شاهنامه/داستان دوازدهرخ ۲
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
داستان دوازدهرخ ۱ | شاهنامه (هوشنگ) از فردوسی |
داستان دوازدهرخ ۳ |
برین گونه کمد ببایست ساخت | چو سوی یلان چنگ بایست آخت | |
پس از نامداران افراسیاب | کسی کش سر از کینه گیرد شتاب | |
گزین کرد شمشیرزن سیهزار | که بودند شایستهی کارزار | |
بهومان سپرد آن زمان قلبگاه | سپاهی هژبر اوژن و رزمخواه | |
بخواند اندریمان و او خواست را | نهاد چپ لشکر و راست را | |
چپ لشکرش را بدیشان سپرد | ابا سیهزار از دلیران گرد | |
چو لهاک جنگی و فرشیدورد | ابا سیهزار از دلیران مرد | |
گرفتند بر میمنه جایگاه | جهان سربسر گشت ز آهن سیاه | |
چو زنگولهی گرد و کلباد را | سپهرم که بد روز فریاد را | |
برفتند با نیزهور ده هزار | بپشت سواران خنجرگزار | |
برون رفت رویین رویینهتن | ابا ده هزار از یلان ختن | |
بدان تا دران بیشه اندر چو شیر | کمینگه کند با یلان دلیر | |
طلایه فرستاد بر سوی کوه | سپهدار ایران شود زو ستوه | |
گر از رزمگه پی نهد پیشتر | وگر جنبد از خویشتن بیشتر | |
سپهدار رویین بکردار شیر | پس پشت او اندر آید دلیر | |
همان دیدهبان بر سر کوه کرد | که جنگ سواران بیاندوه کرد | |
ز ایرانیان گر سواری ز دور | عنان تافتی سوی پیکار تور | |
نگهبان دیده گرفتی خروش | همه رزمگاه آمدی زو بجوش | |
دو لشکر بروی اندر آورد روی | همه نامداران پرخاشجوی | |
چنین ایستاده سه روز و سه شب | یکی را بگفتن نجنبید لب | |
همی گفت گودرز گر پشت خویش | سپارم بدیشان نهم پای پیش | |
سپاه اندر آید پس پشت من | نماند جز از باد در مشت من | |
شب و روز بر پای پیش سپاه | همی جست نیک اختر هور و ماه | |
که روزی که آن روز نیکاخترست | کدامست و جنبش کرا بهترست | |
کجا بردمد باد روز نبرد | که چشم سواران بپوشد بگرد | |
بریشان بیابم مگر دستگاه | بکردار باد اندر آرم سپاه | |
نهاده سپهدار پیران دو چشم | که گودرز رادل بجوشد ز خشم | |
کند پشت بر دشت و راند سپاه | سپاه اندآرد بپشت سپاه | |
بروز چهارم ز پیش سپاه | بشد بیژن گیو تا قلبگاه | |
بپیش پدر شد همه جامه چاک | همی بسمان بر پراگند خاک | |
بدو گفت کای باب کارآزمای | چه داری چنین خیره ما را بپای | |
بپنجم فرازآمد این روزگار | شب و روز آسایش آموزگار | |
نه خورشید شمشیر گردان بدید | نه گردی بروی هوا بردمید | |
سواران بخفتان و خود اندرون | یکی رابرگ بر نجنبید خون | |
بایران پس از رستم نامدار | نبودی چو گودرز دیگر سوار | |
چینن تا بیامد ز جنگ پشن | ازان کشتن و رزمگاه گشن | |
بلاون که چندان پسر کشته دید | سر بخت ایرانیان گشته دید | |
جگر خسته گشستست و گم کردهراه | نخواهد که بیند همی رزمگاه | |
بپیرانش بر چشم باید فگند | نهادست سر سوی کوه بلند | |
سپهدار کو ناشمرده سپاه | ستاره شمارد همی گرد ماه | |
تو بشناس کاندر تنش نیست خون | شد ازجنگ جنگاوران او زبون | |
شگفت از جهاندیده گودرز نیست | که او را روان خود برین مرز نیست | |
شگفت از تو آید مرا ای پدر | که شیر ژیان از تو جوید هنر | |
دو لشکر همی بر تو دارند چشم | یکی تیز کن مغز و بفروز خشم | |
کنون چون جهان گرم و روشن هوا | بگیرد همی رزم لشکر نوا | |
چو این روزگار خوشی بگذرد | چو پولاد روی زمین بفسرد | |
چو بر نیزهها گردد افسرده چنگ | پس پشت تیغ آید و پیش سنگ | |
که آید ز گردان بپیش سپاه | که آورد گیردبدین رزمگاه | |
ور ایدونک ترسد همی از کمین | ز جنگ سواران و مردان کین | |
بمن داد باید سواری هزار | گزین من اندرخور کارزار | |
برآریم گرد از کمینگاهشان | سرافشان کنیم از بر ماهشان | |
ز گفتار بیژن بخندید گیو | بسی آفرین کرد بر پور نیو | |
بدادار گفت از تو دارم سپاس | تو دادی مرا پور نیکیشناس | |
همش هوش دادی و هم زور کین | شناسای هر کار و جویای دین | |
بمن بازگشت این دلاور جوان | چنانچون بود بچهی پهلوان | |
چنین گفت مر جفت را نره شیر | که فرزند ما گر نباشد دلیر | |
ببریم ازو مهر و پیوند پاک | پدرش آب دریا بود مام خاک | |
ولیکن تو ای پور چیره سخن | زبان بر نیا بر گشاده مکن | |
که او کاردیدست و داناترست | برین لشکر نامور مهترست | |
کسی کو بود سودهی کارزار | نباید بهر کارش آموزگار | |
سواران ما گرد ببار اندرند | نه ترکان برنگ و نگار اندرند | |
همه شوربختند و برگشته سر | همه دیده پرخون و خسته جگر | |
همی خواهد این باب کارآزمای | که ترکان بجنگ اندر آرند پای | |
پس پشتشان دور ماند ز کوه | برد لشکر کینهور همگروه | |
ببینی تو گوپال گودرز را | که چون برنوردد همی مرز را | |
و دیگر کجا ز اختر نیک و بد | همی گردش چرخ را بشمرد | |
چو پیش آید آن روزگار بهی | کند روی گیتی ز ترکان تهی | |
چنین گفت بیژن به پیش پدر | که ای پهلوان جهان سربسر | |
خجسته نیا را گر اینست رای | سزد گر نداریم رومی قبای | |
شوم جوشن و خود بیرون کنم | بمی روی پژمرده گلگلون کنم | |
چو آیم جهان پهلوان را بکار | بیایم کمربستهی کارزار | |
وزان لشکر ترک هومان دلیر | بپیش برادر بیامد چو شیر | |
که ای پهلوان رد افراسیاب | گرفت اندرین دشت ما را شتاب | |
بهفتم فراز آمد این روزگار | میان بسته در جنگ چندین سوار | |
از آهن میان سوده و دل ز کین | نهاده دو دیده بایران زمین | |
چه داری بروی اندرآورده روی | چه اندیشه داری بدل در بگوی | |
گرت رای جنگست جنگ آزمای | ورت رای برگشتن ایدر مپای | |
که ننگست ازین بر تو ای پهلوان | بدین کار خندند پیر و جوان | |
همان لشکرست این که از ما بجنگ | برفتند و رفته ز روی آب و رنگ | |
کزیشان همه رزمگه کشته بود | زمین سربسر رود خون گشته بود | |
نه زین نامداران سواری کمست | نه آن دوده را پهلوان رستمست | |
گرت آرزو نیست خون ریختن | نخواهی همی لشکر انگیختن | |
ز جنگآوران لشکری برگزین | بمن ده تو بنگر کنون رزم و کین | |
چو بشنید پیران ز هومان سخن | بدو گفت مشتاب و تندی مکن | |
بدان ای برادر که این رزمخواه | که آمد چنین پیش ما با سپاه | |
گزین بزرگان کیخسروست | سر نامداران هر پهلوست | |
یکی آنک کیخسرو از شاه من | بدو سر فرازد بهر انجمن | |
و دیگر که از پهلوانان شاه | ندانم چو گودرز کس را بجاه | |
بگردنفرازی و مردانگی | برای هشیوار و فرزانگی | |
سدیگر که پرداغ دارد جگر | پر از خون دل از درد چندان پسر | |
که از تن سرانشان جداماندهایم | زمین را بخون گرد بنشاندهایم | |
کنون تا بتنش اندرون جان بود | برین کینه چون مار پیچان بود | |
چهارم که لشکر میان دو کوه | فرود آوریدست و کرده گروه | |
ز هر سو که پویی بدو راه نیست | براندیش کین رنج کوتاه نیست | |
بکوشید باید بدان تا مگر | ازان کوهپایه برآرند سر | |
مگر مانده گردند و سستی کنند | بجنگ اندرون پیشدستی کنند | |
چو از کوه بیرون کند لشکرش | یکی تیرباران کنم بر سرش | |
چو دیوار گرد اندر آریمشان | چو شیر ژیان در بر آریمشان | |
بریشان بگردد همه کام ما | برآید بخورشید بر نام ما | |
تو پشت سپاهی و سالار شاه | برآورده از چرخ گردان کلاه | |
کسی کو بنام بلندش نیاز | نباشد چه گردد همی گرد آز | |
و دیگر که از نامداران جنگ | نیاید کسی نزد ما بیدرنگ | |
ز گردان کسی را که بینامتر | ز جنگ سواران بیآرامتر | |
ز لشکر فرستد بپیشت بکین | اگر برنوردی برو بر زمین | |
ترا نام ازان برنیاید بلند | بایرانیان نیز ناید گزند | |
وگر بر تو بر دست یابد بخون | شوند این دلیران ترکان زبون | |
نگه کرد هومان بگفتار اوی | همی خیره دانست پیکار اوی | |
چنین داد پاسخ کز ایران سوار | نباشد که با من کند کارزار | |
ترا خود همین مهربانیست خوی | مرا کارزار آمدست آرزوی | |
وگر کت بکین جستن آهنگ نیست | بدلت اندرون آتش جنگ نیست | |
کنم آنچ باید بدین رزمگاه | نمایم هنرها بایران سپاه | |
شوم چرمهی گامزن زین کنم | سپیده دمان جستن کین کنم | |
نشست از بر زین سپیدهدمان | چو شیر ژیان با یکی ترجمان | |
بیامد بنزدیک ایران سپاه | پر از جنگ دل سر پر از کین شاه | |
چو پیران بدانست کو شد بجنگ | بروبرجهان گشت ز اندوه تنگ | |
بجوشیدش از درد هومان جگر | یکی داستان یاد کرد از پدر | |
که دانا بهر کار سازد درنگ | سر اندر نیارد بپیکار و ننگ | |
سبکسار تندی نماید نخست | بفرجام کار انده آرد درست | |
زبانی که اندر سرش مغز نیست | اگر در بارد همان نغز نیست | |
چو هومان بدین رزم تندی نمود | ندانم چه آرد بفرجام سود | |
جهانداورش باد فریادرس | جز اویش نبینم همی یار کس | |
چو هومان ویسه بدان رزمگاه | که گودرز کشواد بد با سپاه | |
بیامد که جوید ز گردان نبرد | نگهبان لشکر بدو بازخورد | |
طلایه بیامد بر ترجمان | سواران ایران همه بدگمان | |
بپرسید کین مرد پرخاشجوی | بخیره بدشت اندر آورده روی | |
کجا رفت خواهد همی چون نوند | بچنگ اندرون گرز و بر زین کمند | |
بایرانیان گفت پس ترجمان | که آمد گه گرز و تیر و کمان | |
که این شیردل نامبردار مرد | همی با شما کرد خواهد نبرد | |
سر ویسگانست هومان بنام | که تیغش دل شیر دارد نیام | |
چو دیدند ایرانیان گرز اوی | کمر بستن خسروی برز اوی | |
همه دست نیزه گزاران ز کار | فروماند از فر آن نامدار | |
همه یکسره بازگشتند ازوی | سوی ترجمانش نهادند روی | |
که رو پیش هومان بترکی زبان | همه گفتهی ما بروبر بخوان | |
که ما رابجنگ تو آهنگ نیست | ز گودرز دستوری جنگ نیست | |
اگر جنگ جوید گشادست راه | سوی نامور پهلوان سپاه | |
ز سالار گردان و گردنکشان | بهومان بدادند یک یک نشان | |
که گردان کجایند و مهتر کجاست | که دارد چپ لشکر و دست راست | |
وزانپس هیونی تگاور دمان | طلایه برافگند زی پهلوان | |
که هومان ازان رزمگه چون پلنگ | سوی پهلوان آمد ایدر بجنگ | |
چو هومان ز نزد سواران برفت | بیامد بنزدیک رهام تفت | |
وزانجا خروشی برآورد سخت | که ای پور سالار بیدار بخت | |
چپ لشکر و چنگ شیران توی | نگهبان سالار ایران توی | |
بجنبان عنان اندرین رزمگاه | میان دو صف برکشیده سپاه | |
بورد با من ببایدت گشت | سوی رود خواهی وگر سوی دشت | |
وگر تو نیابی مگر گستهم | بیاید دمان با فروهل بهم | |
که جوید نبردم ز جنگاوران | بتیغ و سنان و بگرز گران | |
هرآنکس که پیش من آید بکین | زمانه برو بر نوردد زمین | |
وگر تیغ ما را ببیند بجنگ | بدرد دل شیر و چرم پلنگ | |
چنین داد رهام پاسخ بدوی | که ای نامور گرد پرخاشجوی | |
زترکان ترا بخرد انگاشتم | ازین سان که هستی نپنداشتم | |
که تنها بدین رزمگاه آمدی | دلاور بپیش سپاه آمدی | |
بر آنی که اندر جهان تیغدار | نبندد کمر چون تو دیگر سوار | |
یکی داستان از کیان یاد کن | زفام خرد گردن آزاد کن | |
که هر کو بجنگ اندر آید نخست | ره بازگشتن ببایدش جست | |
ازاینها که تو نام بردی بجنگ | همه جنگ را تیز دارند چنگ | |
ولیکن چو فرمان سالار شاه | نباشد نسازد کسی رزمگاه | |
اگر جنگ گردان بجویی همی | سوی پهلوان چون بپویی همی | |
ز گودرز دستوری جنگ خواه | پس از ما بجنگ اندر آهنگ خواه | |
بدو گفت هومان که خیره مگوی | بدین روی با من بهانه مجوی | |
تو این رزم را جای مردان گزین | نه مرد سوارانی و دشت کین | |
وزانجا بقلب سپه برگذشت | دمان تا بدان روی لشکرگذشت | |
بنزد فریبرز با ترجمان | بیامد بکردار باد دمان | |
یکی برخروشید کای بدنشان | فروبرده گردن ز گردنکشان | |
سواران و پیلان و زرینه کفش | ترا بود با کاویانی درفش | |
بترکان سپردی بروز نبرد | یلانت بایران نخوانند مرد | |
چو سالار باشی شوی زیردست | کمر بندگی را ببایدت بست | |
سیاوش رد را برادر توی | بگوهر ز سالار برتر توی | |
تو باشی سزاوار کین خواستن | بکینه ترا باید آراستن | |
یکی با من اکنون بوردگاه | ببایدت گشتن بپیش سپاه | |
بخورشید تابان برآیدت نام | که پیش من اندر گذاری تو گام | |
وگر تو نیایی بحنگم رواست | زواره گرازه نگر تاکجاست | |
کسی را ز گردان بپیش من آر | که باشد ز ایرانیان نامدار | |
چنین داد پاسخ فریبرز باز | که با شیر درنده کینه مساز | |
چنینست فرجام روز نبرد | یکی شاد و پیروز و دیگر بدرد | |
بپیروزی اندر بترس از گزند | که یکسان نگردد سپهر بلند | |
درفش ار ز من شاه بستد رواست | بدان داد پیلان و لشکر که خواست | |
بکین سیاوش پس از کیقباد | کسی کو کلاه مهی برنهاد | |
کمر بست تا گیتی آباد کرد | سپهدار گودرز کشواد کرد | |
همیشه بپیش کیان کینهخواه | پدر بر پدر نیو و سالار شاه | |
و دیگر که از گرز او بیگمان | سرآید بسالارتان بر زمان | |
سپه را به ویست فرمان جنگ | بدو بازگردد همه نام و ننگ | |
اگر با توم جنگ فرمان دهد | دلم پر ز دردست درمان دهد | |
ببینی که من سر چگونه ز ننگ | برآرم چو پای اندر آرم بجنگ | |
چنین پاسخش داد هومان که بس | بگفتار بینم ترا دسترس | |
بدین تیغ کاندر میان بستهای | گیابر که از جنگ خود رستهای | |
بدین گرز جویی همی کارزار | که بر ترگ و جوشن نیاید بکار | |
وزآنجا بدان خیرگی بازگشت | تو گفتی مگر شیر بدساز گشت | |
کمربستهی کین آزادگان | بنزدیک گودرز کشوادگان | |
بیامد یکی بانگ برزد بلند | که ای برمنش مهتر دیوبند | |
شنیدم همه هرچ گفتی بشاه | وزان پس کشیدی سپه را براه | |
چنین بود با شاه پیمان تو | بپیران سالار فرمان تو | |
فرستاده کامد بتوران سپاه | گزین پور تو گیو لشکرپناه | |
ازان پس که سوگند خوردی بماه | بخورشید و ماه و بتخت و کلاه | |
که گر چشم من درگه کارزار | بپیران برافتد برارم دمار | |
چو شیر ژیان لشکر آراستی | همی برزو جنگ ما خواستی | |
کنون از پس کوه چون مستمند | نشستی بکردار غرم نژند | |
بکردار نخچیر کز شرزه شیر | گریزان و شیر از پس اندر دلیر | |
گزیند ببیشه درون جای تنگ | نجوید ز تیمار جان نام و ننگ | |
یکی لشکرت را بهامون گذار | چه داری سپاه از پس کوهسار | |
چنین بود پیمانت با شهریار | که بر کینه گه کوه گیری حصار | |
بدو گفت گودرز کاندیشه کن | که باشد سزا با تو گفتن سخن | |
چو پاسخ بیابی کنون ز انجمن | به بیدانشی بر نهی این سخن | |
تو بشناس کز شاه فرمان من | همین بود سوگند و پیمان من | |
کنون آمدم با سپاهی گران | از ایران گزیده دلاور سران | |
شما هم بکردار روباه پیر | ببیشه در از بیم نخچیرگیر | |
همی چاره سازید و دستان و بند | گریزان ز گرز و سنان و کمند | |
دلیری مکن جنگ ما را مخواه | که روباه با شیر ناید براه | |
چو هومان ز گودرز پاسخ شنید | چو شیر اندران رزمگه بردمید | |
بگودرز گفت ار نیایی بجنگ | تو با من نه زانست کایدت ننگ | |
ازان پس که جنگ پشن دیدهای | سر از رزم ترکان بپیچیدهای | |
به لاون بجنگ آزمودی مرا | بوردگه بر ستودی مرا | |
ار ایدونک هست اینک گویی همی | وزین کینه کردار جویی همی | |
یکی برگزین از میان سپاه | که با من بگردد بوردگاه | |
که من از فریبرز و رهام جنگ | بجستم بسان دلاور پلنگ | |
بگشتم سراسر همه انجمن | نیاید ز گردان کسی پیش من | |
بگودرز بد بند پیکارشان | شنیدن نه ارزید گفتارشان | |
تو آنی که گویی بروز نبرد | بخنجر کنم لاله بر کوه زرد | |
یکی با من اکنون بدین رزمگاه | بگرد و بگرز گران کینهخواه | |
فراوان پسر داری ای نامور | همه بسته بر جنگ ما بر کمر | |
یکی را فرستی بر من بجنگ | اگر جنگجویی چه جویی درنگ | |
پس اندیشه کرد اندران پهلوان | که پیشش که آید بجنگ از گوان | |
گر از نامداران هژبری دمان | فرستم بنزدیک این بدگمان | |
شود کشته هومان برین رزمگاه | ز ترکان نیاید کسی کینهخواه | |
دل پهلوانش بپیچد بدرد | ازان پس بتندی نجوید نبرد | |
سپاهش بکوه کنابد شود | بجنگ اندرون دست ما بد شود | |
ور از نامداران این انجمن | یکی کم شود گم شود نام من | |
شکسته شود دل گوان را بجنگ | نسازند زان پس به جایی درنگ | |
همان به که با او نسازیم کین | بروبر ببندیم راه کمین | |
مگر خیره گردند و جویند جنگ | سپاه اندر آرند زان جای تنگ | |
چنین داد پاسخ بهومان که رو | بگفتار تندی و در کار نو | |
چو در پیش من برگشادی زبان | بدانستم از آشکارت نهان | |
که کس را ز ترکان نباشد خرد | کز اندیشهی خویش رامش برد | |
ندانی که شیر ژیان روز جنگ | نیالاید از بن بروباه چنگ | |
و دیگر دو لشکر چنین ساخته | همه بادپایان سر افراخته | |
بکینه دو تن پیش سازند جنگ | همه نامداران بخایند چنگ | |
سپه را همه پیش باید شدن | به انبوه زخمی بباید زدن | |
تو اکنون سوی لشکرت باز شو | برافراز گردن بسالار نو | |
کز ایرانیان چند جستم نبرد | نزد پیش من کس جز از باد سرد | |
بدان رزمگه بر شود نام تو | ز پیران برآید همه کام تو | |
بدو گفت هومان ببانگ بلند | که بی کردن کار گفتار چند | |
یکی داستان زد جهاندار شاه | بیاد آورم اندرین کینهگاه | |
که تخت کیان جست خواهی مجوی | چو جویی از آتش مبرتاب روی | |
ترا آرزو جنگ و پیکار نیست | وگر گل چنی راه بیخار نیست | |
نداری ز ایران یکی شیرمرد | که با من کند پیش لشکرنبرد | |
بچاره همی بازگردانیم | نگیرم فریبت اگر دانیم | |
همه نامدراان پرخاشجوی | بگودرز گفتند کاینست روی | |
که از ما یکی را بوردگاه | فرستی بنزدیک او کینهخواه | |
چنین داد پاسخ که امروز روی | ندارد شدن جنگ را پیش اوی | |
چو هومان ز گودرز برگشت چیر | برآشفت برسان شیر دلیر | |
بخندید و روی از سپهبد بتافت | سوی روزبانان لشکر شتافت | |
کمان را بزه کرد و زیشان چهار | بیفگند ز اسب اندران مرغزار | |
چو آن روزبانان لشکر ز دور | بدیدند زخم سرافراز تور | |
رهش بازدادند و بگریختند | بورد با او نیاویختند | |
ببالا برآمد بکردار مست | خروشش همی کوه را کرد پست | |
همی نیزه برگاشت بر گرد سر | که هومان ویسه است پیروزگر | |
خروشیدن نای رویین ز دشت | برآمد چو نیزه ز بالا بگشت | |
ز شادی دلیران توران سپاه | همی ترگ سودند بر چرخ ماه | |
چو هومان بیامد بدان چیرگی | بپیچید گودرز زان خیرگی | |
سپهبد پر از شرم گشته دژم | گرفته برو خشم و تندی ستم | |
بننگ از دلیران بپالود خوی | سپهبد یکی اختر افگند پی | |
کزیشان بد این پیشدستی بخون | بدانند و هم بر بدی رهنمون | |
ازان پس بگردنکشان بنگرید | که تا جنگ او را که آید پدید | |
خبر شد به بیژن که هومان چو شیر | بپیش نیای تو آمد دلیر | |
چو بشنید بیژن برآشفت سخت | بخشم آمد آن شیر پنجه ز بخت | |
بفرمود تا برنهادند زین | بران پیل تن دیزهی دوربین | |
بپوشید رومی زره جنگ را | یکی تنگ بر بست شبرنگ را | |
بپیش پدر شد پر از کیمیا | سخن گفت با او ز بهر نیا | |
چنین گفت مر گیو را کای پدر | بگفتم ترا من همه دربدر | |
که گودرز را هوش کمتر شدست | بیین نبینی که دیگر شدست | |
دلش پر نهیبست و پر خون جگر | ز تیمار وز درد چندان پسر | |
که از تن سرانشان جدا کرده دید | بدان رزمگه جمله افگنده دید | |
نشان آنک ترکی بیامد دلیر | میان دلیران بکردار شیر | |
بپیش نیا رفت نیزه بدست | همی بر خروشید برسان مست | |
چنان بد کزین لشکر رنامدار | سواری نبود از در کارزار | |
که او را بنیزه برافراختی | چو بر بابزن مرغ بر ساختی | |
تو ای مهربان باب بسیار هوش | دو کتفم بدرع سیاوش بپوش | |
نشاید جز از من که سازم نبرد | بدان تا برآرم ز مردیش گرد | |
بدو گفت گیو ای پسر هوش دار | بگفتار من سربسر گوش دار | |
تا گفته بودم که تندی مکن | ز گودرز بر بد مگردان سخن | |
که او کار دیدهست و داناترست | بدین لشکر نامور مهترست | |
سواران جنگی بپیش اندرند | که بر کینه گه پیل را بشکرند | |
نفرمود با او کسی را نبرد | جوانی مگر مر ترا خیره کرد | |
که گردن بدین سان برافراختی | بدین آرزو پیش من تاختی | |
نیم من بدین کار همداستان | مزن نیز پیشم چنین داستان | |
بدو گفت بیژن که گر کام من | نجویی نخواهی مگر نام من | |
شوم پیش سالار بسته کمر | زنم دست بر جنگ هومان ببر | |
وزآنجا بزد اسب و برگاشت روی | بنزدیک گودرز شد پوی پوی | |
ستایش کنان پیش او شد بدرد | هم این داستان سربسر یاد کرد | |
که ای پهلوان جهاندار شاه | شناسای هر کار و زیبای گاه | |
شگفتی همی بینم از تو یکی | وگر چند هستم بهوش اندکی | |
کزین رزمگه بوستان ساختی | دل از کین ترکان بپرداختی | |
شگفتیتر آنک از میان سپاه | یکی ترک بدبخت گم کرده راه | |
بیامد که یزدان نیکیکنش | همی بد سگالید با بد تنش | |
بیاوردش از پیش توران سپاه | بدان تا بدست تو گردد تباه | |
بدام آمده گرگ برگاشتی | ندانم کزین خود چه پنداشتی | |
تو دانی که گر خون او بیدرنگ | بریزند پیران نیاید بجنگ | |
مپدار کو کینه بیش آورد | سپه را برین دشت پیش آورد | |
من اینک بخون چنگ را شستهام | همان جنگ او را کمر بستهام | |
چو دستور باشد مرا پهلوان | شوم پیش او چون هژبر دمان | |
بفرماید اکنون سپهبد به گیو | مگر کان سلیح سیاوش نیو | |
دهد مر مرا خود و رومی زره | ز بند زره برگشاید گره | |
چو بشنید گودرز گفتار اوی | بدید آن دل و رای هشیار اوی | |
ز شادی برو آفرین کرد سخت | که از تو مگرداد جاوید بخت | |
تو تا برنشستی بزین پلنگ | نهنگ از دم آسود و شیران ز جنگ | |
بهر کارزار اندر آیی دلیر | بهر جنگ پیروز باشی چو شیر | |
نگه کن که با او بوردگاه | توانی شدن زان پس آورد خواه | |
که هومان یکی بدکنش ریمنست | بورد جنگ او چو آهرمنست | |
جوانی و ناگشته بر سر سپهر | نداری همی بر تن خویش مهر | |
بمان تا یکی رزم دیده هژبر | فرستم بجنگش بکردار ابر | |
برو تیرباران کند چون تگرگ | بسر بر بدوزدش پولاد ترگ | |
بدو گفت بیژن که ای پهلوان | هنرمند باشد دلیر و جوان | |
مرا گر بدیدی برزم فرود | ز سر باز باید کنون آزمود | |
بجنگ پشن بر نوشتم زمین | نبیند کسی پشت من روز کین | |
مرا زندگانی نه اندر خورست | گر از دیگرانم هنر کمترست | |
وگر بازداری مرا زین سخن | بدان روی کهنگ هومان مکن | |
بنالم من از پهلوان پیش شاه | نخواهم کمر زان سپس نه کلاه | |
بخندید گودرز و زو شاد شد | بسان یکی سرو آزاد شد | |
بدو گفت نیک اختر و بخت گیو | که فرزند بیند همی چون تو نیو | |
تو تا چنگ را باز کردی بجنگ | فروماند از جنگ چنگ پلنگ | |
ترا دادم این رزم هومان کنون | مگر بخت نیکت بود رهنمون | |
گر این اهرمن را بدست تو هوش | براید بفرمان یزدان بکوش | |
بنام جهاندار یزدان ما | بپیروزی شاه و گردان ما | |
بگویم کنون گیو را کان زره | که بیژن همی خواهد او را بده | |
گر ایدنک پیروز باشی بروی | ترا بیشتر نزد من آبروی | |
ز فرهاد و گیوت برآرم بجاه | بگنج و سپاه و بتخت و کلاه | |
بگفت این سخن با نبیره نیا | نبیره پر از بند و پر کیمیا | |
پیاده شد از اسب و روی زمین | ببوسید و بر باب کرد آفرین | |
بخواند آن زمان گیو را پهلوان | سخن گفت با او ز بهر جوان | |
وزان خسروانی زره یاد کرد | کجا خواست بیژن ز بهر نبرد | |
چنین داد پاسخ پدر را پسر | که ای پهلوان جهان سربسر |