شاهنامه/سهراب ۱
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
پادشاهی کیکاووس و رفتن او به مازندران ۳ | شاهنامه (هوشنگ) از فردوسی |
سهراب ۲ |
اگر تندبادی براید ز کنج | بخاک افگند نارسیده ترنج | |
ستمکاره خوانیمش ار دادگر | هنرمند دانیمش ار بیهنر | |
اگر مرگ دادست بیداد چیست | ز داد این همه بانگ و فریاد چیست | |
ازین راز جان تو آگاه نیست | بدین پرده اندر ترا راه نیست | |
همه تا در آز رفته فراز | به کس بر نشد این در راز باز | |
برفتن مگر بهتر آیدش جای | چو آرام یابد به دیگر سرای | |
دم مرگ چون آتش هولناک | ندارد ز برنا و فرتوت باک | |
درین جای رفتن نه جای درنگ | بر اسپ فنا گر کشد مرگ تنگ | |
چنان دان که دادست و بیداد نیست | چو داد آمدش جای فریاد نیست | |
جوانی و پیری به نزدیک مرگ | یکی دان چو اندر بدن نیست برگ | |
دل از نور ایمان گر آگندهای | ترا خامشی به که تو بندهای | |
برین کار یزدان ترا راز نیست | اگر جانت با دیو انباز نیست | |
به گیتی دران کوش چون بگذری | سرانجام نیکی بر خود بری | |
کنون رزم سهراب رانم نخست | ازان کین که او با پدر چون بجست | |
ز گفتار دهقان یکی داستان | بپیوندم از گفتهی باستان | |
ز موبد برین گونه برداشت یاد | که رستم یکی روز از بامداد | |
غمی بد دلش ساز نخچیر کرد | کمر بست و ترکش پر از تیر کرد | |
سوی مرز توران چو بنهاد روی | جو شیر دژاگاه نخچیر جوی | |
چو نزدیکی مرز توران رسید | بیابان سراسر پر از گور دید | |
برافروخت چون گل رخ تاجبخش | بخندید وز جای برکند رخش | |
به تیر و کمان و به گرز و کمند | بیفگند بر دشت نخچیر چند | |
ز خاشاک وز خار و شاخ درخت | یکی آتشی برفروزید سخت | |
چو آتش پراگنده شد پیلتن | درختی بجست از در بابزن | |
یکی نره گوری بزد بر درخت | که در چنگ او پر مرغی نسخت | |
چو بریان شد از هم بکند و بخورد | ز مغز استخوانش برآورد گرد | |
بخفت و برآسود از روزگار | چمان و چران رخش در مرغزار | |
سواران ترکان تنی هفت و هشت | بران دشت نخچیر گه برگذشت | |
یکی اسپ دیدند در مرغزار | بگشتند گرد لب جویبار | |
چو بر دشت مر رخش را یافتند | سوی بند کردنش بشتافتند | |
گرفتند و بردند پویان به شهر | همی هر یک از رخش جستند بهر | |
چو بیدار شد رستم از خواب خوش | به کار امدش بارهی دستکش | |
بدان مرغزار اندرون بنگرید | ز هر سو همی بارگی را ندید | |
غمی گشت چون بارگی را نیافت | سراسیمه سوی سمنگان شتاف | |
همی گفت کاکنون پیادهدوان | کجا پویم از ننگ تیرهروان | |
چه گویند گردان که اسپش که برد | تهمتن بدین سان بخفت و بمرد | |
کنون رفت باید به بیچارگی | سپردن به غم دل بیکبارگی | |
کنون بست باید سلیح و کمر | به جایی نشانش بیابم مگر | |
همی رفت زین سان پر اندوه و رنج | تن اندر عنا و دل اندر شکنج | |
چو نزدیک شهر سمنگان رسید | خبر زو بشاه و بزرگان رسید | |
که آمد پیادهگو تاجبخش | به نخچرگه زو رمیدست رخش | |
پذیره شدندش بزرگان و شاه | کسی کاو بسر بر نهادی کلاه | |
بدو گفت شاه سمنگان چه بود | که یارست با تو نبرد آزمود | |
درین شهر ما نیکخواه توایم | ستاده بفرمان و راه توایم | |
تن و خواسته زیر فرمان تست | سر ارجمندان و جان آن تست | |
چو رستم به گفتار او بنگرید | ز بدها گمانیش کوتاه دید | |
بدو گفت رخشم بدین مرغزار | ز من دور شد بیلگام و فسار | |
کنون تا سمنگان نشان پی است | وز آنجا کجا جویبار و نی است | |
ترا باشد ار بازجویی سپاس | بباشم بپاداش نیکی شناس | |
گر ایدونک ماند ز من ناپدید | سران را بسی سر بباید برید | |
بدو گفت شاه ای سزاوار مرد | نیارد کسی با تو این کار کرد | |
تو مهمان من باش و تندی مکن | به کام تو گردد سراسر سخن | |
یک امشب به می شاد داریم دل | وز اندیشه آزاد داریم دل | |
نماند پی رخش فرخ نهان | چنان بارهی نامدار جهان | |
تهمتن به گفتار او شاد شد | روانش ز اندیشه آزاد شد | |
سزا دید رفتن سوی خان او | شد از مژده دلشاد مهمان او | |
سپهبد بدو داد در کاخ جای | همی بود در پیش او بر به پای | |
ز شهر و ز لشکر مهانرا بخواند | سزاوار با او به شادی نشاند | |
گسارندهی باده آورد ساز | سیه چشم و گلرخ بتان طراز | |
نشستند با رودسازان به هم | بدان تا تهمتن نباشد دژم | |
چو شد مست و هنگام خواب آمدش | همی از نشستن شتاب آمدش | |
سزاوار او جای آرام و خواب | بیاراست و بنهاد مشک و گلاب | |
چو یک بهره از تیره شب در گذشت | شباهنگ بر چرخ گردان بگشت | |
سخن گفتن آمد نهفته به راز | در خوابگه نرم کردند باز | |
یکی بنده شمعی معنبر به دست | خرامان بیامد به بالین مست | |
پس پرده اندر یکی ماه روی | چو خورشید تابان پر از رنگ و بوی | |
دو ابرو کمان و دو گیسو کمند | به بالا به کردار سرو بلند | |
روانش خرد بود تن جان پاک | تو گفتی که بهره ندارد ز خاک | |
از او رستم شیردل خیره ماند | برو بر جهان آفرین را بخواند | |
بپرسید زو گفت نام تو چیست | چه جویی شب تیره کام تو چیست | |
چنین داد پاسخ که تهمینهام | تو گویی که از غم به دو نیمهام | |
یکی دخت شاه سمنگان منم | ز پشت هژبر و پلنگان منم | |
به گیتی ز خوبان مرا جفت نیست | چو من زیر چرخ کبود اندکیست | |
کس از پرده بیرون ندیدی مرا | نه هرگز کس آوا شنیدی مرا | |
به کردار افسانه از هر کسی | شنیدم همی داستانت بسی | |
که از شیر و دیو و نهنگ و پلنگ | نترسی و هستی چنین تیزچنگ | |
شب تیره تنها به توران شوی | بگردی بران مرز و هم نغنوی | |
به تنها یکی گور بریان کنی | هوا را به شمشیر گریان کنی | |
هرآنکس که گرز تو بیند به چنگ | بدرد دل شیر و چنگ پلنگ | |
برهنه چو تیغ تو بیند عقاب | نیارد به نخچیر کردن شتاب | |
نشان کمند تو دارد هژبر | ز بیم سنان تو خون بارد ابر | |
چو این داستانها شنیدم ز تو | بسی لب به دندان گزیدم ز تو | |
بجستم همی کفت و یال و برت | بدین شهر کرد ایزد آبشخورت | |
تراام کنون گر بخواهی مرا | نبیند جزین مرغ و ماهی مرا | |
یکی آنک بر تو چنین گشتهام | خرد را ز بهر هوا کشتهام | |
ودیگر که از تو مگر کردگار | نشاند یکی پورم اندر کنار | |
مگر چون تو باشد به مردی و زور | سپهرش دهد بهره کیوان و هور | |
سه دیگر که اسپت به جای آورم | سمنگان همه زیر پای آورم | |
چو رستم برانسان پری چهره دید | ز هر دانشی نزد او بهره دید | |
و دیگر که از رخش داد آگهی | ندید ایچ فرجام جز فرهی | |
بفرمود تا موبدی پرهنر | بیاید بخواهد ورا از پدر | |
چو بشنید شاه این سخن شاد شد | بسان یکی سرو آزاد شد | |
بدان پهلوان داد آن دخت خویش | بدان سان که بودست آیین و کیش | |
به خشنودی و رای و فرمان اوی | به خوبی بیاراست پیمان اوی | |
چو بسپرد دختر بدان پهلوان | همه شاد گشتند پیر و جوان | |
ز شادی بسی زر برافشاندند | ابر پهلوان آفرین خواندند | |
که این ماه نو بر تو فرخنده باد | سر بدسگالان تو کنده باد | |
چو انباز او گشت با او براز | ببود آن شب تیره دیر و دراز | |
چو خورشید تابان ز چرخ بلند | همی خواست افگند رخشان کمند | |
به بازوی رستم یکی مهره بود | که آن مهره اندر جهان شهره بود | |
بدو داد و گفتش که این را بدار | اگر دختر آرد ترا روزگار | |
بگیر و بگیسوی او بر بدوز | به نیک اختر و فال گیتی فروز | |
ور ایدونک آید ز اختر پسر | ببندش ببازو نشان پدر | |
به بالای سام نریمان بود | به مردی و خوی کریمان بود | |
فرود آرد از ابر پران عقاب | نتابد به تندی بر او آفتاب | |
همی بود آن شب بر ماه روی | همی گفت از هر سخن پیش اوی | |
چو خورشید رخشنده شد بر سپهر | بیاراست روی زمین را به مهر | |
به پدرود کردن گرفتش به بر | بسی بوسه دادش به چشم و به سر | |
پری چهره گریان ازو بازگشت | ابا انده و درد انباز گشت | |
بر رستم آمد گرانمایه شاه | بپرسیدش از خواب و آرامگاه | |
چو این گفته شد مژده دادش به رخش | برو شادمان شد دل تاجبخش | |
بیامد بمالید وزین برنهاد | شد از رخش رخشان و از شاه شاد | |
چو نه ماه بگذشت بر دخت شاه | یکی پورش آمد چو تابنده ماه | |
تو گفتی گو پیلتن رستمست | وگر سام شیرست و گر نیرمست | |
چو خندان شد و چهره شاداب کرد | ورا نام تهمینه سهراب کرد | |
چو یک ماه شد همچو یک سال بود | برش چون بر رستم زال بود | |
چو سه ساله شد زخم چوگان گرفت | به پنجم دل تیر و پیکان گرفت | |
چو ده ساله شد زان زمین کس نبود | که یارست یا او نبرد آزمود | |
بر مادر آمد بپرسید زوی | بدو گفت گستاخ بامن بگوی | |
که من چون ز همشیرگان برترم | همی به آسمان اندر آید سرم | |
ز تخم کیم وز کدامین گهر | چه گویم چو پرسد کسی از پدر | |
گر این پرسش از من بماند نهان | نمانم ترا زنده اندر جهان | |
بدو گفت مادر که بشنو سخن | بدین شادمان باش و تندی مکن | |
تو پور گو پیلتن رستمی | ز دستان سامی و از نیرمی | |
ازیرا سرت ز آسمان برترست | که تخم تو زان نامور گوهرست | |
جهانآفرین تا جهان آفرید | سواری چو رستم نیامد پدید | |
چو سام نریمان به گیتی نبود | سرش را نیارست گردون بسود | |
یکی نامه از رستم جنگ جوی | بیاورد وبنمود پنهان بدوی | |
سه یاقوت رخشان به سه مهره زر | از ایران فرستاده بودش پدر | |
بدو گفت افراسیاب این سخن | نبایدکه داند ز سر تا به بن | |
پدر گر شناسد که تو زین نشان | شدستی سرافراز گردنگشان | |
چو داند بخواندت نزدیک خویش | دل مادرت گردد از درد ریش | |
چنین گفت سهراب کاندر جهان | کسی این سخن را ندارد نهان | |
بزرگان جنگآور از باستان | ز رستم زنند این زمان داستان | |
نبرده نژادی که چونین بود | نهان کردن از من چه آیین بود | |
کنون من ز ترکان جنگآوران | فراز آورم لشکری بی کران | |
برانگیزم از گاه کاووس را | از ایران ببرم پی توس را | |
به رستم دهم تخت و گرز و کلاه | نشانمش بر گاه کاووس شاه | |
از ایران به توران شوم جنگجوی | ابا شاه روی اندر آرم بروی | |
بگیرم سر تخت افراسیاب | سر نیزه بگذارم از آفتاب | |
چو رستم پدر باشد و من پسر | نباید به گیتی کسی تاجور | |
چو روشن بود روی خورشید و ماه | ستاره چرا برفرازد کلاه | |
ز هر سو سپه شد برو انجمن | که هم باگهر بود هم تیغ زن | |
خبر شد به نزدیک افراسیاب | که افگند سهراب کشتی بر آب | |
هنوز از دهن بوی شیر آیدش | همی رای شمشیر و تیر آیدش | |
زمین را به خنجر بشوید همی | کنون رزم کاووس جوید همی | |
سپاه انجمن شد برو بر بسی | نیاید همی یادش از هر کسی | |
سخن زین درازی چه باید کشید | هنر برتر از گوهر آمد پدید | |
چو افراسیاب آن سخنها شنود | خوش آمدش خندید و شادی نمود | |
ز لشکر گزید از دلاور سران | کسی کاو گراید به گرز گران | |
ده و دو هزار از دلیران گرد | چو هومان و مر بارمان را سپرد | |
به گردان لشکر سپهدار گفت | که این راز باید که ماند نهفت | |
چو روی اندر آرند هر دو بروی | تهمتن بود بیگمان چارهجوی | |
پدر را نباید که داند پسر | که بندد دل و جان به مهر پدر | |
مگر کان دلاور گو سالخورد | شود کشته بر دست این شیرمرد | |
ازان پس بسازید سهراب را | ببندید یک شب برو خواب را | |
برفتند بیدار دو پهلوان | به نزدیک سهراب روشنروان | |
به پیش اندرون هدیهی شهریار | ده اسپ و ده استر به زین و به بار | |
ز پیروزه تخت و ز بیجاده تاج | سر تاج زر پایهی تخت عاج | |
یکی نامه با لابه و دلپسند | نبشته به نزدیک آن ارجمند | |
که گر تخت ایران به چنگ آوری | زمانه برآساید از داوری | |
ازین مرز تا آن بسی راه نیست | سمنگان و ایران و توران یکیست | |
فرستمت هرچند باید سپاه | تو بر تخت بنشین و برنه کلاه | |
به توران چو هومان و چون بارمان | دلیر و سپهبد نبد بیگمان | |
فرستادم اینک به فرمان تو | که باشند یک چند مهمان تو | |
اگر جنگ جویی تو جنگ آورند | جهان بر بداندیش تنگ آورند | |
چنین نامه و خلعت شهریار | ببردند با ساز چندان سوار | |
به سهراب آگاهی آمد ز راه | ز هومان و از بارمان و سپاه | |
پذیره بشد بانیا همچو باد | سپه دید چندان دلش گشت شاد | |
چو هومان ورا دید با یال و کفت | فروماند هومان ازو در شگفت | |
بدو داد پس نامهی شهریار | ابا هدیه و اسپ و استر به بار | |
جهانجوی چون نامهی شاه خواند | ازان جایگه تیز لشکر براند | |
کسی را نبد پای با او بجنگ | اگر شیر پیش آمدی گر پلنگ | |
دژی بود کش خواندندی سپید | بران دژ بد ایرانیان را امید | |
نگهبان دژ رزم دیده هجیر | که با زور و دل بود و با دار و گیر | |
هنوز آن زمان گستهم خرد بود | به خردی گراینده و گرد بود | |
یکی خواهرش بود گرد و سوار | بداندیش و گردنکش و نامدار | |
چو سهراب نزدیکی دژ رسید | هجیر دلارو سپه را بدید | |
نشست از بر بادپای چو گرد | ز دژ رفت پویان به دشت نبرد | |
چو سهراب جنگآور او را بدید | برآشفت و شمشیر کین برکشید | |
ز لشکر برون تاخت برسان شیر | به پیش هجیر اندر آمد دلیر | |
چنین گفت با رزمدیده هجیر | که تنها به جنگ آمدی خیره خیر | |
چه مردی و نام و نژاد تو چیست | که زاینده را بر تو باید گریست | |
هجیرش چنین داد پاسخ که بس | به ترکی نباید مرا یار کس | |
هجیر دلیر و سپهبد منم | سرت را هم اکنون ز تن برکنم | |
فرستم به نزدیک شاه جهان | تنت را کنم زیر گل در نهان | |
بخندید سهراب کاین گفتوگوی | به گوش آمدش تیز بنهاد روی | |
چنان نیزه بر نیزه برساختند | که از یکدگر بازنشناختند | |
یکی نیزه زد بر میانش هجیر | نیامد سنان اندرو جایگیر | |
سنان باز پس کرد سهراب شیر | بن نیزه زد بر میان دلیر | |
ز زین برگرفتش به کردار باد | نیامد همی زو بدلش ایچ یاد | |
ز اسپ اندر آمد نشست از برش | همی خواست از تن بریدن سرش | |
بپیچید و برگشت بر دست راست | غمی شد ز سهراب و زنهار خواست | |
رها کرد ازو چنگ و زنهار داد | چو خشنود شد پند بسیار داد | |
ببستش ببند آنگهی رزمجوی | به نزدیک هومان فرستاد اوی | |
به دژ در چو آگه شدند از هجیر | که او را گرفتند و بردند اسیر | |
خروش آمد و نالهی مرد و زن | که کم شد هجیر اندر آن انجمن | |
چو آگاه شد دختر گژدهم | که سالار آن انجمن گشت کم | |
زنی بود برسان گردی سوار | همیشه به جنگ اندرون نامدار | |
کجا نام او بود گردآفرید | زمانه ز مادر چنین ناورید | |
چنان ننگش آمد ز کار هجیر | که شد لاله رنگش به کردار قیر | |
بپوشید درع سواران جنگ | نبود اندر آن کار جای درنگ | |
نهان کرد گیسو به زیر زره | بزد بر سر ترگ رومی گره | |
فرود آمد از دژ به کردار شیر | کمر بر میان بادپایی به زیر | |
به پیش سپاه اندر آمد چو گرد | چو رعد خروشان یکی ویله کرد | |
که گردان کدامند و جنگآوران | دلیران و کارآزموده سران | |
چو سهراب شیراوژن او را بدید | بخندید و لب را به دندان گزید | |
چنین گفت کامد دگر باره گور | به دام خداوند شمشیر و زور | |
بپوشید خفتان و بر سر نهاد | یکی ترگ چینی به کردار باد | |
بیامد دمان پیش گرد آفرید | چو دخت کمندافگن او را بدید | |
کمان را به زه کرد و بگشاد بر | نبد مرغ را پیش تیرش گذر | |
به سهراب بر تیر باران گرفت | چپ و راست جنگ سواران گرفت | |
نگه کرد سهراب و آمدش ننگ | برآشفت و تیز اندر آمد به جنگ | |
سپر بر سرآورد و بنهاد روی | ز پیگار خون اندر آمد به جوی | |
چو سهراب را دید گردآفرید | که برسان آتش همی بردمید | |
کمان به زه را به بازو فگند | سمندش برآمد به ابر بلند | |
سر نیزه را سوی سهراب کرد | عنان و سنان را پر از تاب کرد | |
برآشفت سهراب و شد چون پلنگ | چو بدخواه او چاره گر بد به جنگ | |
عنان برگرایید و برگاشت اسپ | بیامد به کردار آذرگشسپ | |
زدوده سنان آنگهی در ربود | درآمد بدو هم به کردار دود | |
بزد بر کمربند گردآفرید | ز ره بر برش یک به یک بردرید | |
ز زین برگرفتش به کردار گوی | چو چوگان به زخم اندر آید بدوی | |
چو بر زین بپیچید گرد آفرید | یکی تیغ تیز از میان برکشید | |
بزد نیزهی او به دو نیم کرد | نشست از بر اسپ و برخاست گرد | |
به آورد با او بسنده نبود | بپیچید ازو روی و برگاشت زود | |
سپهبد عنان اژدها را سپرد | به خشم از جهان روشنایی ببرد | |
چو آمد خروشان به تنگ اندرش | بجنبید و برداشت خود از سرش | |
رها شد ز بند زره موی اوی | درفشان چو خورشید شد روی اوی | |
بدانست سهراب کاو دخترست | سر و موی او ازدر افسرست | |
شگفت آمدش گفت از ایران سپاه | چنین دختر آید به آوردگاه | |
سواران جنگی به روز نبرد | همانا به ابر اندر آرند گرد | |
ز فتراک بگشاد پیچان کمند | بینداخت و آمد میانش ببند | |
بدو گفت کز من رهایی مجوی | چرا جنگ جویی تو ای ماه روی | |
نیامد بدامم بسان تو گور | ز چنگم رهایی نیابی مشور | |
بدانست کاویخت گردآفرید | مر آن را جز از چاره درمان ندید | |
بدو روی بنمود و گفت ای دلیر | میان دلیران به کردار شیر | |
دو لشکر نظاره برین جنگ ما | برین گرز و شمشیر و آهنگ ما | |
کنون من گشایم چنین روی و موی | سپاه تو گردد پر از گفتوگوی | |
که با دختری او به دشت نبرد | بدین سان به ابر اندر آورد گرد | |
نهانی بسازیم بهتر بود | خرد داشتن کار مهتر بود | |
ز بهر من آهو ز هر سو مخواه | میان دو صف برکشیده سپاه | |
کنون لشکر و دژ به فرمان تست | نباید برین آشتی جنگ جست | |
دژ و گنج و دژبان سراسر تراست | چو آیی بدان ساز کت دل هواست | |
چو رخساره بنمود سهراب را | ز خوشاب بگشاد عناب را | |
یکی بوستان بد در اندر بهشت | به بالای او سرو دهقان نکشت | |
دو چشمش گوزن و دو ابرو کمان | تو گفتی همی بشکفد هر زمان | |
بدو گفت کاکنون ازین برمگرد | که دیدی مرا روزگار نبرد | |
برین بارهی دژ دل اندر مبند | که این نیست برتر ز ابر بلند | |
بپای آورد زخم کوپال من | نراندکسی نیزه بر یال من | |
عنان را بپیچید گرد آفرید | سمند سرافراز بر دژ کشید | |
همی رفت و سهراب با او به هم | بیامد به درگاه دژ گژدهم | |
درباره بگشاد گرد آفرید | تن خسته و بسته بر دژ کشید | |
در دژ ببستند و غمگین شدند | پر از غم دل و دیده خونین شدند | |
ز آزار گردآفرید و هجیر | پر از درد بودند برنا و پیر | |
بگفتند کای نیکدل شیرزن | پر از غم بد از تو دل انجمن | |
که هم رزم جستی هم افسون و رنگ | نیامد ز کار تو بر دوده ننگ | |
بخندید بسیار گرد آفرید | به باره برآمد سپه بنگرید | |
چو سهراب را دید بر پشت زین | چنین گفت کای شاه ترکان چین | |
چرا رنجه گشتی کنون بازگرد | هم از آمدن هم ز دشت نبرد | |
بخندید و او را به افسوس گفت | که ترکان ز ایران نیابند جفت | |
چنین بود و روزی نبودت ز من | بدین درد غمگین مکن خویشتن | |
همانا که تو خود ز ترکان نهای | که جز به آفرین بزرگان نهای | |
بدان زور و بازوی و آن کتف و یال | نداری کس از پهلوانان همال | |
ولیکن چو آگاهی آید به شاه | که آورد گردی ز توران سپاه | |
شهنشاه و رستم بجنبد ز جای | شما با تهمتن ندارید پای | |
نماند یکی زنده از لشکرت | ندانم چه آید ز بد بر سرت | |
دریغ آیدم کاین چنین یال و سفت | همی از پلنگان بباید نهفت | |
ترا بهتر آید که فرمان کنی | رخ نامور سوی توران کنی | |
نباشی بس ایمن به بازوی خویش | خورد گاو نادان ز پهلوی خویش | |
چو بشنید سهراب ننگ آمدش | که آسان همی دژ به چنگ آمدش | |
به زیر دژ اندر یکی جای بود | کجا دژ بدان جای بر پای بود | |
به تاراج داد آن همه بوم و رست | به یکبارگی دست بد را بشست | |
چنین گفت کامروز بیگاه گشت | ز پیگارمان دست کوتاه گشت | |
برآرم به شبگیر ازین باره گرد | ببینند آسیب روز نبرد | |
چو برگشت سهراب گژدهم پیر | بیاورد و بنشاند مردی دبیر | |
یکی نامه بنوشت نزدیک شاه | برافگند پوینده مردی به راه | |
نخست آفرین کرد بر کردگار | نمود آنگهی گردش روزگار | |
که آمد بر ما سپاهی گران | همه رزم جویان کندآوران | |
یکی پهلوانی به پیش اندرون | که سالش ده و دو نباشد فزون | |
به بالا ز سرو سهی برترست | چو خورشید تابان به دو پیکرست | |
برش چون بر پیل و بالاش برز | ندیدم کسی را چنان دست و گرز | |
چو شمشیر هندی به چنگ آیدش | ز دریا و از کوه تنگ آیدش | |
چو آواز او رعد غرنده نیست | چو بازوی او تیغ برنده نیست | |
هجیر دلاور میان را ببست | یکی بارهی تیزتگ برنشست | |
بشد پیش سهراب رزمآزمای | بر اسپش ندیدم فزون زان به پای | |
که بر هم زند مژه را جنگجوی | گراید ز بینی سوی مغز بوی | |
که سهرابش از پشت زین برگرفت | برش ماند زان بازو اندر شگفت | |
درستست و اکنون به زنهار اوست | پراندیشه جان از پی کار اوست | |
سواران ترکان بسی دیدهام | عنان پیچ زینگونه نشنیدهام | |
مبادا که او در میان دو صف | یکی مرد جنگآور آرد بکف | |
بران کوه بخشایش آرد زمین | که او اسپ تازد برو روز کین | |
عناندار چون او ندیدست کس | تو گفتی که سام سوارست و بس | |
بلندیش بر آسمان رفته گیر | سر بخت گردان همه خفته گیر | |
اگر خود شکیبیم یک چند نیز | نکوشیم و دیگر نگوییم چیز | |
اگر دم زند شهریار زمین | نراند سپاه و نسازد کمین | |
دژ و باره گیرد که خود زور هست | نگیرد کسی دست او را به دست | |
که این باره را نیست پایاب اوی | درنگی شود شیر زاشتاب اوی | |
چو نامه به مهر اندر آمد به شب | فرستاده را جست و بگشاد لب | |
بگفتش چنان رو که فردا پگاه | نبیند ترا هیچکس زان سپاه | |
فرستاد نامه سوی راه راست | پس نامه آنگاه بر پای خاست | |
بنه برنهاد و سراندر کشید | بران راه بیراه شد ناپدید | |
سوی شهر ایران نهادند روی | سپردند آن بارهی دژ بدوی | |
چو خورشید بر زد سر از تیرهکوه | میان را ببستند ترکان گروه | |
سپهدار سهراب نیزه بدست | یکی بارکش بارهای برنشست | |
سوی باره آمد یکی بنگرید | به باره درون بس کسی را ندید | |
بیامد در دژ گشادند باز | ندیدند در دژ یکی رزمساز | |
به فرمان همه پیش او آمدند | به جان هرکسی چارهجو آمدند | |
چو نامه به نزدیک خسرو رسید | غمی شد دلش کان سخنها شنید | |
گرانمایگان را ز لشکر بخواند | وزین داستان چندگونه براند | |
نشستند با شاه ایران به هم | بزرگان لشکر همه بیش و کم | |
چو توس و چو گودرز کشواد و گیو | چو گرگین و بهرام و فرهاد نیو | |
سپهدار نامه بر ایشان بخواند | بپرسید بسیار و خیره بماند | |
چنین گفت با پهلوانان براز | که این کار گردد به ما بر دراز | |
برین سان که گژدهم گوید همی | از اندیشه دل را بشوید همی | |
چه سازیم و درمان این کار چیست | از ایران هم آورد این مرد کیست | |
بر آن برنهادند یکسر که گیو | به زابل شود نزد سالار نیو | |
به رستم رساند از این آگهی | که با بیم شد تخت شاهنشهی | |
گو پیلتن را بدین رزمگاه | بخواند که اویست پشت سپاه | |
نشست آنگهی رای زد با دبیر | که کاری گزاینده بد ناگزیر | |
یکی نامه فرمود پس شهریار | نوشتن بر رستم نامدار | |
نخست آفرین کرد بر کردگار | جهاندار و پروردهی روزگار | |
دگر آفرین کرد بر پهلوان | که بیدار دل باش و روشن روان | |
دل و پشت گردان ایران تویی | به چنگال و نیروی شیران تویی | |
گشایندهی بند هاماوران | ستانندهی مرز مازندران | |
ز گرز تو خورشید گریان شود | ز تیغ تو ناهید بریان شود | |
چو گرد پی رخش تو نیل نیست | همآورد تو در جهان پیل نیست | |
کمند تو بر شیر بندافگند | سنان تو کوهی ز بن برکند | |
تویی از همه بد به ایران پناه | ز تو برفرازند گردان کلاه | |
گزاینده کاری بد آمد به پیش | کز اندیشهی آن دلم گشت ریش | |
نشستند گردان به پیشم به هم | چو خواندیم آن نامهی گژدهم | |
چنان باد کاندر جهان جز تو کس | نباشد به هر کار فریادرس | |
بدانگونه دیدند گردان نیو | که پیش تو آید گرانمایه گیو | |
چو نامه بخوانی به روز و به شب | مکن داستان را گشاده دو لب | |
مگر با سواران بسیارهوش | ز زابل برانی برآری خروش | |
بر اینسان که گژدهم زو یاد کرد | نباید جز از تو ورا هم نبرد | |
به گیو آنگهی گفت برسان دود | عنان تگاور بباید بسود | |
بباید که نزدیک رستم شوی | به زابل نمانی و گر نغنوی | |
اگر شب رسی روز را بازگرد | بگویش که تنگ اندرآمد نبرد | |
وگرنه فرازست این مرد گرد | بداندیش را خوار نتوان شمرد | |
ازو نامه بستد به کردار آب | برفت و نجست ایچ آرام و خواب | |
چو نزدیکی زابلستان رسید | خروش طلایه به دستان رسید | |
تهمتن پذیره شدش با سپاه | نهادند بر سر بزرگان کلاه | |
پیاده شدش گیو و گردان بهم | هر آنکس که بودند از بیش و کم | |
ز اسپ اندرآمد گو نامدار | از ایران بپرسید وز شهریار | |
ز ره سوی ایوان رستم شدند | ببودند یکبار و دم برزدند | |
بگفت آنچ بشنید و نامه بداد | ز سهراب چندی سخن کرد یاد | |
تهمتن چو بشنید و نامه بخواند | بخندید و زان کار خیره بماند | |
که مانندهی سام گرد از مهان | سواری پدید آمد اندر جهان | |
از آزادگان این نباشد شگفت | ز ترکان چنین یاد نتوان گرفت | |
من از دخت شاه سمنگان یکی | پسر دارم و باشد او کودکی | |
هنوز آن گرامی نداند که جنگ | توان کرد باید گه نام و ننگ | |
فرستادمش زر و گوهر بسی | بر مادر او به دست کسی | |
چنین پاسخ آمد که آن ارجمند | بسی برنیاید که گردد بلند | |
همی می خورد با لب شیربوی | شود بیگمان زود پرخاشجوی | |
بباشیم یک روز و دم برزنیم | یکی بر لب خشک نم برزنیم | |
ازان پس گراییم نزدیک شاه | به گردان ایران نماییم راه | |
مگر بخت رخشنده بیدار نیست | وگرنه چنین کار دشوار نیست | |
چو دریا به موج اندرآید ز جای | ندارد دم آتش تیزپای | |
درفش مرا چون ببیند ز دور | دلش ماتم آرد به هنگام سور | |
بدین تیزی اندر نیاید به جنگ | نباید گرفتن چنین کار تنگ | |
به می دست بردند و مستان شدند | ز یاد سپهبد به دستان شدند | |
دگر روز شبگیر هم پرخمار | بیامد تهمتن برآراست کار | |
ز مستی هم آن روز باز ایستاد | دوم روز رفتن نیامدش یاد | |
سه دیگر سحرگه بیاورد می | نیامد ورا یاد کاووس کی | |
به روز چهارم برآراست گیو | چنین گفت با گرد سالار نیو | |
که کاووس تندست و هشیار نیست | هم این داستان بر دلش خوار نیست | |
غمی بود ازین کار و دل پرشتاب | شده دور ازو خورد و آرام و خواب | |
به زابلستان گر درنگ آوریم | ز می باز پیگار و جنگ آوریم | |
شود شاه ایران به ما خشمگین | ز ناپاک رایی درآید بکین | |
بدو گفت رستم که مندیش ازین | که با ما نشورد کس اندر زمین | |
بفرمود تا رخش را زین کنند | دم اندر دم نای رویین کنند | |
سواران زابل شنیدند نای | برفتند با ترگ و جوشن ز جای |