شاهنامه/داستان دوازدهرخ ۵
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
داستان دوازدهرخ ۴ | شاهنامه (هوشنگ) از فردوسی |
داستان دوازدهرخ ۶ |
کمر بر میان با ستور نوند | ز مردان به گرد اندرش نیز چند | |
فرود آمد از باره رویین گرد | گوان را همه پیش گودرز برد | |
سپهبد بفرمود تا موبدان | زلشکر همه نامور بخردان | |
بزودی سوی پهلوان آمدند | خردمند و روشنروان آمدند | |
پس آن پاسخ نامه پیش گوان | بفرمود خواندن همی پهلوان | |
بزرگان که آن نامهی دلپذیر | شنیدند گفتار فرخ دبیر | |
هش و رای پیران تنک داشتند | همه پند او را سبک داشتند | |
بگودرز بر آفرین خواند | ورا پهلوان گزین خواندند | |
پس آن نامه را مهر کرد و بداد | برویین پیران ویسهنژاد | |
چو از پیش گودرز برخاستند | بفرمود تا خلعت آراستند | |
از اسبان تازی بزرین ستام | چه افسر چه شمشیر زرین نیام | |
ببخشید یارانش را سیم و زر | کرا در خور آمد کلاه و کمر | |
برفت از در پهلوان با سپاه | سوی لشکر خویش بگرفت راه | |
چو رویین بنزدیک پیران رسید | بپیش پدر شد چنانچون سزید | |
بنزدیک تختش فرو برد سر | جهاندیده پیران گرفتش ببر | |
چو بگزارد پیغام سالار شاه | بگفت آنچ دید اندران رزمگاه | |
پس آن نامه برخواند پیشش دبیر | رخ پهلوان سپه شد چو قیر | |
دلش گشت پردرد و جان پرنهیب | بدانست کمد بتنگی نشیب | |
شکیبایی و خامشی برگزید | بکرد آن سخن بر سپه ناپدید | |
ازان پس چنین گفت پیش سپاه | که گودرز را دل نیامد براه | |
ازان خون هفتاد پور گزین | نیارامدش یک زمان دل ز کین | |
گر ایدونک او بر گذشته سخن | بنوی همی کینه سازد ز بن | |
چرا من بکین برادر کمر | نبندم نخارم ازین کینه سر | |
هم از خون نهسد سر نامدار | که از تن جدا شد گه کارزار | |
که اندر بر و بوم ترکان دگر | سواری چو هومان نبندد کمر | |
چو نستیهن آن سرو سایه فگن | که شد ناپدید از همه انجمن | |
بباید کنون بست ما را کمر | نمانم بایرانیان بوم و بر | |
بنیروی یزدان و شمشیر تیز | برآرم ازان انجمن رستخیز | |
از اسبان گله هرچ شایسته بود | ز هر سو بلشکر گه آورد زود | |
پیاده همه کرد یکسر سوار | دو اسبه سوار از پس کارزار | |
سرگنجهای کهن برگشاد | بدینار دادن دل اندر نهاد | |
چو این کرده شد نزد افراسیاب | نوندی برافگند هنگام خواب | |
فرستادهای با هش و رای پیر | سخنگوی و گرد و سوار و دبیر | |
که رو شاه توران سپه را بگوی | که ای دادگر خسرو نامجوی | |
کز آنگه که چرخ سپهر بلند | بگشت از بر تیره خاک نژند | |
چو تو شاه بر گاه ننشست نیز | به کس نام شاهی نپیوست نیز | |
نه زیبا بود جز تو مر تخت را | کلاه و کمر بستن و بخت را | |
ازان کس برآرد جهاندار گرد | که پیش تو آید بروز نبرد | |
یکی بندهام من گنهکار تو | کشیده سر از جان بیدار تو | |
ز کیخسرو از من بیازرد شاه | جزین خویشتن را ندانم گناه | |
که این ایزدی بود بود آنچ بود | ندارد ز گفتار بسیار سود | |
اگر نیز بیند مرا زین گناه | کند گردن آزاد و آید براه | |
رسانم من اکنون بشاه آگهی | که گردون چه آورد پیش رهی | |
کشیدم بکوه کنابد سپاه | بایرانیان بر ببستیم راه | |
وزان سو بیامد سپاهی گران | سپهدار گودرز و با او سران | |
کز ایران ز گاه منوچهر شاه | فزون زان نیامد بتوران سپاه | |
به زیبد یکی جایگه ساختند | سپه را دران کوه بنشاختند | |
سپه را سه روز و سه شب چون پلنگ | بروی اندر آورده بد روی تنگ | |
نجستیم رزم اندران کینهگاه | که آید مگر سوی هامون سپاه | |
نیامد سپاهش ازان که برون | سر پهلوانان ما شد نگون | |
سپهدار ایران نیامد ستوه | بهامون نیاورد لشکر ز کوه | |
برادر جهاندار هومان من | بکینه بجوشید ازین انجمن | |
بایران سپه شد که جوید نبرد | ندانم چه آمد بران شیرمرد | |
بیامد بکین جستنش پور گیو | بگردید با گرد هومان نیو | |
ابر دست چون بیژنی کشته شد | سر من ز تیمار او گشته شد | |
که دانست هرگز که سرو بلند | بباغ از گیا یافت خواهد گزند | |
دل نامداران همه بر شکست | همه شادمانی شد از درد پست | |
و دیگر چو نستیهن نامدار | ابا ده هزار آزموده سوار | |
برفت از بر من سپیده دمان | همان بیژنش کند سر در زمان | |
من از درد دل برکشیدم سپاه | غریوان برفتم بوردگاه | |
یکی رزم تا شب برآمد ز کوه | بکردیم یک با دگر همگروه | |
چو نهسد تن از نامداران شاه | سر از تن جدا شد برین رزمگاه | |
دو بهره ز گردان این انجمن | دل از درد خسته بشمشیر تن | |
بما بر شده چیره ایرانیان | بکینه همه پاک بسته میان | |
بترسم همی زانک گردان سپهر | بخواهد بریدن ز ما پاک مهر | |
وزان پس شنیدم یکی بدخبر | کزان نیز برگشتم آسیمه سر | |
که کیخسرو آید همی با سپاه | بپشت سپهبد بدین رزمگاه | |
گرایدونک گردد درست این خبر | که خسرو کند سوی ما برگذر | |
جهاندار داند که من با سپاه | نیارم شدن پیش او کینهخواه | |
مگر شاه با لشکر کینهجوی | نهد سوی ایران بدین کینهروی | |
بگرداند این بد ز تورانیان | ببندد بکینه کمر بر میان | |
که گر جان ما را ز ایران سپاه | بد آید نباشد کسی کینهخواه | |
فرستاده گفت پیران شنید | بکردار باد دمان بردمید | |
مشست از بر بادپای سمند | بکردار آتش هیونی بلند | |
بشد تا بنزدیک افراسیاب | نه دم زد بره بر نه آرام و خواب | |
بنزدیک شاه اندر آمد چو باد | ببوسید تخت و پیامش بداد | |
چو بشنید گفتار پیران بدرد | دلش گشت پرخون و رخساره زرد | |
شد از کار آن کشتگان خستهدل | بدان درد بنهاد پیوسته دل | |
وزان نیز کز دشمنان لشکرش | گریزان و ویران شده کشورش | |
ز هر سو پلنگ اندر آورده چنگ | بروبر جهان گشته تاریک و تنگ | |
چو گفتار پیران ازان سان شنید | سپه را همه پای برجای دید | |
به شبگیر چون تاج بر سر نهاد | همانگه فرستاده را در گشاد | |
بفرمود تا بازگردد بجای | سوی نامور بندهی کدخدای | |
چنین پاسخ آورد کو را بگوی | که ای مهربان نیکدل راستگوی | |
تو تا زادی از مادر پاکتن | سرافراز بودی بهر انجمن | |
ترا بیشتر نزد من دستگاه | توی برتر از پهلوانان بجاه | |
همیشه یکی جوشنی پیش من | سپر کرده جان و فدی کرده تن | |
همیدون بهر کار با گنج خویش | گزیده ز بهر منی رنج خویش | |
تو بردی ز چین تا بایران سپاه | تو کردی دل و بخت دشمن سیاه | |
نبیند سپه چون تو سالار نیز | نبندد کمر چون تو هشیار نیز | |
ز تور و پشنگ ار دراید بمهر | چو تو پهلوان نیز نارد سپهر | |
نخست آنک گفتی من از انجمن | گنهکار دارم همی خویشتن | |
که کیخسرو آمد ز توران زمین | به ایران و با ما بگسترد کین | |
بدین من که شاهم نیازردهام | بدل هرگز این یاد ناوردهام | |
نباید که باشی بدین تنگدل | ز تیمار یابد ترا زنگ دل | |
که آن بودنی بود از کردگار | نیامد بدین بد کس آموزگار | |
که کیخسرو از من نگیرد فروغ | نبیره مخوانش که باشد دروغ | |
نباشم همیدون من او را نیا | نجویم همی زین سخن کیمیا | |
بدن کار او کس گنهکار نیست | مرا با جهاندار پیکار نیست | |
چنین بود و این بودنی کار بود | مرا از تو در دل چه آزار بود | |
و دیگر که گفتی ز کار سپاه | ز گردیدن تیره خورشید و ماه | |
همیشه چنینست کار نبرد | ز هر سو همی گردد این تیره گرد | |
گهی برکشد تا بخورشید سر | گهی اندر آرد ز خورشید بر | |
بیکسان نگردد سپهر بلند | گهی شاد دارد گهی مستمند | |
گهی با می و رود و رامشگران | گهی با غم و گرم و با اندهان | |
تو دل را بدین درد خسته مدار | روان را بدین کار بسته مدار | |
سخن گفتن کشتگان گشت خواب | ز کین برادر تو سر برمتاب | |
دلی کو ز درد برادر شخود | علاج پزشکان نداردش سود | |
سه دیگر که گفتی که خسرو پگاه | بجنگ اندر آید همی با سپاه | |
مبیناد چشم کس آن روزگار | که او پیشدستی نماید بکار | |
که من خود برانم کز ایدر سپاه | ازان سوی جیحون گذارم براه | |
نه گودرز مانم نه خسرو نه توس | نه گاه و نه تاج و نه بوق و نه کوس | |
بایران ازان گونه رانم سپاه | کزان پس نبیند کسی تاج و گاه | |
بکیخسرو این پس نمانم جهان | بسر بر فرود آیمش ناگهان | |
بخنجر ازان سان ببرم سرش | که گرید بدو لشکر و کشورش | |
مگر کاسمانی دگرگونه کار | فرازآید از گردش روزگار | |
ترا ای جهاندیدهی سرافراز | نکردست یزدان بچیزی نیاز | |
ز مردان وز گنج و نیروی دست | همه ایزدی هرچ بایدت هست | |
یکی نامور لشکری ده هزار | دلیر و خردمند و گرد و سوار | |
فرستادم اینک بنزدیک تو | که روشن کند جان تاریک تو | |
از ایرانیان ده وزینها یکی | بچشم یکی ده سوار اندکی | |
چو لشکر بنزد تو آید مپای | سر و تاج گودرز بگسل ز جای | |
همان کوه کو کرده دارد حصار | باسیان جنگی ز پا اندرآر | |
مکش دست ازیشان بخون ریختن | تو پیروز باشی بویختن | |
ممان زنده زیشان بگیتی کسی | که نزد تو آید ازیشان بسی | |
فرستاده بنشیند پیغام شاه | بیامد بر پهلوان سپاه | |
بپیش اندر آمد بسان شمن | خمیده چو از بار شاخ سمن | |
بپیران رسانید پیغام شاه | وزان نامداران جنگی سپاه | |
چو بشنید پیران سپه را بخواند | فرستاده چون این سخن باز راند | |
سپه را سراسر همه داد دل | که از غم بباشید آزاد دل | |
نهانی روانش پر از درد بود | پر از خون دل و بخت برگرد بود | |
که از هر سوی لشکر شهریار | همی کاسته دید در کارزار | |
هم از شاه خسرو دلش بود تنگ | بترسید کاید یکایک بجنگ | |
بیزدان چنین گفت کای کردگار | چه مایه شگفت اندرین روزگار | |
کرا برکشیدی تو افگنده نیست | جز از تو جهاندار دارنده نیست | |
بخسرو نگر تا جز از کردگار | که دانست کید یکی شهریار | |
نگه کن بدین کار گردنده دهر | مر آن را که از خویشتن کرد بهر | |
برآرد گل تازه از خار خشک | شود خاک بابخت بیدار مشک | |
شگفتیتر آنک از پی آز مرد | همیشه دل خویش دارد بدرد | |
میان نیا و نبیره دو شاه | ندانم چرا باید این کینهگاه | |
دو شاه و دو کشور چنین جنگجوی | دو لشکر بروی اندر آورده روی | |
چه گویی سرانجام این کارزار | کرا برکشد گردش روزگار | |
پس آنگه بیزدان بنالید زار | که ای روشن دادگر کردگار | |
گر افراسیاب اندرین کینهگاه | ابا نامداران توران سپاه | |
بدین رزمگه کشته خواهد شدن | سربخت ما گشته خواهد شدن | |
چو کیخسرو آید ز ایران بکین | بدو بازگردد سراسر زمین | |
روا باشد ار خسته در جوشنم | برآرد روان کردگار از تنم | |
مبیناد هرگز جهانبین من | گرفته کسی راه و آیین من | |
کرا گردش روز با کام نیست | ورا زندگانی و مرگش یکیست | |
وزان پس ز ایران سپه کرنای | برآمد دم بوق و هندی درای | |
دو رویه ز لشکر برآمد خروش | زمین آمد از نعل اسبان بجوش | |
سپاه اندر آمد ز هر سو گروه | بپوشید جوشن همه دشت و کوه | |
دو سالار هر دو بسان پلنگ | فراز آوریدند لشکر بجنگ | |
بکردار باران ز ابر سیاه | ببارید تیر اندران رزمگاه | |
جهان چون شب تیره از تیره میغ | چو ابری که باران او تیر و تیغ | |
زمین آهنین کرده اسبان بنعل | برو دست گردان بخون گشته لعل | |
ز بس خسته ترک اندران رزمگاه | بریده سرانشان فگنده براهچ | |
برآورد گه جای گشتن نماند | پی اسب را برگذشتن نماند | |
زمین لالهگون شد هوا نیلگون | برآمد همی موج دریای خون | |
دو سالار گفتند اگر همچنین | بداریم گردان برین دشت کین | |
شب تیره را کس نماند بجای | جز از چرخ گردان و گیهان خدای | |
چو پیران چنان دید جای نبرد | بلهاک فرمود و فرشیدورد | |
که چندان کجا با شما لشکرست | کسی کاندرین رزمگه درخورست | |
سران را ببخشید تا بر سه روی | بوند اندرین رزمگه کینهجوی | |
وزیشان گروهی که بیدارتر | سپه را ز دشمن نگهدارتر | |
بدیشان سپارید پشت سپاه | شما بر دو رویه بگیرید راه | |
بلهاک فرمود تا سوی کوه | برد لشکر خویش را همگروه | |
همیدون سوی رود فرشیدورد | شود تا برارد بخورشید گرد | |
چو آن نامداران توران سپاه | گسستند زان لشکر کینهخواه | |
نوندی برافگند بر دیدهبان | ازان دیده گه تا در پهلوان | |
نگهبان گودرز خود با سپاه | همی داشت هر سو ز دشمن نگاه | |
دو رویه چو لهاک و فرشیدورد | ز راه کیمن برگشادند گرد | |
سواران ایران برآویختند | همی خاک با خون برآمیختند | |
نوندی برافگند هر سو دوان | بگاه کردن بر پهلوان | |
نگه کرد گودرز تا پشت اوی | که دارد ز گردان پرخاشجوی | |
گرامی پسر شیر شرزه هجیر | بپشت پدر بود با تیغ و تیر | |
بفرمود تا شد بپشت سپاه | بر گیو گودرز لشکرپناه | |
بگوید که لشکر سوی رود و کوه | بیاری فرستد گروها گروه | |
ودیگر بفرمود گفتن بگیو | که پشت سپه را یکی مرد نیو | |
گزیند سپارد بدو جای خویش | نهد او از آن جایگه پای پیش | |
هجیر خردمند بسته کمر | چو بشنید گفتار فرخ پدر | |
بیامد بسوی برادر دوان | بگفت آن کجا گفته بد پهلوان | |
چز بشنید گیو این سخن بردمید | ز لشکر یکی نامور برگزید | |
کجا نام او بود فرهاد گرد | بخواند و سپه یکسر او را سپرد | |
دو سد کار دیده دلاور سران | بفرمود تا زنگه شاوران | |
برد تاختن سوی فرشیدورد | برانگیزد از رود وز آب گرد | |
ز گردان دو سد با درفشی چو باد | بفرخنده گرگین میلاد داد | |
بدو گفت ز ایدر بگردان عنان | اباگرز و با آبداده سنان | |
کنون رفت باید بران رزمگاه | جهان کرد باید بریشان سیاه | |
که پشت سپهشان بهم بر شکست | دل پهلوانان شد از درد پست | |
ببیژن چنین گفت کای شیرمرد | توی شیر درنده روز نبرد | |
کنون شیرمردی بکار آیدت | که با دشمنان کارزار آیدت | |
از ایدر برو تا بقلب سپاه | ز پیران بدان جایگه کینهخواه | |
ازیشان نپرهیز و تن پیشدار | که آمد گه کینه در کارزار | |
که پشت همه شهر توران بدوست | چو روی تو بیند بدردش پوست | |
اگر دستیابی برو کار بود | جهاندار و نیک اخترت یار بود | |
بیاساید از رنج و سختی سپاه | شود شادمانه جهاندار و شاه | |
شکسته شود پشت افراسیاب | پر از خون کند دل دو دیده پر آب | |
بگفت این سخن پهلوان با پسر | پسر جنگ را تنگ بسته کمر | |
سواران که بودند بر میسره | بفرمود خواندن همه یکسره | |
گرازه برون آمد و گستهم | هجیر سپهدار و بیژن بهم | |
وزآنجا سوی قلب توران سپاه | گرانمایگان برگرفتند راه | |
بکردار گرگان بروز شکار | بران بادپایان اخته زهار | |
میان سپاه اندرون تاختند | ز کینه همی دل بپرداختند | |
همه دشت بر گستوانور سوار | پراگنده گشته گه کارزار | |
چه مایه فتاده بپای ستور | کفن جوشن و سینهی شیر گور | |
چو رویین پیران ز پشت سپاه | بدید آن تکاپوی و گرد سیاه | |
بیامد بپشت سپاه بزرگ | ابا نامداران بکردار گرگ | |
برآویخت برسان شرزه پلنگ | بکوشید و هم بر نیامد بجنگ | |
بیفگند شمشیر هندی ز مشت | بنومیدی از جنگ بنمود پشت | |
سپهدار پیران و مردان خویش | بجنگ اندرون پای بنهاد پیش | |
چو گیو آن زمان روی پیران بدید | عنان سوی او جنگ را برگشید | |
ازان مهتران پیش پیران چهار | بنیزه ز اسب اندر افگند خوار | |
بزه کرد پیران ویسه کمان | همی تیر بارید بر بدگمان | |
سپر بر سر آورد گیو سترگ | بنیزه درآمد بکردار گرگ | |
چو آهنگ پیران سالار کرد | که جوید بورد با او نبرد | |
فروماند اسبش همیدون بجای | از آنجا که بد پیش ننهاد پای | |
یکی تازیانه بران تیز رو | بزد خشم را نامبردار گو | |
بجوشید بگشاد لب را ز بند | بنفرین دژخیم دیو نژند | |
بیفگند نیزه کمان برگرفت | یکی درقهی کرگ بر سر گرفت | |
کمان را بزه کرد و بگشاد بر | که با دست پیران بدوزد سپر | |
بزد بر سرش چارچوبه خدنگ | نبد کارگر تیر بر کوه سنگ | |
همیدون سه چوبه بر اسب سوار | بزد گیو پیکان آهن گذار | |
نشد اسب خسته نه پیران نیو | بدانجا رسیدند یاران گیو | |
چو پیران چنان دید برگشت زود | برفت از پسش گیو تازان چو دود | |
بنزدیک گیو آمد آنگه پسر | که ای نامبردار فرخ پدر | |
من ایدون شنیدستم از شهریار | که پیران فراوان کند کارزار | |
ز چنگ بسی تیزچنگ اژدها | مر او را بود روز سختی رها | |
سرانجام بر دست گودرز هوش | برآید تو ای باب چندین مکوش | |
پس اندر رسیدند یاران گیو | پر از خشم و کینه سواران نیو | |
چو پیران چنان دید برگشت زری | سوی لشکر خویش بنهاد روی | |
خروشان پر از درد و رخساره زرد | بنزدیک لهاک و فرشیدورد | |
بیامد که ای نامداران من | دلیران و خنجرگزاران من | |
شما را ز بهر چنین روزگار | همی پرورانیدم اندر کنار | |
کنون چون بجنگ اندر آمد سپاه | جهان شد بما بر ز دشمن سیاه | |
نبینم کسی کز پی نام و ننگ | بپیش سپاه اندر آید بجنگ | |
چو آواز پیران بدیشان رسید | دل نامداران ز کین بردمید | |
برفتند و گفتند گر جان پاک | نباشد بتن نیستمان بیم و باک | |
ببندیم دامن یک اندر دگر | نشاید گشادن برین کین کمر | |
سوی گیو لهاک و فرشیدورد | برفتند و جستند با او نبرد | |
برآمد بر گیو لهاک نیو | یکی نیزه زد بر کمرگاه گیو | |
همی خواست کو را رباید ز زین | نگونسار از اسب افگند بر زمین | |
بنیزه زره بردرید از نهیب | نیامد برون پای گیو از رکیب | |
بزد نیزه پس گیو بر اسب اوی | ز درد اندر آمد تگاور بروی | |
پیاده شد از باره لهاک مرد | فراز آمد از دور فرشید ورد | |
ابر نیزهی گیو تیغی چو باد | بزد نیزه ببرید و برگشت شاد | |
چو گیو اندران زخم او بنگرید | عمود گران از میان برکشید | |
بزد چون یکی تیزدم اژدها | که از دست او خنجر آمد رها | |
سبک دیگری زد بگردنش بر | که آتش ببارید بر تنش بر | |
بجوشید خون بر دهانش از جگر | تنش سست برگشت و آسیمه سر | |
چو گیو اندرین بود لهاک زود | نشست از بر بادپای چو دود | |
ابا گرز و با نیزه برسان شیر | بر گیو رفتند هر دو دلیر | |
چه مایه ز چنگ دلاور سران | برو بر ببارید گرز گران | |
بزین خدنگ اندورن بد سوار | ستوهی نیامدش از کارزار | |
چو دیدند لهاک و فرشیدورد | چنان پایداری ازان شیرمرد | |
ز بس خشم گفتند یک با دگر | که ما را چه آمد ز اختر بسر | |
برین زین همانا که کوهست و روست | برو بر ندرد جز از شیر پوست | |
ز یارانش گیو آنگهی نیزه خواست | همی گشت هر سو چپ و دست راست | |
بدیشان نهاد از دو رویه نهیب | نیامد یکی را سر اندر نشیب | |
بدل گفت کاری نو آمد بروی | مرا زین دلیران پرخاشجوی | |
نه از شهر ترکان سران آمدند | که دیوان مازندران آمدند | |
سوی راست گیو اندر آمد چو گرد | گرازه بپرخاش فرشیدورد | |
ز پولاد در چنگ سیمین ستون | بزیر اندرون بارهای چون هیون | |
گرازه چو بگشاد از باد دست | بزین بر شد آن ترگ پولاد بست | |
بزد نیزهای بر کمربند اوی | زره بود نگسست پیوند اوی | |
یکی تیغ در چنگ بیژن چو شیر | بپشت گرازه درآمد دلیر | |
بزد بر سر و ترگ فرشیدورد | زمین را بدرید ترک از نبرد | |
همی کرد بر بارگی دست راست | باسب اندر آمد نبود آنچ خواست | |
پس بیژن اندر دمان گستهم | ابا نامداران ایران بهم | |
بنزدیک توران سپاه آمدند | خلیدهدل و کینهخواه آمدند | |
ز توران سپاه اندریمان چو گرد | بیامد دمان تا بجای نبرد | |
عمودی فروهشت بر گستهم | که تا بگسلاند میانش ز هم | |
بتیغش برآمد بدو نیم گشت | دل گستهم زو پر از بیم گشت | |
بپشت یلان اندر آمد هجیر | ابر اندریمان ببارید تیر | |
خدنگش بدرید برگستوان | بماند آن زمان بارگی بی روان | |
پیاده شد ازباره مرد سوار | سپر بر سر آورد و بر ساخت کار | |
ز ترکان بر آمد سراسر غریو | سواران برفتند برسان دیو | |
مر او را بچاره ز آوردگاه | کشیدند از پیش روی سپاه | |
سپهدار پیران ز سالارگاه | بیامد بیاراست قلب سپاه | |
ز شبگیر تا شب برآمد زکوه | سواران ایران و توران گروه | |
همی گرد کینه برانگیختند | همی خاک با خون برآمیختند | |
از اسبان و مردان همه رفته هوش | دهن خشک و رفته ز تن زور و توش | |
چو روی زمین شد برنگ آبنوس | برآمد ز هر دو سپه بوق و کوس | |
ابر پشت پیلان تبیره زنان | ازان رزمگه بازگشت آن زمان | |
بران بر نهادند هر دو سپاه | که شب بازگردند ز آوردگاه | |
گزینند شبگیر مردان مرد | که از ژرف دریا برآرند گرد | |
همه نامداران پرخاشجوی | یکایک بروی اندر آرند روی | |
ز پیکار یابد رهایی سپاه | نریزند خون سر بیگناه | |
بکردند پیمان و گشتند باز | گرفتند کوتاه رزم دراز | |
دو سالار هر دو زکینه بدرد | همی روی بر گاشتند از نبرد | |
یکی سوی کوه کنابد برفت | یکی سوی زیبد خرامید تفت | |
همانگه طلایه ز لشکر براه | فرستاد گودرز سالار شاه | |
ز جوشنوران هرک فرسوده بود | زخون دست و تیغش بیالوده بود | |
همه جوشن و خود و ترگ و زره | گشادند مربندها را گره | |
چو از بار آهن برآسوده شد | خورش جست و می چند پیموده شد | |
بتدبیر کردن سوی پهلوان | برفتند بیدار پیر و جوان | |
بگودرز پس گفت گیو ای پدر | چه آمد مرا از شگفتی بسر | |
چو من حمله بردم بتوران سپاه | دریدم صف و برگشادند راه | |
بپیران رسیدم نوندم بجای | فروماند و ننهاد از پیش پای | |
چنانم شتاب آمد از کار خویش | که گفتم نباشم دگر یار خویش | |
پس آن گفته شاه بیژن بیاد | همی داشت وان دم مرا یادداد | |
که پیران بدست تو گردد تباه | از اختر همین بود گفتار شاه | |
بدو گفت گودرز کو را زمان | بدست منست ای پسر بیگمان | |
که زو کین هفتاد پور گزین | بخواهم بزور جهانآفرین | |
ازان پس بروی سپه بنگرید | سران را همه گونه پژمرده دید | |
ز رنج نبرد و ز خون ریختن | بهرجای با دشمن آویختن | |
دل پهلوان گشت زان پر ز درد | که رخسار آزادگان دید زرد | |
بفرمودشان بازگشتن بجای | سپهدار نیکاختر و رهنمای | |
بدان تا تن رنج بردارشان | برآساید از جنگ و پیکارشان | |
برفتند و شبگیر بازآمدند | پر از کینه و زرمساز آمدند | |
بسالار برخواندند آفرین | که ای نامور پهلوان زمین | |
شبت خواب چون بود و چون خاستی | ز پیکار ترکان چه آراستی | |
بدیشان چنین گفت پس پهلوان | که ای نیکمردان و فرخ گوان | |
سزد گر شما بر جهانآفرین | بخوانید روز و شبان آفرین | |
که تا این زمان هرچ رفت از نبرد | به کام دل ما همی گشت گرد | |
فراوان شگفتی رسیدم بسر | جهان را ندیدم مگر بر گذر | |
ز بیداد و داد آنچ آمد بشاه | بد و نیک راهم بدویست راه | |
چو ما چرخ گردان فراوان سرشت | درود آن کجا برزو خود بکشت | |
نخستین که ضحاک بیدادگر | ز گیتی بشاهی برآورد سر | |
جهان را چه مایه بسختی بداشت | جهان آفرین زو همه درگذاشت | |
بداد آنک آورد پیدا ستم | ز باد آمد آن پادشاهی بدم | |
چو بیداد او دادگر برنداشت | یکی دادگر را برو برگماشت | |
برآمد بران کار او چند سال | بد انداخت یزدان بران بدسگال | |
فریدون فرخ شه دادگر | ببست اندر آن پادشاهی کمر | |
همه بند آهرمنی برگشاد | بیاراست گیتی سراسر بداد | |
چو ضحاک بدگوهر بدمنش | که کردند شاهان بدو سرزنش | |
ز افراسیاب آمد آن بد خوی | همان غارت و کشتن و بدگوی | |
که در شهر ایران بگسترد کین | بگشت از ره داد و آیین و دین | |
سیاوش را هم به فرجام کار | بکشت و برآورد از ایران دمار | |
وزانپس کجا گیو ز ایران براند | چه مایه بسختی بتوران بماند |