شاهنامه/داستان سیاوش ۳
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
داستان سیاوش ۲ | شاهنامه (هوشنگ) از فردوسی |
داستان سیاوش ۴ |
سیاوش در بلخ شد با سپاه | یکی نامه فرمود نزدیک شاه | |
نوشتن به مشک و گلاب و عبیر | چانچون سزاوار بد بر حریر | |
نخست آفرین کرد بر کردگار | کزو گشت پیروز و به روزگار | |
خداوند خورشید و گردنده ماه | فرازندهی تاج و تخت و کلاه | |
کسی را که خواهد برآرد بلند | یکی را کند سوگوار و نژند | |
چرا نه به فرمانش اندر نه چون | خرد کرد باید بدین رهنمون | |
ازان دادگر کاو جهان آفرید | ابا آشکارا نهان آفرید | |
همی آفرین باد بر شهریار | همه نیکوی باد فرجام کار | |
به بلخ آمدم شاد و پیروز بخت | به فر جهاندار باتاج و تخت | |
سه روز اندرین جنگ شد روزگار | چهارم ببخشود پروردگار | |
سپهرم به ترمذ شد و بارمان | به کردار ناوک بجست از کمان | |
کنون تا به جیحون سپاه منست | جهان زیر فر کلاه منست | |
به سغد است با لشکر افراسیاب | سپاه و سپهبد بدان روی آب | |
گر ایدونک فرمان دهد شهریار | سپه بگذرانم کنم کارزار | |
چو نامه بر شاه ایران رسید | سر تاج و تختش به کیوان رسید | |
به یزدان پناهید و زو جست بخت | بدان تا ببار آید آن نو درخت | |
به شادی یکی نامه پاسخ نوشت | چو تازه بهاری در اردیبهشت | |
که از آفرینندهی هور و ماه | جهاندار و بخشندهی تاج و گاه | |
ترا جاودان شادمان باد دل | ز درد و بلا گشته آزاد د | |
همیشه به پیروزی و فرهی | کلاه بزرگی و تاج مهی | |
سپه بردی و جنگ را خواستی | که بخت و هنر داری و راستی | |
همی از لبت شیر بوید هنوز | که زد بر کمان تو از جنگ توز | |
همیشه هنرمند بادا تنت | رسیده به کام دل روشنت | |
ازان پس که پیروز گشتی به جنگ | به کار اندرون کرد باید درنگ | |
نباید پراگنده کردن سپاه | بپیمای روز و برآرای گاه | |
نباید پراگنده کردن سپاه | بپیمای روز و برآرای گاه | |
که آن ترک بدپیشه و ریمنست | که هم بدنژادست و هم بدتنست | |
همان با کلاهست و با دستگاه | همی سر برآرد ز تابنده ماه | |
مکن هیچ بر جنگ جستن شتاب | به جنگ تو آید خود افراسیاب | |
گر ایدونک زین روی جیحون کشد | همی دامن خویش در خون کشد | |
نهاد از بر نامه بر مهر خویش | همانگه فرستاده را خواند پیش | |
بدو داد و فرمود تا گشت باز | همی تاخت اندر نشیب و فراز | |
فرستاده نزد سیاوش رسید | چو آن نامهی شاه ایران بدید | |
زمین را ببوسید و دل شاد کرد | ز هر غم دل پاک آزاد کرد | |
ازان نامهی شاه چون گشت شاد | بخندید و نامه بسر بر نهاد | |
نگه داشت بیدار فرمان اوی | نپیچید دل را ز پیمان اوی | |
وزان سو چو گرسیوز شوخ مرد | بیامد بر شاه ترکان چو گرد | |
بگفت آن سخنهای ناپاک و تلخ | که آمد سپهبد سیاوش به بلخ | |
سپه کش چو رستم سپاهی گران | بسی نامداران و جنگ آوران | |
ز هر یک ز ما بود پنجاه بیش | سرافراز با گرزهی گاومیش | |
پیاده به کردار آتش بدند | سپردار با تیر و ترکش بدند | |
نپرد به کردار ایشان عقاب | یکی را سر اندر نیاید بخواب | |
سه روز و سه شب بود هم زین نشان | غمی شد سر و اسپ گردنکشان | |
ازیشان کسی را که خواب آمدی | ز جنگش بدانگه شتاب آمدی | |
بخفتی و آسوده برخاستی | به نوی یکی جنگ آراستی | |
برآشفت چون آتش افراسیاب | که چندش چه گویی ز آرام و خواب | |
به گرسیوز اندر چنان بنگرید | که گفتی میانش بخواهد برید | |
یکی بانگ برزد براندش ز پیش | کجا خواست راندن برو خشم خویش | |
بفرمود کز نامداران هزار | بخوانید وز بزم سازید کار | |
سراسر همه دشت پرچین نهید | به سغد اندر آرایش چین نهید | |
بدین سان به شادی گذر کرد روز | چو از چشم شد دور گیتی فروز | |
به خواب و به آرامش آمد شتاب | بغلتید بر جامه افراسیاب | |
چو یک پاس بگذشت از تیره شب | چنان چون کسی راز گوید به تب | |
خروشی برآمد ز افراسیاب | بلرزید بر جای آرام و خواب | |
پرستندگان تیز برخاستند | خروشیدن و غلغل آراستند | |
چو آمد به گرسیوز آن آگهی | که شد تیره دیهیم شاهنشهی | |
به تیزی بیامد به نزدیک شاه | ورا دید بر خاک خفته به راه | |
به بر در گرفتش بپرسید زوی | که این داستان با برادر بگوی | |
چنین داد پاسخ که پرسش مکن | مگو این زمان ایچ با من سخن | |
بمان تا خرد بازیابم یکی | به بر گیر و سختم بدار اندکی | |
زمانی برآمد چو آمد به هوش | جهان دیده با ناله و با خروش | |
نهادند شمع و برآمد به تخت | همی بود لرزان بسان درخت | |
بپرسید گرسیوز نامجوی | که بگشای لب زین شگفتی بگوی | |
چنین گفت پرمایه افراسیاب | که هرگز کسی این نبیند به خواب | |
کجا چون شب تیره من دیدهام | ز پیر و جوان نیز نشنیدهام | |
بیابان پر از مار دیدم به خواب | جهان پر ز گرد آسمان پر عقاب | |
زمین خشک شخی که گفتی سپهر | بدو تا جهان بود ننمود چهر | |
سراپردهی من زده بر کران | به گردش سپاهی ز کندآوران | |
یکی باد برخاستی پر ز گرد | درفش مرا سر نگونسار کرد | |
برفتی ز هر سو یکی جوی خون | سراپرده و خیمه گشتی نگون | |
وزان لشکر من فزون از هزار | بریده سران و تن افگنده خوار | |
سپاهی ز ایران چو باد دمان | چه نیزه به دست و چه تیر و کمان | |
همه نیزهاشان سر آورده بار | وزان هر سواری سری در کنار | |
بر تخت من تاختندی سوار | سیه پوش و نیزهوران سد هزار | |
برانگیختندی ز جای نشست | مرا تاختندی همی بسته دست | |
نگه کردمی نیک هر سو بسی | ز پیوسته پیشم نبودی کسی | |
مرا پیش کاووس بردی دوان | یکی بادسر نامور پهلوان | |
یکی تخت بودی چو تابنده ماه | نشسته برو پور کاووس شاه | |
دو هفته نبودی ورا سال بیش | چو دیدی مرا بسته در پیش خویش | |
دمیدی به کردار غرنده میغ | میانم بدو نیم کردی به تیغ | |
خروشیدمی من فراوان ز درد | مرا ناله و درد بیدار کرد | |
بدو گفت گرسیوز این خواب شاه | نباشد جز از کامهی نیک خواه | |
همه کام دل باشد و تاج و تخت | نگون گشته بر بدسگال تو بخت | |
گزارندهی خواب باید کسی | که از دانش اندازه دارد بسی | |
بخوانیم بیدار دل موبدان | از اخترشناسان و از بخردان | |
هر آنکس کزین دانش آگه بود | پراگنده گر بر در شه بود | |
شدند انجمن بر در شهریار | بدان تا چرا کردشان خواستار | |
بخواند و سزاوار بنشاند پیش | سخن راند با هر یک از کم و بیش | |
چنین گفت با نامور موبدان | کهای پاکدل نیکپی بخردان | |
گر این خواب و گفتار من در جهان | ز کس بشنوم آشکار و نهان | |
یکی را نمانم سر و تن به هم | اگر زین سخن بر لب آرند دم | |
ببخشیدشان بیکران زر و سیم | بدان تا نباشد کسی زو ببیم | |
ازان پس بگفت آنچ در خواب دید | چو موبد ز شاه آن سخنها شنید | |
بترسید و ز شاه زنهار خواست | که این خواب را کی توان گفت راست | |
مگر شاه با بنده پیمان کند | زبان را به پاسخ گروگان کند | |
کزین در سخن هرچ داریم یاد | گشاییم بر شاه و یابیم داد | |
به زنهار دادن زبان داد شاه | کزان بد ازیشان نبیند گناه | |
زبان آوری بود بسیار مغز | کجا برگشادی سخنهای نغز | |
چنین گفت کز خواب شاه جهان | به بیدرای آمد سپاهی گران | |
یکی شاهزاده به پیش اندرون | جهان دیده با وی بسی رهنمون | |
بران طالع او را گسی کرد شاه | که این بوم گردد بما بر تباه | |
اگر با سیاوش کند شاه جنگ | چو دیبه شود روی گیتی به رنگ | |
ز ترکان نماند کسی پارسا | غمی گردد از جنگ او پادشا | |
وگر او شود کشته بر دست شاه | به توران نماند سر و تاج و گاه | |
سراسر پر آشوب گردد زمین | ز بهر سیاوش بجنگ و به کین | |
بدانگاه یاد آیدت راستی | که ویران شود کشور از کاستی | |
جهاندار گر مرغ گردد بپر | برین چرخ گردان نیابد گذر | |
برین سان گذر کرد خواهد سپهر | گهی پر ز خشم و گهی پر ز مهر | |
غمی شد چو بشنید افراسیاب | نکرد ایچ بر جنگ جستن شتاب | |
به گرسیوز آن رازها برگشاد | نهفته سخنها بسی کرد یاد | |
که گر من به جنگ سیاوش سپاه | نرانم نیاید کسی کینه خواه | |
نه او کشته آید به جنگ و نه من | برآساید از گفت و گوی انجمن | |
نه کاووس خواهد ز من نیز کین | نه آشوب گیرد سراسر زمین | |
بجای جهان جستن و کارزار | مبادم بجز آشتی هیچ کار | |
فرستم به نزدیک او سیم و زر | همان تاج و تخت و فراوان گهر | |
مگر کاین بلاها ز من بگذرد | که ترسم روانم فرو پژمرد | |
چو چشم زمانه بدوزم به گنج | سزد گر سپهرم نخواهد به رنج | |
نخواهم زمانه جز آن کاو نوشت | چنان زیست باید که یزدان سرشت | |
چو بگذشت نیمی ز گردان سپهر | درخشنده خورشید بنمود چهر | |
بزرگان بدرگاه شاه آمدند | پرستنده و با کلاه آمدند | |
یکی انجمن ساخت با بخردان | هشیوار و کارآزموده ردان | |
بدیشان چنین گفت کز روزگار | نبینم همی بهره جز کارزار | |
بسا نامداران که بر دست من | تبه شد به جنگ اندرین انجمن | |
بسی شارستان گشت بیمارستان | بسی بوستان نیز شد خارستان | |
بسا باغ کان رزمگاه منست | به هر سو نشان سپاه منست | |
ز بیدادی شهریار جهان | همه نیکوی باشد اندر نهان | |
نزاید به هنگام در دشت گور | شود بچهی باز را دیده کور | |
نپرد ز پستان نخچیر شیر | شود آب در چشمهی خویش قیر | |
شود در جهان چشمهی آب خشک | نگیرد به نافه درون بوی مشک | |
ز کژی گریزان شود راستی | پدید آید از هر سوی کاستی | |
کنون دانش و داد یاد آوریم | بجای غم و رنج داد آوریم | |
برآساید از ما زمانی جهان | نباید که مرگ آید از ناگهان | |
دو بهر از جهان زیر پای منست | به ایران و توران سرای منست | |
نگه کن که چندین ز کندآوران | بیارند هر سال باژ گران | |
گر ایدونک باشید همداستان | به رستم فرستم یکی داستان | |
در آشتی با سیاووش نیز | بجویم فرستم بیاندازه چیز | |
سران یک به یک پاسخ آراستند | همی خوبی و راستی خواستند | |
که تو شهریاری و ما چون رهی | بران دل نهاده که فرمان دهی | |
همه بازگشتند سر پر ز داد | نیامد کسی را غم و رنج یاد | |
به گرسیوز آنگه چنین گفت شاه | که ببسیج کار و بیپمای راه | |
به زودی بساز و سخن را مهایست | ز لشگر گزین کن سواری دویست | |
به نزد سیاووش برخواسته | ز هر چیز گنجی بیاراسته | |
از اسپان تازی به زرین ستام | ز شمشیر هندی به زرین نیام | |
یکی تاج پرگوهر شاهوار | ز گستردنی سد شتروار بار | |
غلام و کنیزک به بر هم دویست | بگویش که با تو مرا جنگ نیست | |
بپرسش فراوان و او را بگوی | که ما سوی ایران نکردیم روی | |
زمین تا لب رود جیحون مراست | به سغدیم و این پادشاهی جداست | |
همانست کز تور و سلم دلیر | زبر شد جهان آن کجا بود زیر | |
از ایرج که بر بیگنه کشته شد | ز مغز بزرگان خرد گشته شد | |
ز توران به ایران جدایی نبود | که باکین و جنگ آشنایی نبود | |
ز یزدان بران گونه دارم امید | که آید درود و خرام و نوید | |
برانگیخت از شهر ایران ترا | که بر مهر دید از دلیران ترا | |
به بخت تو آرام گیرد جهان | شود جنگ و ناخوبی اندر نهان | |
چو گرسیوز آید به نزدیک تو | به بار آید آن رای تاریک تو | |
چنان چون به گاه فریدون گرد | که گیتی ببخشش به گردان سپرد | |
ببخشیم و آن رای بازآوریم | ز جنگ و ز کین پای بازآوریم | |
تو شاهی و با شاه ایران بگوی | مگر نرم گردد سر جنگجوی | |
سخنها همی گوی با پیلتن | به چربی بسی داستانها بزن | |
برین هم نشان نزد رستم پیام | پرستنده و اسپ و زرین ستام | |
به نزدیک او هم چنین خواسته | ببر تا شود کار پیراسته | |
جز از تخت زرین که او شاه نیست | تن پهلوان از در گاه نیست | |
بیاورد گرسیوز آن خواسته | که روی زمین زو شد آراسته | |
دمان تا لب رود جیحون رسید | ز گردان فرستادهای برگزید | |
بدان تا رساند به شاه آگهی | که گرسیوز آمد بدان فرهی | |
به کشتی به یکروز بگذاشت آب | بیامد سوی بلخ دل پر شتاب | |
فرستاده آمد به درگاه شاه | بگفتند گرسیوز آمد به راه | |
سیاوش گو پیلتن را بخواند | وزین داستان چند گونه براند | |
چو گوسیوز آمد به درگاه شاه | بفرمود تا برگشادند راه | |
سیاووش ورا دید بر پای خاست | بخندید و بسیار پوزش بخواست | |
ببوسید گرسیوز از دور خاک | رخش پر ز شرم و دلش پر ز باک | |
سیاووش بنشاندش زیر تخت | از افراسیابش بپرسید سخت | |
چو بنشست گرسیوز از گاه نو | بدید آن سر وافسر شاه نو | |
به رستم چنین گفت کافراسیاب | چو از تو خبر یافت اندر شتاب | |
یکی یادگاری به نزدیک شاه | فرستاد با من کنون در به راه | |
بفرمود تا پرده برداشتند | به چشم سیاووش بگذاشتند | |
ز دروازهی شهر تا بارگاه | به چشم سیاووش بگذاشتند | |
کس اندازه نشاخت آنراکه چند | ز دینار و ز تاج و تخت بلند | |
غلامان همه با کلاه و کمر | پرستنده با یاره و طوق زر | |
پسند آمدش سخت بگشاد روی | نگه کرد و بشنید پیغام اوی | |
تهمتن بدو گفت یک هفته شاد | همی باش تا پاسخ آریم یاد | |
بدین خواهش اندیشه باید بسی | همان نیز پرسیدن از هر کسی | |
چو بشنید گرسیوز پیش بین | زمین را ببوسید و کرد آفرین | |
یکی خانه او را بیاراستند | به دیبا و خوالیگران خواستند | |
نشستند بیدار هر دو به هم | سگالش گرفتند بر بیش و کم | |
ازان کار شد پیلتن بدگمان | کزان گونه گرسیوز آمد دمان | |
طلایه ز هر سو برون تاختند | چنان چون ببایست برساختند | |
سیاوش ز رستم بپرسید و گفت | که این راز بیرون کنید از نهفت | |
که این آشتی جستن از بهر چیست | نگه کن که تریاک این زهر چیست | |
ز پیوستهی خون به نزدیک اوی | ببین تا کدامند سد نامجوی | |
گروگان فرستد به نزدیک ما | کند روشن این رای تاریک ما | |
نباید که از ما غمی شد ز بیم | همی طبل سازد به زیر گلیم | |
چو این کرده باشیم نزدیک شاه | فرستاده باید یکی نیکخواه | |
برد زین سخن نزد او آگهی | مگر مغز گرداند از کین تهی | |
چنین گفت رستم که اینست رای | جزین روی پیمان نیاید بجای | |
به شبگیر گرسیوز آمد بدر | چنان چون بود با کلاه و کمر | |
بیامد به پیش سیاوش زمین | ببوسید و بر شاه کرد آفرین | |
سیاوش بدو گفت کز کار تو | پراندیشه بودم ز گفتار تو | |
کنون رای یکسر بران شد درست | که از کینه دل را بخواهیم شست | |
تو پاسخ فرستی به افراسیاب | که از کین اگر شد سرت پر شتاب | |
کسی کاو ببیند سرانجام بد | ز کردار بد بازگشتش سزد | |
دلی کز خرد گردد آراسته | یکی گنج گردد پر از خواسته | |
اگر زیر نوش اندرون زهر نیست | دلت را ز رنج و زیان بهر نیست | |
چو پیمان همی کرد خواهی درست | که آزار و کینه نخواهیم جست | |
ز گردان که رستم بداند همی | کجا نامشان بر تو خواند همی | |
بر من فرستی به رسم نوا | که باشد به گفتار تو بر گوا | |
و دیگر ز ایران زمین هرچ هست | که آن شهرها را تو داری به دست | |
بپردازی و خود به توران شوی | زمانی ز جنگ و ز کین بغنوی | |
نباشد جز از راستی در میان | به کینه نبندم کمر بر میان | |
فرستم یکی نامه نزدیک شاه | مگر بآشتی باز خواند سپاه | |
برافگند گرسیوز اندر زمان | فرستادهای چون هژبر دمان | |
بدو گفت خیره منه سر به خواب | برو تازیان نزد افراسیاب | |
بگویش که من تیز بشتافتم | همی هرچ جستم همه یافتم | |
گروگان همی خواهد از شهریار | چو خواهی که برگردد از کارزار | |
فرستاده آمد بدادش پیام | ز شاه و ز گرسیوز نیکنام | |
چو گفت فرستاده بشنید شاه | فراوان بپیچید و گم کرد راه | |
همی گفت سد تن ز خویشان من | گر ایدونک کم گردد از انجمن | |
شکست اندر آید بدین بارگاه | نماند بر من کسی نیکخواه | |
وگر گویم از من گروگان مجوی | دروغ آیدش سر به سر گفت و گوی | |
فرستاد باید بر او نوا | اگر بی گروگان ندارد روا | |
بران سان که رستم همی نام برد | ز خویشان نزدیک سد بر شمرد | |
بر شاه ایران فرستادشان | بسی خلعت و نیکوی دادشان | |
بفرمود تا کوس با کرهنای | زدند و فروهشت پردهسرای | |
به خارا و سغد و سمرقند و چاچ | سپیجاب و آن کشور و تخت عاج | |
تهی کرد و شد با سپه سوی گنگ | بهانه نجست و فریب و درنگ | |
چو از رفتنش رستم آگاه شد | روانش ز اندیشه کوتاه شد | |
به نزد سیاوش بیامد چو گرد | شنیده سخنها همه یاد کرد | |
بدو گفت چون کارها گشت راست | چو گرسیوز ار بازگردد رواست | |
بفرمود تا خلعت آراستند | سلیح و کلاه و کمر خواستند | |
یکی اسپ تازی به زرین ستام | یکی تیغ هندی به زرین نیام | |
چو گرسیوز آن خلعت شاه دید | تو گفتی مگر بر زمین ماه دید | |
بشد با زبانی پر از آفرین | تو گفتی مگر بر نوردد زمین | |
سیاوش نشست از بر تخت عاج | بیاویخته بر سر عاج تاج | |
همی رای زد با یکی چربگوی | کسی کاو سخن را دهد رنگ و بوی | |
ز لشکر همی جست گردی سوار | که با او بسازد دم شهریار | |
چنین گفت با او گو پیلتن | کزین در که یارد گشادن سخن | |
همانست کاووس کز پیش بود | ز تندی نکاهد نخواهد فزود | |
مگر من شوم نزد شاه جهان | کنم آشکارا برو بر نهان | |
ببرم زمین گر تو فرمان دهی | ز رفتن نبینم همی جز بهی | |
سیاوش ز گفتار او شاد شد | حدیث فرستادگان باد شد | |
سپهدار بنشست و رستم به هم | سخن راند هرگونه از بیش و کم | |
بفرمود تا رفت پیشش دبیر | نوشتن یکی نامهای بر حریر | |
نخست آفرین کرد بر دادگر | کزو دید نیروی و فر و هنر | |
خداوند هوش و زمان و مکان | خرد پروراند همی با روان | |
گذر نیست کس را ز فرمان او | کسی کاو بگردد ز پیمان او | |
ز گیتی نبیند مگر کاستی | بدو باشد افزونی و راستی | |
ازو باد بر شهریار آفرین | جهاندار وز نامداران گزین | |
رسیده به هر نیک و بد رای او | ستودن خرد گشته بالای او | |
رسیدم به بلخ و به خرم بهار | همه شادمان بودم از روزگار | |
ز من چون خبر یافت افراسیاب | سیه شد به چشم اندرش آفتاب | |
بدانست کش کار دشوار گشت | جهان تیره شد بخت او خوار گشت | |
بیامد برادرش با خواسته | بسی خوبرویان آراسته | |
که زنهار خواهد ز شاه جهان | سپارد بدو تاج و تخت مهان | |
بسنده کند زین جهان مرز خویش | بداند همی پایه و ارز خویش | |
از ایران زمین بسپرد تیره خاک | بشوید دل از کینه و جنگ پاک | |
ز خویشان فرستاد سد نزد من | بدین خواهش آمد گو پیلتن | |
گر او را ببخشد ز مهرش سزاست | که بر مهر او چهر او بر گواست | |
چو بنوشت نامه یل جنگجوی | سوی شاه کاووس بنهاد روی | |
وزان روی گرسیوز نیکخواه | بیامد بر شاه توران سپاه | |
همه داستان سیاوش بگفت | که او را ز شاهان کسی نیست جفت | |
ز خوبی دیدار و کردار او | ز هوش و دل و شرم و گفتار او | |
دلیر و سخنگوی و گرد و سوار | تو گویی خرد دارد اندر کنار | |
بخندید و با او چنین گفت شاه | که چاره به از جنگ ای نیکخواه | |
و دیگر کزان خوابم آمد نهیب | ز بالا بدیدم نشان نشیب | |
پر از درد گشتم سوی چاره باز | بدان تا نبینم نشیب و فراز | |
به گنج و درم چاره آراستم | کنون شد بران سان که من خواستم | |
وزان روی چون رستم شیرمرد | بیامد بر شاه ایران چو گرد | |
به پیش اندر آمد بکش کرده دست | برآمده سپهبد ز جای نشست | |
بپرسید و بگرفتش اندر کنار | ز فرزند و از گردش روزگار | |
ز گردان و از رزم و کار سپاه | وزان تا چرا بازگشت او ز راه | |
نخست از سیاوش زبان برگشاد | ستودش فراوان و نامه بداد | |
چو نامه برو خواند فرخ دبیر | رخ شهریار جهان شد قیر | |
به رستم چنین گفت گیرم که اوی | جوانست و بد نارسیده بروی | |
چو تو نیست اندر جهان سر به سر | به جنگ از تو جویند شیران هنر | |
ندیدی بدیهای افراسیاب | که گم شد ز ما خورد و آرام و خواب | |
مرا رفت بایست کردم درنگ | مرا بود با او سری پر ز جنگ | |
نرفتم که گفتند ز ایدر مرو | بمان تا بسیچد جهاندار نو | |
چو بادافرهی ایزدی خواست بود | مکافات بدها بدی خواست بود | |
شما را بدان مردری خواسته | بدان گونه بر شد دل آراسته | |
کجا بستد از هر کسی بیگناه | بدان تا بپیچیدتان دل ز راه | |
به سد ترک بیچاره و بدنژاد | که نام پدرشان ندارید یاد | |
کنون از گروگان کی اندیشد او | همان پیش چشمش همان خاک کو | |
شما گر خرد را بسیچید کار | نه من سیرم از جنگ و از کارزار | |
به نزد سیاوش فرستم کنون | یکی مرد پردانش و پرفسون | |
بفرمایمش کآتشی کن بلند | ببند گران پای ترکان ببند | |
برآتش بنه خواسته هرچ هست | نگر تا نیازی به یک چیز دست | |
پس آن بستگان را بر من فرست | که من سر بخواهم ز تنشان گسست | |
تو با لشکر خویش سر پر ز جنگ | برو تا به درگاه او بیدرنگ | |
همه دست بگشای تا یکسره | چو گرگ اندر آید به پیش بره | |
چو تو سازگیری بد آموختن | سپاهت کند غارت و سوختن | |
بیاید بجنگ تو افراسیاب | چو گردد برو ناخوش آرام و خواب | |
تهمتن بدو گفت کای شهریار | دلت را بدین کار غمگین مدار | |
سخن بشنو از من تو ای شه نخست | پس آنگه جهان زیر فرمان تست | |
تو گفتی که بر جنگ افراسیاب | مران تیز لشکر بران روی آب | |
بمانید تا او بیاید به جنگ | که او خود شتاب آورد بیدرنگ | |
ببودیم یک چند در جنگ سست | در آشتی او گشاد از نخست | |
کسی کاشتی جوید و سور و بزم | نه نیکو بود پیش رفتن برزم | |
و دیگر که پیمان شکستن ز شاه | نباشد پسندیدهی نیکخواه | |
سیاوش چو پیروز بودی بجنگ | برفتی بسان دلاور پلنگ | |
چه جستی جز از تخت و تاج و نگین | تن آسانی و گنج ایران زمین | |
همه یافتی جنگ خیره مجوی | دل روشنت به آب تیره مشوی | |
گر افراسیاب این سخنها که گفت | به پیمان شکستن بخواهد نهفت |