسر | همه تاجدارند و پیروزگر | |
گذشته ز شوال ده با چهار | یکی آفرین باد بر شهریار | |
کزین مژده دادیم رسم خراج | که فرمان بد از شاه با فر و تاج | |
که سالی خراجی نخواهند بیش | ز دیندار بیدار وز مرد کیش | |
بدین عهد نوشینروان تازه شد | همه کار بر دیگر اندازه شد | |
چو آمد بران روزگاری دراز | همی بفگند چادر داد باز | |
ببینی بدین داد و نیکی گمان | که او خلعتی یابد از آسمان | |
که هرگز نگردد کهن بر برش | بماند کلاه کیان بر سرش | |
سرش سبز باد و تنش بیگزند | منش برگذشته ز چرخ بلند | |
ندارد کسی خوار فال مرا | کجا بشمرد ماه و سال مرا | |
نگه کن که این نامه تا جاودان | درفشی بود بر سر بخردان | |
بماند بسی روزگاران چنین | که خوانند هرکس برو آفرین | |
چنین گفت نوشین روان قباد | که چون شاه را دل بپیچد ز داد | |
کند چرخ منشور او را سپاه | ستاره نخواند ورا نیز شاه | |
ستم نامهی عزل شاهان بود | چو درد دل بیگناهان بود | |
بماناد تا جاودان این گهر | هنرمند و بادانش و دادگر | |
نباشد جهان بر کسی پایدار | همه نام نیکو بود یادگار | |
کجا شد فریدون و ضحاک و جم | مهان عرب خسروان عجم | |
کجا آن بزرگان ساسانیان | ز بهرامیان تا به سامانیان | |
نکوهیدهتر شاه ضحاک بود | که بیدادگر بود و ناپاک بود | |
فریدون فرخ ستایش ببرد | بمرد او و جاوید نامش نمرد | |
سخن ماند اندر جهان یادگار | سخن بهتر از گوهر شاهوار | |
ستایش نبرد آنک بیداد بود | به گنج و به تخت مهی شاد بود | |
گسسته شود در جهان کام اوی | نخواند به گیتی کسی نام اوی | |
ازین نامهی شاه دشمنگداز | که بادا همه ساله بر تخت ناز | |
همه مردم از خانها شد به دشت | نیایش همی ز آسمان برگذشت | |
که جاوید بادا سر تاجدار | خجسته برو گردش روزگار | |
ز گیتی مبیناد جز کام خویش | نوشته بر ایوانها نام خویش | |
همان دوده و لشکر و کشورش | همان خسروی قامت و منظرش | |
کنون ای سراینده فرتوت مرد | سوی گاه اشکانیان بازگرد | |
چه گفت اندر آن نامهی راستان | که گوینده یاد آرد از باستان | |
پس از روزگار سکندر جهان | چه گوید کرا بود تخت مهان | |
چنین گفت داننده دهقان چاچ | کزان پس کسی را نبد تخت عاج | |
بزرگان که از تخم آرش بدند | دلیر و سبکسار و سرکش بدند | |
به گیتی به هر گوشهیی بر یکی | گرفته ز هر کشوری اندکی | |
چو بر تختشان شاد بنشاندند | ملوک طوایف همی خواندند | |
برین گونه بگذشت سالی دویست | تو گفتی که اندر زمین شاه نیست | |
نکردند یاد این ازان آن ازین | برآسود یک چند روی زمین | |
سکندر سگالید زینگونه رای | که تا روم آباد ماند به جای | |
نخست اشک بود از نژاد قباد | دگر گرد شاپور خسرو نژاد | |
ز یک دست گودرز اشکانیان | چو بیژن که بود از نژاد کیان | |
چو نرسی و چون اورمزد بزرگ | چو آرش که بد نامدار سترگ | |
چو زو بگذری نامدار اردوان | خردمند و با رای و روشنروان | |
چو بنشست بهرام ز اشکانیان | ببخشید گنجی با رزانیان | |
ورا خواندند اردوان بزرگ | که از میش بگسست چنگال گرگ | |
ورا بود شیراز تا اسپهان | که داننده خواندش مرز مهان | |
به اصطخر بد بابک از دست اوی | که تنین خروشان بد از شست اوی | |
چو کوتاه شد شاخ و هم بیخشان | نگوید جهاندار تاریخشان | |
کزیشان جز از نام نشنیدهام | نه در نامهی خسروان دیدهام | |
سکندر چو نومید گشت از جهان | بیفگند رایی میان مهان | |
بدان تا نگیرد کس از روم یاد | بماند مران کشور آباد و شاد | |
چو دانا بود بر زمین شهریار | چنین آورد دانش شاه بار | |
چو دارا به رزم اندرون کشته شد | همه دوده را روز برگشته شد | |
پسر بد مر او را یکی شادکام | خردمند و جنگی و ساسان به نام | |
پدر را بران گونه چون کشته دید | سر بخت ایرانیان گشته دید | |
ازان لشکر روم بگریخت اوی | به دام بلا در نیاویخت اوی | |
به هندوستان در به زاری بمرد | ز ساسان یکی کودکی ماند خرد | |
بدین همنشان تا چهارم پسر | همی نام ساسانش کردی پدر | |
شبانان بدندی و گر ساربان | همه ساله با رنج و کار گران | |
چو کهتر پسر سوی بابک رسید | به دشت اندرون سر شبان را بدید | |
بدو گفت مزدورت آید به کار | که ایدر گذارد به بد روزگار | |
بپذرفت بدبخت را سرشبان | همی داشت با رنج روز و شبان | |
چو شد کارگر مرد و آمد پسند | شبان سرشبان گشت بر گوسفند | |
دران روزگاری همی بود مرد | پر از غم دل و تن پر از رنج و درد | |
شبی خفته بد بابک رود یاب (؟) | چنان دید روشن روانش به خاب | |
که ساسان به پیل ژیان برنشست | یکی تیغ هندی گرفته به دست | |
هرانکس که آمد بر او فراز | برو آفرین کرد و بردش نماز | |
زمین را به خوبی بیاراستی | دل تیره از غم بپیراستی | |
به دیگر شباندر چو بابک بخفت | همی بود با مغزش اندیشه جفت | |
چنان دید در خواب کاتشپرست | سه آتش ببردی فروزان به دست | |
چو آذر گشسپ و چو خراد و مهر | فروزان به کردار گردان سپهر | |
همه پیش ساسان فروزان بدی | به هر آتشی عود سوزان بدی | |
سر بابک از خواب بیدار شد | روان و دلش پر ز تیمار شد | |
هرانکس که در خواب دانا بدند | به هر دانشی بر توانا بدند | |
به ایوان بابک شدند انجمن | بزرگان فرزانه و رای زن | |
چو بابک سخن برگشاد از نهفت | همه خواب یکسر بدیشان بگفت | |
پراندیشه شد زان سخن رهنمای | نهاده برو گوش پاسخسرای | |
سرانجام گفت ای سرافراز شاه | به تأویل این کرد باید نگاه | |
کسی را که بینند زین سان به خواب | به شاهی برآرد سر از آفتاب | |
ور ایدونک این خواب زو بگذرد | پسر باشدش کز جهان بر خورد | |
چو بابک شنید این سخن گشت شاد | براندازهشان یک به یک هدیه داد | |
بفرمود تا سرشبان از رمه | بر بابک آید به روز دمه | |
بیامد شبان پیش او با گلیم | پر از برف پشمینه دل بدو نیم | |
بپردخت بابک ز بیگانه جای | بدر شد پرستنده و رهنمای | |
ز ساسان بپرسید و بنواختش | بر خویش نزدیک بنشاختش | |
بپرسیدش از گوهر و از نژاد | شبان زو بترسید و پاسخ نداد | |
ازان پس بدو گفت کای شهریار | شبان را به جان گر دهی زینهار | |
بگوید ز گوهر همه هرچ هست | چو دستم بگیری به پیمان به دست | |
که با من نسازی بدی در جهان | نه بر آشکار و نه اندر نهان | |
چو بشنید بابک زبان برگشاد | ز یزدان نیکی دهش کرد یاد | |
که بر تو نسازم به چیزی گزند | بدارمت شاداندل و ارجمند | |
به بابک چنین گفت زان پس جوان | که من پور ساسانم ای پهلوان | |
نبیرهی جهاندار شاه اردشیر | که بهمنش خواندی همی یادگیر | |
سرافراز پور یل اسفندیار | ز گشتاسپ یل در جهان یادگار | |
چو بشنید بابک فرو ریخت آب | ازان چشم روشن که او دید خواب | |
بیاورد پس جامهی پهلوی | یکی باره با آلت خسروی | |
بدو گفت بابک به گرمابه شو | همی باش تا خلعت آرند نو | |
یکی کاخ پرمایه او را بساخت | ازان سرشبانان سرش برافراخت | |
چو او را بران کاخ بر جای کرد | غلام و پرستنده بر پای کرد | |
به هر آلتی سرفرازیش داد | هم از خواسته بینیازیش داد | |
بدو داد پس دختر خویش را | پسندیده و افسر خویش را | |
چو نه ماه بگذشت بر ماهچهر | یکی کودک آمد چو تابنده مهر | |
به مانندهی نامدار اردشیر | فزاینده و فرخ و دلپذیر | |
همان اردشیرش پدر کرد نام | نیا شد به دیدار او شادکام | |
همی پروریدش به بربر به ناز | برآمد برین روزگاری دراز | |
مر او را کنون مردم تیزویر | همی خواندش بابکان اردشیر | |
بیاموختندش هنر هرچ بود | هنر نیز بر گوهرش بر فزود | |
چنان شد به دیدار و فرهنگ و چهر | که گفتی همی زو فروزد سپهر | |
پس آگاهی آمد سوی اردوان | ز فرهنگ وز دانش آن جوان | |
که شیر ژیانست هنگام رزم | به ناهید ماند همی روز بزم | |
یکی نامه بنوشت پس اردوان | سوی بابک نامور پهلوان | |
که ای مرد بادانش و رهنمای | سخنگوی و با نام و پاکیزهرای | |
شنیدم که فرزند تو اردشیر | سواریست گوینده و یادگیر | |
چو نامه بخوانی هماندر زمان | فرستش به نزدیک ما شادمان | |
ز بایستهها بینیازش کنم | میان یلان سرفرازش کنم | |
چو باشد به نزدیک فرزند ما | نگوییم کو نیست پیوند ما | |
چو آن نامهی شاه بابک بخواند | بسی خون مژگان به رخ برفشاند | |
بفرمود تا پیش او شد دبیر | همان نورسیده جوان اردشیر | |
بدو گفت کاین نامهی اردوان | بخوان و نگهکن به روشن روان | |
من اینک یکی نامه نزدیک شاه | نویسم فرستم یکی نیکخواه | |
بگویم که اینک دل و دیده را | دلاور جوان پسندیده را | |
فرستادم و دادمش نیز پند | چو آید بدان بارگاه بلند | |
تو آن کن که از رسم شاهان سزد | نباید که بادی برو بر وزد | |
در گنج بگشاد بابک چو باد | جوان را ز هرگونهیی کرد شاد | |
ز زرین ستام و ز گوپال و تیغ | ز فرزند چیزش نیامد دریغ | |
ز دینار و دیبا و اسپ و رهی | ز چینی و زربفت شاهنشهی | |
بیاورد و بنهاد پیش جوان | جوان شد پرستندهی اردوان | |
بسی هدیهها نیز با اردشیر | ز دیبا و دینار و مشک و عبیر | |
ز پیش نیا کودک نیک پی | به درگاه شاه اردوان شد بری | |
چو آمد به نزدیکی بارگاه | بگفتند با شاه زان بارخواه | |
جوان را به مهر اردوان پیش خواند | ز بابک سخنها فراوان براند | |
به نزدیکی تخت بنشاختش | به برزن یکی جایگه ساختش | |
فرستاد هرگونهیی خوردنی | ز پوشیدنی هم ز گستردنی | |
ابا نامداران بیامد جوان | به جایی که فرموده بود اردوان | |
چو کرسی نهاد از بر چرخ شید | جهان گشت چون روی رومی سپید | |
پرستندهیی پیش خواند اردشیر | همان هدیههایی که بد ناگزیر | |
فرستاد نزدیک شاه اردوان | فرستادهی بابک پهلوان | |
بدید اردوان و پسند آمدش | جوانمرد را سودمند آمدش | |
پسروار خسرو همی داشتش | زمانی به تیمار نگذاشتش | |
به می خوردن و خوان و نخچیرگاه | به پیش خودش داشتی سال و ماه | |
همی داشتش همچو فرزند خویش | جدایی ندادش ز پیوند خویش | |
چنان بد که روزی به نخچیرگاه | پراگنده شد لشکر و پور شاه | |
همی راند با اردوان اردشیر | جوانمرد را شاه بد دلپذیر | |
پسر بود شاه اردوان را چهار | ازان هر یکی چون یکی شهریار | |
به هامون پدید آمد از دور گور | ازان لشکر گشن برخاست شور | |
همه بادپایان برانگیختند | همی گرد با خوی برآمیختند | |
همی تاخت پیش اندرون اردشیر | چو نزدیک شد در کمان راند تیر | |
بزد بر سرون یکی گور نر | گذر کرد بر گور پیکان و پر | |
بیامد هم اندر زمان اردوان | بدید آن گشاد و بر آن جوان | |
بدید آن یکی گور افگنده گفت | که با دست آنکس هنر باد جفت | |
چنین داد پاسخ به شاه اردشیر | که این گور را من فگندم به تیر | |
پسر گفت کین را من افگندهام | همان جفت را نیز جویندهام | |
چنین داد پاسخ بدو اردشیر | که دشتی فراخست و هم گور و تیر | |
یکی دیگر افگن برین هم نشان | دروغ از گناهست بر سرکشان | |
پر از خشم شد زان جوان اردوان | یکی بانگ برزد به مرد جوان | |
بدو گفت شاه این گناه منست | که پروردن آیین و راه منست | |
ترا خود به بزم و به نخچیرگاه | چرا برد باید همی با سپاه | |
بدان تا ز فرزند من بگذری | بلندی گزینی و کنداوری | |
برو تازی اسپان ما را ببین | هم آن جایگه بر سرایی گزین | |
بران آخر اسپ سالار باش | به هر کار با هر کسی یار باش | |
بیامد پر از آب چشم اردشیر | بر آخر اسپ شد ناگزیر | |
یکی نامه بنوشت پیش نیا | پر از غم دل و سر پر از کیمیا | |
که ما را چه پیش آمد از اردوان | که درد تنش باد و رنج روان | |
همه یاد کرد آن کجا رفته بود | کجا اردوان از چه آشفته بود | |
چو آن نامه نزدیک بابک رسید | نکرد آن سخن نیز بر کس پدید | |
دلش گشت زان کار پر درد و رنج | بیاورد دینار چندی ز گنج | |
فرستاد نزدیک او ده هزار | هیونی برافگند گرد و سوار | |
بفرمود تا پیش او شد دبیر | یکی نامه فرمود زی اردشیر | |
که این کم خرد نورسیده جوان | چو رفتی به نخچیر با اردوان | |
چرا تاختی پیش فرزند اوی | پرستندهای تو نه پیوند اوی | |
نکردی به تو دشمنی ار بدی | که خود کردهای تو به نابخردی | |
کنون کام و خشنودی او بجوی | مگردان ز فرمان او هیچ روی | |
ز دینار لختی فرستادمت | به نامه درون پندها دادمت | |
هرانگه که این مایه بردی بکار | دگر خواه تا بگذرد روزگار | |
تگاور هیون جهاندیده پیر | بیامد دوان تا بر اردشیر | |
چو آن نامه برخواند خرسند گشت | دلش سوی نیرنگ و اروند گشت | |
بگسترد هرگونه گستردنی | ز پوشیدنیها و از خوردنی | |
به نزدیک اسپان سرایی گزید | نه اندر خور کار جایی گزید | |
شب و روز خوردن بدی کار اوی | می و جام و رامشگران یار اوی | |
یکی کاخ بود اردوان را بلند | به کاخ اندرون بندهیی ارجمند | |
که گلنار بد نام آن ماهروی | نگاری پر از گوهر و رنگ و بوی | |
بر اردوان همچو دستور بود | بران خواسته نیز گنجور بود | |
بروبر گرامیتر از جان بدی | به دیدار او شاد و خندان بدی | |
چنان بد که روزی برآمد به بام | دلش گشت زان خرمی شادکام | |
نگه کرد خندان لب اردشیر | جوان در دل ماه شد جایگیر | |
همی بود تا روز تاریک شد | همانا به شب روز نزدیک شد | |
کمندی بران کنگره بر ببست | گره زد برو چند و ببسود دست | |
به گستاخی از باره آمد فرود | همی داد نیکی دهش را درود | |
بیامد خرامان بر اردشیر | پر از گوهر و بوی مشک و عبیر | |
ز بالین دیبا سرش برگرفت | چو بیدار شد تنگ در بر گرفت | |
نگه کرد برنا بران خوبروی | بدان موی و آن روی و آن رنگ و بوی | |
بدان ماه گفت از کجا خاستی | که پرغم دلم را بیاراستی | |
چنین داد پاسخ که من بندهام | ز گیتی به دیدار تو زندهام | |
دلارام گنجور شاه اردوان | که از من بود شاد و روشنروان | |
کنون گر پذیری ترا بندهام | دل و جان به مهر تو آگندهام | |
بیایم چو خواهی به نزدیک تو | درفشان کنم روز تاریک تو | |
چو لختی برآمد برین روزگار | شکست اندر آمد به آموزگار | |
جهاندیده بیدار بابک بمرد | سرای کهن دیگری را سپرد | |
چو آگاهی آمد سوی اردوان | پر از غم شد و تیره گشتش روان | |
گرفتند هر مهتری یاد پارس | سپهبد به مهتر پسر داد پارس | |
بفرمود تا کوس بیرون برند | ز درگاه لشکر به هامون برند | |
جهان تیره شد بر دل اردشیر | ازان پیر روشندل و دستگیر | |
دل از لشکر اردوان برگرفت | وزان آگهی رای دیگر گرفت | |
که از درد او بد دلش پرستیز | به هر سو همی جست راه گریز | |
ازان پس چنان بد که شاه اردوان | ز اخترشناسان روشنروان | |
بیاورد چندی به درگاه خویش | همی بازجست اختر و راه خویش | |
همان نیز تا گردش روزگار | ازان پس کرا باشد آموزگار | |
فرستادشان نزد گلنار شاه | بدان تا کنند اختران را نگاه | |
سه روز اندر آن کار شد روزگار | نگه کرده شد طالع شهریار | |
چو گنجور بشنید آوازشان | سخن گفتن از طالع و رازشان | |
سیم روز تا شب گذشته سه پاس | کنیزک بپردخت ز اخترشناس | |
پر از آرزو دل لبان پر ز باد | همی داشت گفتار ایشان به یاد | |
چهارم بشد مرد روشنروان | که بگشاید آن راز با اردوان | |
برفتند با زیجها برکنار | ز کاخ کنیزک بر شهریار | |
بگفتند راز سپهر بلند | همان حکم او بر چه و چون و چند | |
کزین پس کنون تانه بس روزگار | ز چیزی بپیچد دل نامدار | |
که بگریزد از مهتری کهتری | سپهبد نژادی و کنداوری | |
وزان پس شود شهریاری بلند | جهاندار و نیکاختر و سودمند | |
دل نامور مهتر نیکبخت | ز گفتار ایشان غمی گشت سخت | |
چو شد روی کشور به کردار قیر | کنیزک بیامد بر اردشیر | |
چو دریا برآشفت مرد جوان | که یک روز نشکیبی از اردوان | |
کنیزک بگفت آنچ روشنروان | همی گفت با نامدار اردوان | |
سخن چون ز گلنار زان سان شنید | شکیبایی و خامشی برگزید | |
دل مرد برنا شد از ماه تیر | ازان پس همی جست راه گریز | |
بدو گفت گر من به ایران شوم | ز ری سوی شهر دلیران شوم | |
تو با من سگالی که آیی به رام | گر ایدر بباشی به نزدیک شاه | |
اگر با من آیی توانگر شوی | همان بر سر کشور افسر شوی | |
چنین داد پاسخ که من بندهام | نباشم جدا از تو تا زندهام | |
همی گفت با لب پر از باد سرد | فرو ریخت از دیدگان آب زرد | |
چنین گفت با ماهروی اردشیر | که فردا بباید شدن ناگزیر | |
کنیزک بیامد به ایوان خویش | به کف برنهاده تن و جان خویش | |
چو شد روی گیتی ز خورشید زرد | به خم اندر آمد شب لاژورد | |
کنیزک در گنجها باز کرد | ز هر گوهری جستن آغاز کرد | |
ز یاقوت وز گوهر شاهوار | ز دینار چندانک بودش به کار | |
بیامد به جایی که بودش نشست | بدان خانه بنهاد گوهر ز دست | |
همی بود تا شب برآمد ز کوه | بخفت اردوان جای شد بیگروه | |
از ایوان بیامد به کردار تیر | بیاورد گوهر بر اردشیر | |
جهانجوی را دید جامی به دست | نگهبان اسپان همه خفته مست | |
کجا مستشان کرده بود اردشیر | که وی خواست رفتن همی ناگزیر | |
دو اسپ گرانمایه کرده گزین | بر آخر چنان بود در زیر زین | |
جهانجوی چون روی گلنار دید | همان گوهر و سرخ دینار دید | |
هماندر زمان پیش بنهاد جام | بزد بر سر تازی اسپان لگام | |
بپوشید خفتان و خود بر نشست | یکی تیغ زهر آب داده به دست | |
همان ماهرخ بر دگر بارگی | نشستند و رفتند یکبارگی | |
از ایوان سوی پارس بنهاد روی | همی رفت شادان دل و راهجوی | |
چنان بد که بیماه روی اردوان | نبودی شب و روز روشنروان | |
ز دیبا نبرداشتی دوش و یال | مگر چهر گلنار دیدی به فال | |
چو آمدش هنگام برخاستن | به دیبا سر گاهش آراستن | |
کنیزک نیامد به بالین اوی | برآشفت و پیچان شد از کین اوی | |
بدربر سپاه ایستاده به پای | بیاراسته تخت و تاج و سرای | |
ز درگاه برخاست سالار بار | بیامد بر نامور شهریار | |
بدو گفت گردنکشان بر درند | هر آنکس کجا مهتر کشورند | |
پرستندگان را چنین گفت شاه | که گلنار چون راه و آیین نگاه | |
ندارد نیاید به بالین من | که داند بدین داستان دین من | |
بیامد همانگاه مهتر دبیر | که رفتست بیگاه دوش اردشیر | |
وز آخر ببردست خنگ و سیاه | که بد بارهی نامبردار شاه | |
همانگاه شد شاه را دلپذیر | که گنجور او رفت با اردشیر | |
دل مرد جنگی برآمد ز جای | برآشفت و زود اندر آمد به پای | |
سواران جنگی فراوان ببرد | تو گفتی همی باره آتش سپرد | |
برهبر یکی نامور دید جای | بسی اندرو مردم و چارپای | |
بپرسید زیشان که شبگیر هور | شنیدی شما بانگ نعل ستور | |
یکی گفت زیشان که اندر گذشت | دو تن بر دو باره درآمد به دشت | |
همی برگذشتند پویان به راه | یکی بارهی خنگ و دیگر سیاه | |
به دم سواران یکی غرم پاک | چو اسپی همی بر پراگند خاک | |
به دستور گفت آن زمان اردوان | که این غرم باری چرا شد دوان | |
چنین داد پاسخ که آن فر اوست | به شاهی و نیکاختری پر اوست | |
گر این غرم دریابد او را متاز | که این کار گردد بمابر دراز | |
فرود آمد آن جایگه اردوان | بخورد و برآسود و آمد دوان | |
همی تاختند از پس اردشیر | به پیش اندرون اردوان و وزیر | |
جوان با کنیزک چو باد دمان | نپردخت از تاختن یک زمان | |
کرا یار باشد سپهر بلند | بروبر ز دشمن نیاید گزند | |
ازان تاختن رنجه شد اردشیر | بدید از بلندی یکی آبگیر | |
جوانمرد پویان به گلنار گفت | که اکنون که با رنج گشتیم جفت | |
بباید بدین چشمه آمد فرود | که شد باره و مرد بیتار و پود | |
بباشیم بر آب و چیزی خوریم | ازان پس بر آسودگی بگذریم | |
چو هر دو رسیدند نزدیک آب | به زردی دو رخساره چون آفتاب | |
همی خواست کاید فرود اردشیر | دو مرد جوان دید بر آبگیر | |
جوانان به آواز گفتند زود | عنان و رکیبت بباید بسود | |
که رستی ز کام و دم اژدها | کنون آب خوردن نیارد بها | |
نباید که آیی به خوردن فرود | تن خویش را داد باید درود | |
چو از پندگوی آن شنید اردشیر | به گلنار گفت این سخن یادگیر | |
رکیبش گران شد سبک شد عنان | به گردن برآورد رخشان سنان | |
پساندر چو باد دمان اردوان | همی تاخت با رنج و تیرهروان | |
بدانگه که بگذشت نیمی ز روز | فلک را بپیمود گیتی فروز | |
یکی شارستان دید با رنگ و بوی | بسی مردم آمد به نزدیک اوی | |
چنین گفت با موبدان نامدار | که کی برگذشت آن دلاور سوار | |
چنین داد پاسخ بدو رهنمای | که ای شاه نیکاختر و پاکرای | |
بدانگه که خورشید برگشت زرد | بگسترد شب چادر لاژورد | |
بدین شهر بگذشت پویان دو تن | پر از گرد وبیآب گشته دهن | |
یکی غرم بود از پس یک سوار | که چون او ندیدم به ایوان نگار | |
چنین گفت با اردوان کدخدای | کز ایدر مگر بازگردی به جای | |
سپه سازی و ساز جنگ آوری | که اکنون دگرگونه شد داوری | |
که بختش پس پشت او برنشست | ازین تاختن باد ماند به دست | |
یکی نامه بنویس نزد پسر | به نامه بگوی این سخن در به در | |
نشانی مگر یابد از اردشیر | نباید که او دو شد از غرم شیر | |
چو بشنید زو اردوان این سخن | بدانست کواز او شد کهن | |
بدان شارستان اندر آمد فرود | همی داد نیکی دهش را درود | |
چو شب روز شد بامداد پگاه | بفرمود تا بازگردد سپاه | |
بیامد دو رخساره همرنگ نی | چو شب تیره گشت اندر آمد بری | |
یکی نامه بنوشت نزد پسر | که کژی به باغ اندر آورد بر | |
چنان شد ز بالین ما اردشیر | کزان سان نجست از کمان ایچ تیر | |
سوی پارس آمد بجویش نهان | مگوی این سخن با کسی در جهان | |
وزین سو به دریا رسید اردشیر | به یزدان چنین گفت کای دستگیر | |
تو کردی مرا ایمن از بدکنش | که هرگز مبیناد نیکی تنش | |
برآسود و ملاح را پیش خواند | ز کار گذشته فراوان براند | |
نگه کرد فرزانه ملاح پیر | به بالا و چهر و بر اردشیر | |
بدانست کو نیست جز کی نژاد | ز فر و ز اورنگ او گشت شاد | |
بیامد به دریا هم اندر شتاب | به هر سو برافگند زورق به آب | |
ز آگاهی نامدار اردشیر | سپاه انجمن شد بران آبگیر | |
هرانکس که بد بابکی در صطخر | به آگاهی شاه کردند فخر | |
دگر هرک از تخم دارا بدند | به هر کشوری نامدارا بدند | |
چو آگاهی آمد ز شاه اردشیر | ز شادی جوان شد دل مرد پیر | |
همی رفت مردم ز دریا و کوه | به نزدیک برنا گروها گروه | |
ز هر شهر فرزانهیی رایزن | به نزد جهانجوی گشت انجمن |