شاهنامه/پادشاهی اسکندر ۶
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
پادشاهی اسکندر ۵ | شاهنامه (پادشاهی اسکندر ۶) از فردوسی |
پادشاهی اشکانیان ۱ |
برین مرز درویشی و رنج هست | کزین بگذری باد ماند به دست | |
چو گفتار گوینده بشنید شاه | ز حلوان سوی سند شد با سپاه | |
پذیره شدندش سواران سند | همان جنگ را یاور آمد ز هند | |
هرانکس که از فور دل خسته بود | به خون ریختن دستها شسته بود | |
بردند پیلان و هندی درای | خروش آمد و نالهی کرنای | |
سر سندیان بود بنداه نام | سواری سرافراز با رای و کام | |
یکی رزمشان کرده شد همگروه | زمین شد ز افگنده بر سان کوه | |
شب آمد بران دشت سندی نماند | سکندر سپاه از پساندر براند | |
به دست آمدش پیل هشتاد و پنج | همان تاج زرین و شمشیر و گنج | |
زن و کودک و پیر مردان به راه | برفتند گریان به نزدیک شاه | |
که ای شاه بیدار با رای و هوش | مشور این بر و بوم و بر بد مکوش | |
که فرجام هم روز تو بگذرد | خنک آنک گیتی به بد نسپرد | |
سکندر بریشان نیاورد مهر | بران خستگان هیچ ننمود چهر | |
گرفتند زیشان فراوان اسیر | زن و کودک خرد و برنا و پیر | |
سوی نیمروز آمد از راه بست | همه روی گیتی ز دشمن بشست | |
وزان جایگه شد به سوی یمن | جهاندار و با نامدار انجمن | |
چو بشنید شاه یمن با مهان | بیامد بر شهریار جهان | |
بسی هدیهها کز یمن برگزید | بهاگیر و زیبا چنانچون سزید | |
ده اشتر ز برد یمن بار کرد | دگر پنج را بار دینار کرد | |
دگر ده شتر بار کرد از درم | چو باشد درم دل نباشد به غم | |
دگر سلهی زعفران بد هزار | ز دیبا و هرجامهی بیشمار | |
زبرجد یکی جام بودش به گنج | همان در ناسفته هفتاد و پنج | |
یکی جام دیگر بدش لاژورد | نهاد اندرو شست یاقوت زرد | |
ز یاقوت سرخ از برش ده نگین | به فرمانبران داد و کرد آفرین | |
به پیش سراپردهی شهریار | رسیدند با هدیه و با نثار | |
سکندر بپرسید و بنواختشان | بر تخت نزدیک بنشاختشان | |
برو آفرین کرد شاه یمن | که پیروزگر باش بر انجمن | |
به تو شادم ار باشی ایدر دو ماه | برآساید از راه شاه و سپاه | |
سکندر برو آفرین کرد و گفت | که با تو همیشه خرد باد جفت | |
به شبگیر شاه یمن بازگشت | ز لشکر جهانی پر آواز گشت | |
سکندر سپه را به بابل کشید | ز گرد سپه شد هوا ناپدید | |
همی راند یک ماه خود با سپاه | ندیدند زیشان کس آرامگاه | |
بدینگونه تا سوی کوهی رسید | ز دیدار دیده سرش ناپدید | |
به سر بر یکی ابر تاریک بود | به کیوان تو گفتی که نزدیک بود | |
به جایی بروبر ندیدند راه | فروماند از راه شاه و سپاه | |
گذشتند بر کوه خارا به رنج | وزو خیره شد مرد باریک سنج | |
ز رفتن چو گشتند یکسر ستوه | یکی ژرف دریا بد آن روی کوه | |
پدید آمد و شاد شد زان سپاه | که دریا و هامون بدیدند راه | |
سوی ژرف دریا همی راندند | جهانآفرین را همی خواندند | |
دد و دام بد هر سوی بیشمار | سپه را نبد خوردنی جز شکار | |
پدید آمد از دور مردی سترگ | پر از موی با گوشهای بزرگ | |
تنش زیر موی اندرون همچو نیل | دو گوشش به کردار دو گوش پیل | |
چو دیدند گردنکشان زان نشان | ببردند پیش سکندر کشان | |
سکندر نگه کرد زو خیره ماند | بروبر همی نام یزدان بخواند | |
چه مردی بدو گفت نام تو چیست | ز دریا چه یابی و کام تو چیست | |
بدو گفت شاها مرا باب و مام | همان گوش بستر نهادند نام | |
بپرسید کان چیست به میان آب | کزان سوی می برزند آفتاب | |
ازان پس چنین گفت کای شهریار | همیشه بدی در جهان نامدار | |
یکی شارستانست این چون بهشت | که گویی نه از خاک دارد سرشت | |
نبینی بدواندر ایوان و خان | مگر پوشش از ماهی و استخوان | |
بر ایوانها چهر افراسیاب | نگاریده روشنتر از آفتاب | |
همان چهر کیخسرو جنگجوی | بزرگی و مردی و فرهنگ اوی | |
بران استخوان بر نگاریده پاک | نبینی به شهر اندرون گرد و خاک | |
ز ماهی بود مردمان را خورش | ندارند چیزی جزین پرورش | |
چو فرمان دهد نامبردار شاه | روم من بران شارستان بیسپاه | |
سکندر بدان گوش ور گفت رو | بیاور کسی تا چه بینیم نو | |
بشد گوش بستر هم اندر زمان | ازان شارستان برد مردم دمان | |
گذشتند بر آب هفتاد مرد | خرد یافته مردم سالخورد | |
همه جامههاشان ز خز و حریر | ازو چند برنا بد و چند پیر | |
ازو هرک پیری بد و نام داشت | پر از در زرین یکی جام داشت | |
کسی کو جوان بود تاجی به دست | بر قیصر آمد سرافگنده پست | |
برفتند و بردند پیشش نماز | بگفتند با او زمانی دراز | |
ببود آن شب و گاه بانگ خروس | ز درگاه برخاست آوای کوس | |
وزان جایگه سوی بابل کشید | زمین گشت از لشکرش ناپدید | |
بدانست کش مرگ نزدیک شد | بروبر همی روز تاریک شد | |
بران بودش اندیشه کاندر جهان | نماند کسی از نژاد مهان | |
که لشکر کشد جنگ را سوی روم | نهد پی بران خاک آباد بوم | |
چو مغز اندرین کار خودکامه کرد | همانگه سطالیس را نامه کرد | |
هرانکس کجا بد ز تخم کیان | بفرمودشان تا ببندد میان | |
همه روی را سوی درگه کنند | ز بدها گمانیش کوته کنند | |
چو این نامه بردند نزد حکیم | دل ارسطالیس شد به دو نیم | |
هماندر زمان پاسخ نامه کرد | ز مژگان تو گفتی سر خامه کرد | |
که آن نامهی شاه گیهان رسید | ز بدکام دستش بباید کشید | |
ازان بد که کردی میندیش نیز | از اندیشه درویش را بخش چیز | |
بپرهیز و جان را به یزدان سپار | به گیتی جز از تخم نیکی مکار | |
همه مرگ راییم تا زندهایم | به بیچارگی در سرافگندهایم | |
نه هرکس که شد پادشاهی ببرد | برفت و بزرگی کسی را سپرد | |
بپرهیز و خون بزرگان مریز | که نفرین بود بر تو تا رستخیز | |
و دیگر که چون اندر ایران سپاه | نباشد همان شاه در پیشگاه | |
ز ترک و ز هند و ز سقلاب و چین | سپاه آید از هر سوی همچنین | |
به روم آید آنکس که ایران گرفت | اگر کین بسیچد نباشد شگفت | |
هرآنکس که هست از نژاد کیان | نباید که از باد یابد زیان | |
بزرگان و آزادگان را بخوان | به بخش و به سور و به رای و به خوان | |
سزاوار هر مهتری کشوری | بیارای و آغاز کن دفتری | |
به نام بزرگان و آزادگان | کزیشان جهان یافتی رایگان | |
یکی را مده بر دگر دستگاه | کسی را مخوان بر جهان نیز شاه | |
سپر کن کیان را همه پیش بوم | چو خواهی که لشکر نیاید به روم | |
سکندر چو پاسخ بران گونه یافت | به اندیشه و رای دیگر شتافت | |
بزرگان و آزادگان را ز دهر | کسی را کش از مردمی بود بهر | |
بفرمود تا پیش او خواندند | به جای سزاوار بنشاندند | |
یکی عهد بنوشت تا هر یکی | فزونی نجوید ز دهر اندکی | |
بران نامداران جوینده کام | ملوک طوایف نهادند نام | |
همان شب سکندر به بابل رسید | مهان را به دیدار خود شاد دید | |
یکی کودک آمد زنی را به شب | بدو ماند هرکس که دیدش عجب | |
سرش چون سر شیر و بر پای سم | چو مردم بر و کتف و چون گاو دم | |
بمرد از شگفتی همآنگه که زاد | سزد گر نباشد ازان زن نژاد | |
ببردند هم در زمان نزد شاه | بدو کرد شاه از شگفتی نگاه | |
به فالش بد آمد همانگاه گفت | که این بچه در خاک باید نهفت | |
ز اخترشناسان بسی پیش خواند | وزان کودک مرده چندی براند | |
ستارهشمر زان غمی گشت سخت | بپوشید بر خسرو نیکبخت | |
ز اخترشناسان بپرسید و گفت | که گر هیچ ماند سخن در نهفت | |
هماکنون ببرم سرانتان ز تن | نیابید جز کام شیران کفن | |
ستارهشمر چون برآشفت شاه | بدو گفت کای نامور پیشگاه | |
تو بر اختر شیر زادی نخست | بر موبدان و ردان شد درست | |
سر کودک مرده بینی چو شیر | بگردد سر پادشاهیت زیر | |
پرآشوب گردد زمین چندگاه | چنین تا نشیند یکی پیشگاه | |
ستارهشمر بیش ازین هرک بود | همی گفت و آن را نشانه نمود | |
سکندر چو بشنید زان شد غمی | به رای و به مغزش درآمد کمی | |
چنین گفت کز مرگ خود چاره نیست | مرا دل پر اندیشه زین باره نیست | |
مرا بیش ازین زندگانی نبود | زمانه نکاهد نخواهد فزود | |
به بابل همان روز شد دردمند | بدانست کامد به تنگی گزند | |
دبیر جهاندیده را پیش خواند | هرانچش به دل بود با او براند | |
به مادر یکی نامه فرمود و گفت | که آگاهی مرگ نتوان نهفت | |
ز گیتی مرا بهره این بد که بود | زمان چون نکاهد نشاید فزود | |
تو از مرگ من هیچ غمگین مشو | که اندر جهان این سخن نیست نو | |
هرانکس که زاید ببایدش مرد | اگر شهریارست گر مرد خرد | |
بگویم کنون با بزرگان روم | که چون بازگردند زین مرز و بوم | |
نجویند جز رای و فرمان تو | کسی برنگردد ز پیمان تو | |
هرانکس که بودند ز ایرانیان | کزیشان بدی رومیان را زیان | |
سپردم به هر مهتری کشوری | که گردد بر آن پادشاهی سری | |
همانا نیازش نیاید به روم | برآساید آن کشور و مرز و بوم | |
مرا مرده در خاک مصر آگنید | ز گفتار من هیچ مپراگنید | |
به سالی ز دینار من سدهزار | ببخشید بر مردم خیشکار | |
گر آید یکی روشنک را پسر | بود بیگمان زنده نام پدر | |
نباید که باشد جزو شاه روم | که او تازه گرداند آن مرز و بوم | |
وگر دختر آید به هنگام بوس | به پیوند با تخمهی فیلقوس | |
تو فرزند خوانش نه داماد من | بدو تازه کن در جهان یاد من | |
دگر دختر کید را بیگزند | فرستید نزد پدر ارجمند | |
ابا یاره و برده و نیکخواه | عمار بسیچید بااو به راه | |
همان افسر و گوهر و سیم و زر | که آورده بود او ز پیش پدر | |
به رفتن چنو گشت همداستان | فرستید با او به هندوستان | |
من ایدر همه کار کردم به برگ | به بیچارگی دل نهادم به مرگ | |
نخست آنک تابوت زرین کنند | کفن بر تنم عنبر آگین کنند | |
ز زربفت چینی سزاوار من | کسی کو بپیچد ز تیمار من | |
در و بند تابوت ما را به قیر | بگیرند و کافور و مشک و عبیر | |
نخست آگنند اندرو انگبین | زبر انگبین زیر دیبای چین | |
ازان پس تن من نهند اندران | سرآمد سخن چون برآمد روان | |
تو پند من ای مادر پرخرد | نگهدار تا روز من بگذرد | |
ز چیزی که آوردم از هند و چین | ز توران و ایران و مکران زمین | |
بدار و ببخش آنچ افزون بود | وز اندازهی خویش بیرون بود | |
به تو حاجت آنستم ای مهربان | که بیدار باشی و روشنروان | |
نداری تن خویش را رنجه بس | که اندر جهان نیست جاوید کس | |
روانم روان ترا بیگمان | ببیند چو تنگ اندر آید زمان | |
شکیبایی از مهر نامیتر است | سبکسر بود هرک او کهتر است | |
ترا مهر بد بر تنم سال و ماه | کنون جان پاکم ز یزدان بخواه | |
بدین خواستن باش فریادرس | که فریادرس باشدم دسترس | |
نگر تا که بینی به گرد جهان | که او نیست از مرگ خستهروان | |
چو نامه به مهر اندر آورد و بند | بفرمود تا بر ستور نوند | |
ز بابل به روم آورند آگهی | که تیره شد آن فر شاهنشهی | |
چو آگاه شد لشکر از درد شاه | جهان گشت بر نامداران سپاه | |
به تخت بزرگی نهادند روی | جهان شد سراسر پر از گفتوگوی | |
سکندر چو از لشکر آگاه شد | بدانست کش روز کوتاه شد | |
بفرمود تا تخت بیرون برند | از ایوان شاهی به هامون برند | |
ز بیماری او غمی شد سپاه | که بیرنگ دیدند رخسار شاه | |
همه دشت یکسر خروشان شدند | چو بر آتش تیز جوشان شدند | |
همی گفت هرکس که بد روزگار | که از رومیان کم شود شهریار | |
فرازآمد آن گردش بخت شوم | که ویران شود زین سپس مرز روم | |
همه دشمنان کام دل یافتند | رسیدند جایی که بشتافتند | |
بمابر کنون تلخ گردد جهان | خروشان شویم آشکار و نهان | |
چنین گفت قیصر به آوای نرم | که ترسنده باشید با رای و شرم | |
ز اندرز من سربسر مگذرید | چو خواهید کز جان و تن برخورید | |
پس از من شما را همینست کار | نه با من همی بد کند روزگار | |
بگفت این و جانش برآمد ز تن | شد آن نامور شاه لشکرشکن | |
ز لشکر سراسر برآمد خروش | ز فریاد لشکر بدرید گوش | |
همه خاک بر سر همی بیختند | ز مژگان همی خون دل ریختند | |
زدند آتش اندر سرای نشست | هزار اسپ را دم بریدند پست | |
نهاده بر اسپان نگونسار زین | تو گفتی همی برخروشد زمین | |
ببردند صندوق زرین به دشت | همی ناله از آسمان برگذشت | |
سکوبا بشستش به روشن گلاب | پراگند بر تنش کافور ناب | |
ز دیبای زربفت کردش کفن | خروشان بران شهریار انجمن | |
تن نامور زیر دیبای چین | نهادند تا پای در انگبین | |
سر تنگ تابوت کردند سخت | شد آن سایه گستر دلاور درخت | |
نمانی همی در سرای سپنج | چه یازی به تخت و چه نازی به گنج | |
چو تابوت زان دشت برداشتند | همه دست بر دست بگذاشتند | |
دو آواز شد رومی و پارسی | سخنشان ز تابوت بد یک بسی | |
هرانکس که او پارسی بود گفت | که او را جز ایدر نباید نهفت | |
چو ایدر بود خاک شاهنشهان | چه تازند تابوت گرد جهان | |
چنین گفت رومی یکی رهنمای | که ایدر نهفتن ورا نیست رای | |
اگر بشنوید آنچ گویم درست | سکندر در آن خاک ریزد که رست | |
یکی پارسی نیز گفت این سخن | که گر چندگویی نیاید به بن | |
نمایم شما را یکی مرغزار | ز شاهان و پیشینگان یادگار | |
ورا جرم خواند جهاندیده پیر | بدو اندرون بیشه و آبگیر | |
چو پرسی ترا پاسخ آید ز کوه | که آواز او بشنود هر گروه | |
بیارید مر پیر فرتوت را | هم ایدر بدارید تابوت را | |
بپرسید اگر کوه پاسخ دهد | شما را بدین رای فرخ نهد | |
برفتند پویان به کردار غرم | بدان بیشه کش باز خوانند جرم | |
بگفتند پاسخ چنین داد باز | که تابوت شاهان چه دارید راز | |
که خاک سکندر به اسکندریست | کجا کرده بد روزگاری که زیست | |
چو آواز بشنید لشکر برفت | ببردند زان بیشه صندوق تفت | |
چو آمد سکندر به اسکندری | جهان را دگرگونه شد داوری | |
به هامون نهادند صندوق اوی | زمین شد سراسر پر از گفتوگوی | |
به اسکندری کودک و مرد و زن | به تابوت او بر شدند انجمن | |
اگر برگرفتی ز مردم شمار | مهندس فزون آمدی سد هزار | |
حکیم ارسطالیس پیش اندرون | جهانی برو دیدگان پر ز خون | |
برآن تنگ صندوق بنهاد دست | چنین گفت کای شاه یزدان پرست | |
کجا آن هش و دانش و رای تو | که این تنگ تابوت شد جای تو | |
به روز جوانی برین مایه سال | چرا خاک را برگزیدی نهال | |
حکیمان رومی شدند انجمن | یکی گفت کای پیل رویینه تن | |
ز پایت که افگند و جانت که خست | کجا آن همه حزم و رای و نشست | |
دگر گفت چندین نهفتی تو زر | کنون زر دارد تنت را به بر | |
دگر گفت کز دست تو کس نرست | چرا سودی ای شاه با مرگ دست | |
دگر گفت کسودی از درد و رنج | هم از جستن پادشاهی و گنج | |
دگر گفت چون پیش داور شوی | همان بر که کشتی همان بدروی | |
دگر گفت بیدستگاه آن بود | که ریزندهی خون شاهان بود | |
دگر گفت ما چون تو باشیم زود | که بودی تو چون گوهر نابسود | |
دگر گفت چون بیندت اوستاد | بیاموزد آن چیز کت نیست یاد | |
دگر گفت کز مرگ چون تو نرست | به بیشی سزد گر نیازیم دست | |
دگر گفت کای برتر از ماه و مهر | چه پوشی همی ز انجمن خوب چهر | |
دگر گفت مرد فراوان هنر | بکوشد که چهره بپوشد به زر | |
کنون ای هنرمند مرد دلیر | ترا زر زرد آوریدست زیر | |
دگرگفت دیبا بپوشیدهای | نپوشیده را نیز رخ دیدهای | |
کنون سر ز دیبا برآور که تاج | همی جویدت یاره و تخت عاج | |
دگر گفت کز ماهرخ بندگان | ز چینی و رومی پرستندگان | |
بریدی و زر داری اندر کنار | به رسم کیان زر و دیبا مدار | |
دگر گفت پرسنده پرسد کنون | چه یاد آیدت پاسخ رهنمون | |
که خون بزرگان چرا ریختی | به سختی به گنج اندر آویختی | |
خنک آنکسی کز بزرگان بمرد | ز گیتی جز از نیکنامی نبرد | |
دگر گفت روز تو اندرگذشت | زبانت ز گفتار بیکار گشت | |
هرانکس که او تاج و تخت تو دید | عنان از بزرگی بباید کشید | |
که بر کس نماند چو بر تو نماند | درخت بزرگی چه باید نشاید | |
دگر گفت کردار تو بادگشت | سر سرکشان از تو آزاد گشت | |
ببینی کنون بارگاه بزرگ | جهانی جدا کرده از میش گرگ | |
دگر گفت کاندر سرای سپنج | چرا داشتی خویشتن را به رنج | |
که بهر تو این آمد از رنج تو | یکی تنگ تابوت شد گنج تو | |
نجویی همی نالهی بوق را | به سند آمدت بند صندوق را | |
دگر گفت چون لشکرت بازگشت | تو تنها نمانی برین پهن دشت | |
همانا پس هرکسی بنگری | فراوان غم زندگانی خوری | |
ازان پس بیامد دوان مادرش | فراوان بمالید رخ بر برش | |
همی گفت کای نامور پادشا | جهاندار و نیکاختر و پارسا | |
به نزدیکی اندر تو دوری ز من | هم از دوده و لشکر و انجمن | |
روانم روان ترا بنده باد | دل هرک زین شاد شد کنده باد | |
ازان پس بشد روشنک پر ز درد | چنین گفت کای شاه آزادمرد | |
جهاندار دارای دارا کجاست | کزو داشت گیتی همی پشت راست | |
همان خسرو و اشک و فریان و فور | همان نامور خسرو شهرزور | |
دگر شهریاران که روز نبرد | سرانشان ز باد اندر آمد به گرد | |
چو ابری بدی تند و بارش تگرگ | ترا گفتم ایمن شدستی ز مرگ | |
ز بس رزم و پیکار و خون ریختن | چه تنها چه با لشکر آویختن | |
زمانه ترا داد گفتم جواز | همی داری از مردم خویش راز | |
چو کردی جهان از بزرگان تهی | بینداختی تاج شاهنشهی | |
درختی که کشتی چو آمد به بار | دل خاک بینم ترا غمگسار | |
چو تاج سپهر اندر آمد به زیر | بزرگان ز گفتار گشتند سیر | |
نهفتند صندوق او را به خاک | ندارد جهان از چنین ترس و باک | |
ز باد اندر آرد برد سوی دم | نه دادست پیدا نه پیدا ستم | |
نیابی به چون و چرا نیز راه | نه کهتر برین دست یابد نه شاه | |
همه نیکوی باید و مردمی | جوانمردی و خوردن و خرمی | |
جز اینت نبینم همی بهرهیی | اگر کهتر آیی وگر شهرهیی | |
اگر ماند ایدر ز تو نام زشت | بدانجا نیایی تو خرم بهشت | |
چنین است رسم سرای کهن | سکندر شد و ماند ایدر سخن | |
چو او سی و شش پادشا را بکشت | نگر تا چه دارد ز گیتی به مشت | |
برآورد پرمایه ده شارستان | شد آن شارستانها کنون خارستان | |
بجست آنچ هرگز نجستست کس | سخن ماند ازو اندر آفاق و بس | |
سخن به که ویران نگردد سخن | چو از برف و باران سرای کهن | |
گذشتم ازین سد اسکندری | همه بهتری باد و نیکاختری | |
اگر چند هم بگذرد روزگار | نوشته بماند ز ما یادگار | |
اگر سد بمانی و گر سدهزار | به خاک اندر آید سرانجام کار | |
دل شهریار جهان شاد باد | ز هر بد تن پاکش آزاد باد | |
الا ای برآورده چرخ بلند | چه داریی به پیری مرا مستمند | |
چو بودم جوان در برم داشتی | به پیری چرا خوار بگذاشتی | |
همی زرد گردد گل کامگار | همی پرنیان گردد از رنج خار | |
دو تا گشت آن سرو نازان به باغ | همان تیره گشت آن گرامی چراغ | |
پر از برف شد کوهسار سیاه | همی لشکر از شاه بیند گناه | |
به کردار مادر بدی تاکنون | همی ریخت باید ز رنج تو خون | |
وفا و خرد نیست نزدیک تو | پر از رنجم از رای تاریک تو | |
مرا کاچ هرگز نپروردییی | چو پرورده بودی نیازردییی | |
هرانگه که زین تیرگی بگذرم | بگویم جفای تو با داورم | |
بنالم ز تو پیش یزدان پاک | خروشان به سربر پراگنده خاک | |
چنین داد پاسخ سپهر بلند | که ای مرد گویندهی بیگزند | |
چرا بینی از من همی نیک و بد | چنین ناله از دانشی کی سزد | |
تو از من به هر بارهیی برتری | روان را به دانش همی پروری | |
بدین هرچ گفتی مرا راه نیست | خور و ماه زین دانش آگاه نیست | |
خور و خواب و رای و نشست ترا | به نیک و به بد راه و دست ترا | |
ازان خواه راهت که راه آفرید | شب و روز و خورشید و ماه آفرید | |
یکی آنک هستیش را راز نیست | به کاریش فرجام و آغاز نیست | |
چو گوید بباش آنچ خواهد به دست | کسی کو جزین داند آن بیهدهست | |
من از داد چون تو یکی بندهام | پرستندهی آفرینندهام | |
نگردم همی جز به فرمان اوی | نیارم گذشتن ز پیمان اوی | |
به یزدان گرای و به یزدان پناه | براندازه زو هرچ باید بخواه | |
جز او را مخوان گردگار سپهر | فروزندهی ماه و ناهید و مهر | |
وزو بر روان محمد درود | بیارانش بر هر یکی برفزود |