شاهنامه/داستان سیاوش ۴
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
داستان سیاوش ۳ | شاهنامه (هوشنگ) از فردوسی |
داستان سیاوش ۵ |
هم از جنگ جستن نگشتیم سیر | بجایست شمشیر و چنگال شیر | |
ز فرزند پیمان شکستن مخواه | مکن آنچ نه اندر خورد با کلاه | |
نهانی چرا گفت باید سخن | سیاوش ز پیمان نگردد ز بن | |
وزین کار کاندیشه کردست شاه | بر آشوبد این نامور پیشگاه | |
چو کاووس بشنید شد پر ز خشم | برآشفت زان کار و بگشاد چشم | |
به رستم چنین گفت شاه جهان | که ایدون نماند سخن در نهان | |
که این در سر او تو افگندهای | چنین بیخ کین از دلش کندهای | |
تن آسانی خویش جستی برین | نه افروزش تاج و تخت و نگین | |
تو ایدر بمان تا سپهدار توس | ببندد برین کار بر پیل کوس | |
من اکنون هیونی فرستم به بلخ | یکی نامهی با سخنهای تلخ | |
سیاوش اگر سر ز پیمان من | بپیچد نیاید به فرمان من | |
بتوس سپهبد سپارد سپاه | خود و ویژگان باز گردد به راه | |
ببیند ز من هرچ اندر خورست | گر او را چنین داوری در سرست | |
غمی گشت رستم به آواز گفت | که گردون سر من بیارد نهفت | |
اگر توس جنگیتر از رستم است | چنان دان که رستم ز گیتی کم است | |
بگفت این و بیرون شد از پیش اوی | پر از خشم چشم و پر آژنگ روی | |
هم اندر زمان توس را خواند شاه | بفرمود لشکر کشیدن به راه | |
چو بیرون شد از پیش کاووس توس | بفرمود تا لشکر و بوق و کوس | |
بسازند و آرایش ره کنند | وزان رزمگه راه کوته کنند | |
هیونی بیاراست کاووس شاه | بفرمود تا بازگردد به راه | |
نویسندهی نامه را پیش خواند | به کرسی زر پیکرش برنشاند | |
یکی نامه فرمود پر خشم و جنگ | زبان تیز و رخساره چون بادرنگ | |
نخست آفرین کرد بر کردگار | خداوند آرامش و کارزار | |
خداوند بهرام و کیوان و ماه | خداوند نیک و بد و فر و جاه | |
بفرمان اویست گردان سپهر | ازو بازگسترده هرجای مهر | |
ترا ای جوان تندرستی و بخت | همیشه بماناد با تاج و تخت | |
اگر بر دلت رای من تیره گشت | ز خواب جوانی سرت خیره گشت | |
شنیدی که دشمن به ایران چه کرد | چو پیروز شد روزگار نبرد | |
کنون خیره آزرم دشمن مجوی | برین بارگه بر مبر آبروی | |
منه با جوانی سر اندر فریب | گر از چرخگردان نخواهی نهیب | |
که من زان فریبنده گفتار او | بسی بازگشتم ز پیکار او | |
ترا گر فریبد نباشد شگفت | مرا از خود اندازه باید گرفت | |
نرفت ایچ با من سخن ز آشتی | ز فرمان من روی برگاشتی | |
همان رستم از گنج آراسته | نخواهد شدن سیر از خواسته | |
ازان مردری تاج شاهنشهی | ترا شد سر از جنگ جستن تهی | |
در بینیازی به شمشیر جوی | به کشور بود شاه را آبروی | |
چو توس سپهبد رسد پیش تو | بسازد چو باید کم و بیش تو | |
گروگان که داری به بند گران | هم اندر زمان بارکن بر خران | |
پرستار وز خواسته هرچ هست | به زودی مر آن را به درگه فرست | |
تو شوکین و آویختن را بساز | ازین در سخنها مگردان دراز | |
چو تو ساز جنگ شبیخون کنی | ز خاک سیه رود جیحون کنی | |
سپهبد سراندر نیارد به خواب | بیاید به جنگ تو افراسیاب | |
و گر مهر داری بران اهرمن | نخواهی که خواندت پیمان شکن | |
سپه توس رد را ده و بازگرد | نهای مرد پرخاش روز نبرد | |
تو با خوبرویان برآمیختی | به بزم اندر از رزم بگریختی | |
نهادند بر نامه بر مهر شاه | هیون پر برآورد و ببرید راه | |
چو نامه به نزد سیاووش رسید | بران گونه گفتار ناخوب دید | |
فرستاده را خواند و پرسید چست | ازو کرد یکسر سخنها درست | |
بگفت آنک با پیلتن رفته بود | ز توس و ز کاووس کاشفته بود | |
سیاوش چو بشنید گفتار اوی | ز رستم غمی گشت و برتافت روی | |
ز کار پدر دل پراندیشه کرد | ز ترکان و از روزگار نبرد | |
همی گفت سد مرد ترک و سوار | ز خویشان شاهی چنین نامدار | |
همه نیک خواه و همه بیگناه | اگرشان فرستم به نزدیک شاه | |
نپرسد نه اندیشد از کارشان | همانگه کند زنده بر دارشان | |
به نزدیک یزدان چه پوزش برم | بد آید ز کار پدر بر سرم | |
ور ایدونک جنگ آورم بیگناه | چنان خیره با شاه توران سپاه | |
جهاندار نپسندد این بد ز من | گشایند بر من زبان انجمن | |
وگر بازگردم به نزدیک شاه | به توس سپهبد سپارم سپاه | |
ازو نیز هم بر تنم بد رسد | چپ و راست بد بینم و پیش بد | |
نیاید ز سودابه خود جز بدی | ندانم چه خواهد رسید ایزدی | |
دو تن را ز لشکر ز کندآوران | چو بهرام و چون زنگهی شاوران | |
بران رازشان خواند نزدیک خویش | بپرداخت ایوان و بنشاند پیش | |
که رازش به هم بود با هر دو تن | ازان پس که رستم شد از انجمن | |
بدیشان چنین گفت کز بخت بد | فراوان همی بر تنم بد رسد | |
بدان مهربانی دل شهریار | بسان درختی پر از برگ و بار | |
چو سودابه او را فریبنده گشت | تو گفتی که زهر گزاینده گشت | |
شبستان او گشت زندان من | غمی شد دل و بخت خندان من | |
چنین رفت بر سر مرا روزگار | که با مهر او آتش آورد بار | |
گزیدم بدان شوربختیم جنگ | مگر دور مانم ز چنگ نهنگ | |
به بلخ اندرون بود چندان سپاه | سپهبد چو گرسیوز کینهخواه | |
نشسته به سغد اندرون شهریار | پر از کینه با تیغ زن سدهزار | |
برفتیم بر سان باد دمان | نجستیم در جنگ ایشان زمان | |
چو کشور سراسر بپرداختند | گروگان و آن هدیهها ساختند | |
همه موبدان آن نمودند راه | که ما بازگردیم زین رزمگاه | |
پسندش نیامد همی کار من | بکوشد به رنج و به آزار من | |
به خیره همی جنگ فرمایدم | بترسم که سوگند بگزایدم | |
وراگر ز بهر فزونیست جنگ | چو گنج آمد و کشور آمد به چنگ | |
چه باید همی خیره خون ریختن | چنین دل به کین اندر آویختن | |
همی سر ز یزدان نباید کشید | فراوان نکوهش بباید شنید | |
دو گیتی همی برد خواهد ز من | بمانم به کام دل اهرمن | |
نزادی مرا کاشکی مادرم | وگر زاد مرگ آمدی بر سرم | |
که چندین بلاها بباید کشید | ز گیتی همی زهر باید چشید | |
بدین گونه پیمان که من کردهام | به یزدان و سوگندها خوردهام | |
اگر سر بگردانم از راستی | فراز آید از هر سوی کاستی | |
پراگنده شد در جهان این سخن | که با شاه ترکان فگندیم بن | |
زبان برگشایند هر کس به بد | به هرجای بر من چنان چون سزد | |
به کین بازگشتن بریدن ز دین | کشیدن سر از آسمان و زمین | |
چنین کی پسندد ز من کردگار | کجا بر دهد گردش روزگار | |
شوم کشوری جویم اندر جهان | که نامم ز کاووس ماند نهان | |
که روشن زمانه بران سان بود | که فرمان دادار گیهان بود | |
سری کش نباشد ز مغز آگهی | نه از بتری باز داند بهی | |
قباد آمد و رفت و گیتی سپرد | ورا نیز هم رفته باید شمرد | |
تو ای نامور زنگه شاوران | بیارای تن را به رنج گران | |
برو تا به درگاه افرسیاب | درنگی مباش و منه سر به خواب | |
گروگان و این خواسته هرچ هست | ز دینار و ز تاج و تخت نشست | |
ببر همچنین جمله تا پیش اوی | بگویش که ما را چه آمد به روی | |
بفرمود بهرام گودرز را | که این نامور لشکر و مرز را | |
سپردم ترا گنج و پیلان کوس | بمان تا بیاید سپهدار توس | |
بدو ده تو این لشکر و خواسته | همه کارها یکسر آراسته | |
یکایک برو بر شمر هرچ هست | ز گنج و ز تاج و ز تخت نشست | |
چو بهرام بشنید گفتار اوی | دلش گشت پیچان به تیمار اوی | |
ببارید خون زنگهی شاوران | بنفرید بر بوم هاماوران | |
پر از غم نشستند هر دو به هم | روانشان ز گفتار او شد دژم | |
بدو باز گفتند کاین رای نیست | ترا بیپدر در جهان جای نیست | |
یکی نامه بنویس نزدیک شاه | دگر باره زو پیلتن را بخواه | |
اگر جنگ فرمان دهد جنگ ساز | مکن خیره اندیشهی دل دراز | |
مگردان به ما بر دژم روزگار | چو آمد درخت بزرگی به بار | |
نپذرفت زان دو خردمند پند | دگرگونه بد راز چرخ بلند | |
چنین داد پاسخ که فرمان شاه | برانم که برتر ز خورشید و ماه | |
ولیکن به فرمان یزدان دلیر | نباشد ز خاشاک تا پیل و شیر | |
کسی کاو ز فرمان یزدان بتافت | سراسیمه شد خویشتن را نیافت | |
همی دست یازید باید به خون | به کین دو کشور بدن رهنمون | |
وزان پس که داند کزین کارزار | کرا برکشد گردش روزگار | |
ز بهر نوا هم بیازارد او | سخنهای گم کرده بازآرد او | |
همان خشم و پیگار بار آورد | سرشک غم اندر کنار آورد | |
اگر تیرهتان شد دل از کار من | بپیچید سرتان ز گفتار من | |
فرستاده خود باشم و رهنمای | بمانم برین دشت پردهسرای | |
سیاوش چو پاسخ چنین داد باز | بپژمرد جان دو گردن فراز | |
ز بیم جداییش گریان شدند | چو بر آتش تیز بریان شدند | |
همی دید چشم بد روزگار | که اندر نهان چیست با شهریار | |
نخواهد بدن نیز دیدار او | ازان چشم گریان شد از کار او | |
چنین گفت زنگه که ما بندهایم | به مهر سپهبد دل آگندهایم | |
فدای تو بادا تن و جان ما | چنین باد تا مرگ پیمان ما | |
چو پاسخ چنین یافت از نیکخواه | چنین گفت با زنگه بیدار شاه | |
که رو شاه توران سپه را بگوی | که زین کار ما را چه آمد بروی | |
ازین آشتی جنگ بهر منست | همه نوش تو درد و زهر منست | |
ز پیمان تو سر نگردد تهی | وگر دور مانم ز تخت مهی | |
جهاندار یزدان پناه منست | زمین تخت و گردون کلاه منست | |
و دیگر که بر خیره ناکرده کار | نشایست رفتن بر شهریار | |
یکی راه بگشای تا بگذرم | بجایی که کرد ایزد آبشخورم | |
یکی کشوری جویم اندر جهان | که نامم ز کاووس ماند نهان | |
ز خوی بد او سخن نشنوم | ز پیگار او یک زمان بغنوم | |
بشد زنگه با نامور سد سوار | گروگان ببرد از در شهریار | |
چو در شهر سالار ترکان رسید | خروش آمد و دیدهبانش بدید | |
پذیره شدش نامداری بزرگ | کجا نام او بود جنگی طورگ | |
چو زنگه بیامد به نزدیک شاه | سپهدار برخاست از پیشگاه | |
گرفتش به بر تنگ و بنواختش | گرامی بر خویش بنشاختش | |
چو بنشست با شاه پیغام داد | سراسر سخنها بدو کرد یاد | |
چو بشنید پیچان شد افراسیاب | دلش گشت پر درد و سر پر ز تاب | |
بفرمود تا جایگه ساختند | ورا چون سزا بود بنواختند | |
چو پیران بیامد تهی کرد جای | سخن رفت با نامور کدخدای | |
ز کاووس وز خام گفتار او | ز خوی بد و رای و پیگار او | |
همی گفت و رخساره کرده دژم | ز کار سیاووش دل پر ز غم | |
فرستادن زنگهی شاوران | همه یاد کرد از کران تا کران | |
بپرسید کاین را چه درمان کنیم | وزین چاره جستن چه پیمان کنیم | |
بدو گفت پیران که ای شهریار | انوشه بدی تا بود روزگار | |
تو از ما به هر کار داناتری | ببایستها بر تواناتری | |
گمان و دل و دانش و رای من | چنینست اندیشه بر جای من | |
که هر کس که بر نیکوی در جهان | توانا بود آشکار و نهان | |
ازین شاهزاده نگیرند باز | زگنج و ز رنج آنچ آید فراز | |
من ایدون شنیدم که اندر جهان | کسی نیست مانند او از مهان | |
به بالا و دیدار و آهستگی | به فرهنگ و رای و به شایستگی | |
هنر با خرد نیز بیش از نژاد | ز مادر چنو شاهزاده نزاد | |
بدیدن کنون از شنیدن بهست | گرانمایه و شاهزاد و مهست | |
وگر خود جز اینش نبودی هنر | که از خون سد نامور با پدر | |
برآشفت و بگذاشت تخت و کلاه | همی از تو جوید بدین گونه راه | |
نه نیکو نماید ز راه خرد | کزین کشور آن نامور بگذرد | |
ترا سرزنش باشد از مهتران | سر او همان از تو گردد گران | |
و دیگر که کاووس شد پیرسر | ز تخت آمدش روزگار گذر | |
سیاوش جوانست و با فرهی | بدو ماند آیین و تخت مهی | |
اگر شاه بیند به رای بلند | نویسد یکی نامهی سودمند | |
چنان چون نوازنده فرزند را | نوازد جوان خردمند را | |
یکی جای سازد بدین کشورش | بدارد سزاوار اندر خورش | |
بر آیین دهد دخترش را بدوی | بداردش با ناز و با آبروی | |
مگر کاو بماند به نزدیک شاه | کند کشور و بومت آرامگاه | |
و گر باز گردد سوی شهریار | ترا بهتری باشد از روزگار | |
سپاسی بود نزد شاه زمین | بزرگان گیتی کنند آفرین | |
برآساید از کین دو کشور مگر | اگر آردش نزد ما دادگر | |
ز داد جهان آفرین این سزاست | که گردد زمانه بدین جنگ راست | |
چو سالار گفتار پیران شنید | چنان هم همه بودنیها بدید | |
پس اندیشه کرد اندر آن یک زمان | همی داشت بر نیک و بد بر گمان | |
چنین داد پاسخ به پیران پیر | که هست اینک گفتی همه دلپذیر | |
ولیکن شنیدم یکی داستان | که باشد بدین رای همداستان | |
که چون بچهی شیر نر پروری | چو دندان کند تیز کیفر بری | |
چو با زور و با چنگ برخیزد او | به پروردگار اندر آویزد او | |
بدو گفت پیران کاندر خرد | یکی شاه کندآوران بنگرد | |
کسی کز پدر کژی و خوی بد | نگیرد ازو بدخویی کی سزد | |
نبینی که کاووس دیرینه گشت | چو دیرینه گشت او بباید گذشت | |
سیاوش بگیرد جهان فراخ | بسی گنج بیرنج و ایوان و کاخ | |
دو کشور ترا باشد و تاج و تخت | چنین خود که یابد مگر نیکبخت | |
چو بشنید افراسیاب این سخن | یکی رای با دانش افگند بن | |
دبیر جهاندیده را پیش خواند | زبان برگشاد و سخن برفشاند | |
نخستین که بر خامه بنهاد دست | به عنبر سر خامه را کرد مست | |
جهان آفرین را ستایش گرفت | بزرگی و دانش نمایش گرفت | |
کجا برترست از مکان و زمان | بدو کی رسد بندگی را گمان | |
خداوند جانست و آن خرد | خردمند را داد او پرورد | |
ازو باد بر شاهزاده درود | خداوند گوپال و شمشیر و خود | |
خداوند شرم و خداوند باک | ز بیداد و کژی دل و دست پاک | |
شنیدم پیام از کران تا کران | ز بیدار دل زنگهی شاوران | |
غمی شد دلم زانک شاه جهان | چنین تیز شد با تو اندر نهان | |
ولیکن به گیتی بجز تاج و تخت | چه جوید خردمند بیدار بخت | |
ترا این همه ایدر آراستست | اگر شهریاری و گر خواستست | |
همه شهر توران برندت نماز | مرا خود به مهر تو باشد نیاز | |
تو فرزند باشی و من چون پدر | پدر پیش فرزند بسته کمر | |
چنان دان که کاووس بر تو به مهر | بران گونه یک روز نگشاد چهر | |
کجا من گشایم در گنج بست | سپارم به تو تاج و تخت نشست | |
بدارمت بیرنج فرزندوار | به گیتی تو مانی زمن یادگار | |
چو از کشورم بگذری در جهان | نکوهش کنندم کهان و مهان | |
وزین روی دشوار یابی گذر | مگر ایزدی باشد آیین و فر | |
بدین راه پیدا نبینی زمین | گذر کرد باید به دریای چین | |
ازین کرد یزدان ترا بی نیاز | هم ایدر بباش و به خوبی بناز | |
سپاه و در گنج و شهر آن تست | به رفتن بهانه نبایدت جست | |
چو رای آیدت آشتی با پدر | سپارم ترا تاج و زرین کمر | |
که ز ایدر به ایران شوی با سپاه | ببندم به دلسوزگی با تو راه | |
نماند ترا با پدر جنگ دیر | کهن شد سرش گردد از جنگ سیر | |
گر آتش ببیند پی شصت و پنج | رسد آتش از باد پیری به رنج | |
ترا باشد ایران و گنج و سپاه | ز کشور به کشور رساند کلاه | |
پذیرفتم از پاک یزدان که من | بکوشم به خوبی به جان و به تن | |
نفرمایم و خود نسازم به بد | به اندیشه دل را نیازم به بد | |
چو نامه به مهر اندر آورد شاه | بفرمود تا زنگهی نیکخواه | |
به زودی به رفتن ببندد کمر | یکی خلعت آراست با سیم و زر | |
یکی اسپ بر سر ستام گران | بیامد دمان زنگهی شاوران | |
چو نزدیک تخت سیاوش رسید | بگفت آنچ پرسید و بشنید و دید | |
سیاوش به یک روی زان شاد شد | به دیگر پر از درد و فریاد شد | |
که دشمن همی دوست بایست کرد | ز آتش کجا بردمد باد سرد | |
یکی نامه بنوشت نزد پدر | همه یاد کرد آنچ بد در به در | |
که من با جوانی خرد یافتم | بهر نیک و بد نیز بشتافتم | |
از آن زن یکی مغز شاه جهان | دل من برافروخت اندر نهان | |
شبستان او درد من شد نخست | ز خون دلم رخ ببایست شست | |
ببایست بر کوه آتش گذشت | مرا زار بگریست آهو به دشت | |
ازان ننگ و خواری به جنگ آمدم | خرامان به چنگ نهنگ آمدم | |
دو کشور بدین آشتی شاد گشت | دل شاه چون تیغ پولاد گشت | |
نیاید همی هیچ کارش پسند | گشادن همان و همان بود بند | |
چو چشمش ز دیدار من گشت سیر | بر سیر دیده نباشند دیر | |
ز شادی مبادا دل او رها | شدم من ز غم در دم اژدها | |
ندانم کزین کار بر من سپهر | چه دارد به راز اندر از کین و مهر | |
ازان پس بفرمود بهرام را | که اندر جهان تازه کن کام را | |
سپردم ترا تاج و پردهسرای | همان گنج آگنده و تخت و جای | |
درفش و سواران و پیلان کوس | چو ایدر بیاید سپهدار توس | |
چنین هم پذیرفته او را سپار | تو بیدار دل باش و به روزگار | |
ز دیده ببارید خوناب زرد | لب رادمردان پر از باد سرد | |
ز لشکر گزین کرد سیسد سوار | همه گرد و شایستهی کارزار | |
سد اسپ گزیده به زرین ستام | پرستار و زرین کمر سد غلام | |
بفرمود تا پیش او آورند | سلیح و ستام و کمر بشمرند | |
درم نیز چندان که بودش به کار | ز دینار وز گوهر شاهوار | |
ازان پس گرانمایگان را بخواند | سخنهای بایسته چندی براند | |
چنین گفت کز نزد افراسیاب | گذشتست پیران بدین روی آب | |
یکی راز پیغام دارد به من | که ایمن به دویست از انجمن | |
همی سازم اکنون پذیره شدن | شما را هم ایدر بباید بدن | |
همه سوی بهرام دارید روی | مپیچد دل را ز گفتار اوی | |
همی بوسه دادند گردان زمین | بران خوب سالار باآفرین | |
چو خورشید تابنده بنمود پشت | هوا شد سیاه و زمین شد درشت | |
سیاووش لشکر به جیحون کشید | به مژگان همی از جگر خون کشید | |
چو آمد به ترمذ درون بام و کوی | بسان بهاران پر از رنگ و بوی | |
چنان بد همه شهرها تا به چاچ | تو گفتی عروسیست باطوق و تاج | |
به هر منزلی ساخته خوردنی | خورشهای زیبا و گستردنی | |
چنین تا به قچقار باشی براند | فرود آمد آنجا و چندی بماند | |
چو آگاهی آمد پذیره شدند | همه سرکشان با تبیره شدند | |
ز خویشان گزین کرد پیران هزار | پذیره شدن را برآراست کار | |
بیاراسته چار پیل سپید | سپه را همه داد یکسر نوید | |
یکی برنهاده ز پیروزه تخت | درفشنده مهدی بسان درخت | |
سرش ماه زرین و بومش بنفش | به زر بافته پرنیایی درفش | |
ابا تخت زرین سه پیل دگر | سد از ماهرویان زرین کمر | |
سپاهی بران سان که گفتی سپهر | بیاراست روی زمین را به مهر | |
سد اسپ گرانمایه با زین زر | به دیبا بیاراسته سر به سر | |
سیاووش بشنید کامد سپاه | پذیره شدن را بیاراست شاه | |
درفش سپهدار پیران بدید | خروشیدن پیل و اسپان شنید | |
بشد تیز و بگرفتش اندر کنار | بپرسیدش از نامور شهریار | |
بدو گفت کای پهلوان سپاه | چرا رنجه کردی روان را به راه | |
همه بردل اندیشه این بد نخست | که بیند دو چشمم ترا تندرست | |
ببوسید پیران سر و پای او | همان خوب چهر دلارای او | |
چنین گفت کای شهریار جوان | مراگر بخواب این نمودی روان | |
ستایش کنم پیش یزدان نخست | چو دیدم ترا روشن و تندرست | |
ترا چون پدر باشد افراسیاب | همه بنده باشیم زین روی آب | |
ز پیوستگان هست بیش از هزار | پرستندگانند با گوشوار | |
تو بیکام دل هیچ دم بر مزن | ترا بنده باشد همی مرد و زن | |
مراگر پذیری تو با پیر سر | ز بهر پرستش ببندم کمر | |
برفتند هر دو به شادی به هم | سخن یاد کردند بر بیش و کم | |
همه ره ز آوای چنگ و رباب | همی خفته را سر برآمد ز خواب | |
همی خاک مشکین شد از مشک و زر | همی اسپ تازی برآورد پر | |
سیاوش چو آن دید آب از دو چشم | ببارید و ز اندیشه آمد به خشم | |
که یاد آمدش بوم زابلستان | بیاراسته تا به کابلستان | |
همان شهر ایرانش آمد به یاد | همی برکشید از جگر سرد باد | |
ز ایران دلش یاد کرد و بسوخت | به کردار آتش رخش برفروخت | |
ز پیران بپیچید و پوشید روی | سپهبد بدید آن غم و درد اوی | |
بدانست کاو را چه آمد بیاد | غمی گشت و دندان به لب بر نهاد | |
به قچقار باشی فرود آمدند | نشستند و یکبار دم بر زدند | |
نگه کرد پیران به دیدار او | نشست و بر و یال و گفتار او | |
بدو در دو چشمش همی خیره ماند | همی هر زمان نام یزدان بخواند | |
بدو گفت کای نامور شهریار | ز شاهان گیتی توی یادگار | |
سه چیزست بر تو که اندر جهان | کسی را نباشد ز تخم مهان | |
یکی آنک از تخمهی کیقباد | همی از تو گیرند گویی نژاد | |
و دیگر زبانی بدین راستی | به گفتار نیکو بیاراستی | |
سه دیگر که گویی که از چهر تو | ببارد همی بر زمین مهر تو | |
چنین داد پاسخ سیاووش بدوی | که ای پیر پاکیزه و راستگوی | |
خنیده به گیتی به مهر و وفا | ز آهرمنی دور و دور از جفا | |
گر ایدونک با من تو پیمان کنی | شناسم که پیان من مشکنی | |
گر از بودن ایدر مرا نیکویست | برین کردهی خود نباید گریست | |
و گر نیست فرمای تا بگذرم | نمایی ره کشوری دیگرم | |
بدو گفت پیران که مندیش زین | چو اندر گذشتی ز ایران زمین | |
مگردان دل از مهر افراسیاب | مکن هیچگونه برفتن شتاب | |
پراگنده نامش به گیتی بدیست | ولیکن جز اینست مرد ایزدیست | |
خرد دارد و رای و هوش بلند | به خیره نیاید به راه گزند | |
مرا نیز خویشیست با او به خون | همش پهلوانم همش رهنمون | |
همانا برین بوم و بر سد هزار | به فرمان من بیش باشد سوار | |
همم بوم و بر هست و هم گوسفند | هم اسپ و سلیح و کمان و کمند | |
مرا بینیازیست از هر کسی | نهفته جزین نیز هستم بسی | |
فدای تو بادا همه هرچ هست | گر ایدونک سازی به شادی نشست | |
پذیرفتم از پاک یزدان ترا | به رای و دل هوشمندان ترا | |
که بر تو نیاید ز بدها گزند | نداند کسی راز چرخ بلند | |
مگر کز تو آشوب خیزد به شهر | بیامیزی از دور تریاک و زهر | |
سیاووش بدان گفتها رام شد | برافروخت و اندر خور جام شد | |
بخوردن نشستند یک با دگر | سیاوش پسر گشت و پیران پدر | |
برفتند با خنده و شادمان | به ره بر نجستند جایی زمان | |
چنین تا رسیدند در شهر گنگ | کزان بود خرم سرای درنگ | |
پیاده به کوی آمد افراسیاب | از ایوان میان بسته و پر شتاب | |
سیاوش چو او را پیاده بدید | فرود آمد از اسپ و پیشش دوید | |
گرفتند مر یکدگر را به بر | بسی بوس دادند بر چشم و سر | |
ازان پس چنین گفت افراسیاب | که گردان جهان اندر آمد به خواب | |
ازین پس نه آشوب خیزد نه جنگ | به آبشخور آیند میش و پلنگ | |
برآشفت گیتی ز تور دلیر | کنون روی گیتی شد از جنگ سیر | |
دو کشور سراسر پر از شور بود | جهان را دل از آشتی کور بود | |
به تو رام گردد زمانه کنون | برآساید از جنگ وز جوش خون | |
کنون شهر توران ترا بندهاند | همه دل به مهر تو آگندهاند | |
مرا چیز با جان همی پیش تست | سپهبد به جان و به تن خویش تست | |
سیاوش برو آفرین کرد سخت | که از گوهر تو مگر داد بخت | |
سپاس از خدای جهان آفرین | کزویست آرام و پرخاش و کین | |
سپهدار دست سیاوش به دست | بیامد به تخت مهی بر نشست | |
به روی سیاوش نگه کرد و گفت | که این را به گیتی کسی نیست جفت | |
نه زینگونه مردم بود در جهان | چنین روی و بالا و فر و مهان | |
ازان پس به پیران چنین گفت رد | که کاووس تندست و اندک خرد | |
که بشکیبد از روی چونین پسر | چنین برز بالا و چندین هنر | |
مرا دیده از خوب دیدار او | بماندست دل خیره از کار او | |
که فرزند باشد کسی را چنین | دو دیده بگرداند اندر زمین | |
از ایوانها پس یکی برگزید | همه کاخ زربفتها گسترید | |
یکی تخت زرین نهادند پیش | همه پایها چون سر گاومیش | |
به دیبای چینی بیاراستند | فراوان پرستندگان خواستند | |
بفرمود پس تا رود سوی کاخ | بباشد به کام و نشیند فراخ | |
سیاوش چو در پیش ایوان رسید | سر طاق ایوان به کیوان رسید | |
بیامد بران تخت زر بر نشست | هشیوار جان اندر اندیشه بست |