شاهنامه/داستان خاقان چین ۴
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
داستان خاقان چین ۳ | شاهنامه (هوشنگ) از فردوسی |
داستان خاقان چین ۵ |
کسی را که رستم بود پهلوان | سزد گر بماند همیشه جوان | |
پرستنده چون تو ندارد سپهر | ز تو بخت هرگز مبراد مهر | |
نویسنده پردخته شد ز آفرین | نهاد از بر نامه خسرو نگین | |
بفرمود تا خلعت آراستند | ستام و کمرها بپیراستند | |
سد از جعد مویان زرین کمر | سد اسپ گرانمایه با زین زر | |
سد اشتر همه بار دیبای چین | سد اشتر ز افگندنی هم چنین | |
ز یاقوت رخشان دو انگشتری | ز خوشاب و در افسری بر سری | |
ز پوشیدن شاه دستی بزر | همان یاره و طوق و زرین کمر | |
سران را همه هدیهها ساختند | یکی گنج زین سان بپرداختند | |
فریبرز با تاج و گرز و درفش | یکی تخت زرین و زرینه کفش | |
فرستاد و فرمود تا بازگشت | از ایران بسوی سپهبد گذشت | |
چنین گفت کز جنگ افراسیاب | نه آرام باید نه خورد و نه خواب | |
مگر کان سر شهریار گزند | بخم کمند تو آید ببند | |
فریبرز برگشت زان بارگاه | بکام دل شاه ایران سپاه | |
پس آگاهی آمد بافراسیاب | که آتش برآمد ز دریای آب | |
ز کاموس و منشور و خاقان چین | شکستی نو آمد بتوران زمین | |
از ایران یکی لشکر آمد بجنگ | که شد چرخ گردنده را راه تنگ | |
چهل روز یکسان همی جنگ بود | شب و روز گیتی بیک رنگ بود | |
ز گرد سواران نبود آفتاب | چو بیدار بخت اندر آمد بخواب | |
سرانجام زان لشکر بیشمار | سواری نماند از در کارزار | |
بزرگان و آن نامور مهتران | ببستند یکسر ببند گران | |
بخواری فگندند بر پشت پیل | سپه بود گرد آمده بر دو میل | |
ز کشته چنان بد که در رزمگاه | کسی را نبد جای رفتن براه | |
وزین روی پیران براه ختن | بشد با یکی نامدار انجمن | |
کشانی و شگنی و وهری نماند | که منشور شمشیر رستم نخواند | |
وزین روی تنگ اندر آمد سپاه | بپیش اندرون رستم کینهخواه | |
گر آیند زی ما برزم آن گروه | شود کوه هامون و هامون چو کوه | |
چو افراسیاب این سخنها شنود | دلش گشت پر درد و سر پر ز دود | |
همه موبدان و ردان را بخواند | ز کار گذشته فراوان براند | |
کز ایران یکی لشکری جنگجوی | بدان نامداران نهادست روی | |
شکسته شدست آن سپاه گران | چنان ساز و آن لشکر بیکران | |
ز اندوه کاموس و خاقان چین | ببستند گفتی مرا بر زمین | |
سپاهی چنان بسته و خسته شد | دو بهره ز گردنکشان بسته شد | |
بایران کشیدند بر پشت پیل | زمین پر ز خون بود تا چند میل | |
چه سازیم و این را چه درمان کنیم | نشاید که این بر دل آسان کنیم | |
گر ایدونک رستم بود پیش رو | نماند برین بوم و بر خار و خو | |
که من دستبرد ورا دیدهام | ز کار آگهان نیز بشنیدهام | |
که او با بزرگان ایران زمین | چه کردست از نیکوی روز کین | |
چه کردست با شاه مازندران | ز گرزش چه آمد بران مهتران | |
گرانمایگان پاسخ آراستند | همه یکسر از جای برخاستند | |
که گر نامداران سقلاب و چین | بایران همی رزم جستند و کین | |
نه از لشکر ما کسی کم شدست | نه این کشور از خون دمادم شدست | |
ز رستم چرا بیم داری همی | چنین کام دشمن بخاری همی | |
ز مادر همه مرگ را زادهایم | میان تا ببستیم نگشادهایم | |
اگر خاک ما را بپی بسپرند | ازین کردهی خویش کیفر برند | |
بکین گر ببندیم زین پس میان | نماند کسی زنده ز ایرانیان | |
ز پرمایگان شاه پاسخ شنید | ز لشکر زبانآوری برگزید | |
دلیران و گردنکشان را بخواند | ز خواب و ز آرام و خوردن بماند | |
در گنج بگشاد و دینار داد | روان را بخون دل آهار داد | |
چنان شد ز گردان جنگی زمین | که گفتی سپهر اندر آمد بکین | |
چو این بند بد را سر آمد کلید | فریبرز نزدیک رستم رسید | |
بدل شاد با خلعت شهریار | بدو اندرون تاج گوهر نگار | |
ازان شادمان شد گو پیلتن | بزرگان لشکر شدند انجمن | |
گرفتند بر پهلوان آفرین | که آباد بادا برستم زمین | |
بدو جان شاه جهان شاد باد | بر و بوم ایرانش آباد باد | |
همه مر ترا چاکر و بندهایم | بفرمان و رایت سرافگندهایم | |
وزان جایگه شاد لشکر براند | بیامد بسغد و دو هفته بماند | |
بنخچیر گور و بمی دست برد | ازین گونه یک چند خورد و شمرد | |
وزان جایگه لشکر اندر کشید | بیک منزلی بر یکی شهر دید | |
کجا نام آن شهر بیداد بود | دژی بود وز مردم آباد بود | |
همه خوردنیشان ز مردم بدی | پری چهرهای هر زمان گم بدی | |
بخوان چنان شهریار پلید | نبودی جز از کودک نارسید | |
پرستندگانی که نیکو بدی | به دیدار و بالا بیآهو بدی | |
از آن ساختندی بخوان بر خورش | بدین گونه بد شاه را پرورش | |
تهمتن بفرمود تا سه هزار | زرهدار بر گستوان ور سوار | |
بدان دژ فرستاد با گستهم | دو گرد خردمند با اوبهم | |
مرین مرد را نام کافور بود | که او را بران شهر منشور بود | |
بپوشید کافور خفتان جنگ | همه شهر با او بسان پلنگ | |
کمندافگن و زورمندان بدند | بزرم اندرون پیل دندان بدند | |
چو گستهم گیتی بران گونه دید | جهان در کف دیو وارونه دید | |
بفرمود تا تیر باران کنند | بریشان کمین سواران کنند | |
چنین گفت کافور با سرکشان | که سندان نگیرد ز پیکان نشان | |
همه تیغ و گرز و کمند آورید | سر سرکشان را ببند آورید | |
زمانی بران سان برآویختند | که آتش ز دریا برانگیختند | |
فراوان ز ایرانیان کشته شد | بسر بر سپهر بلا گشته شد | |
ببیژن چنین گفت گستهم زود | که لختی عنانت بباید بسود | |
برستم بگویی که چندین مایست | بجنبان عنان با سواری دویست | |
بشد بیژن گیو برسان باد | سخن بر تهمتن همه کرد یاد | |
گران کرد رستم زمانی رکیب | ندانست لشکر فراز از نشیب | |
بدانسان بیامد بدان رزمگاه | که باد اندر آید ز کوه سیاه | |
فراوان ز ایرانیان کشته دید | بسی سرکش از جنگ برگشته دید | |
بکافور گفت ای سگ بدگهر | کنون رزم و رنج تو آمد بسر | |
یکی حمله آورد کافور سخت | بران بارور خسروانی درخت | |
بینداخت تیغی بکردار تیر | که آید مگر بر یل شیرگیر | |
بپیش اندر آورد رستم سپر | فرو ماند کافور پرخاشخر | |
کمندی بینداخت بر سوی توس | بسی کرد رستم برو بر فسوس | |
عمودی بزد بر سرش پور زال | که بر هم شکستش سر و ترگ و یال | |
چنین تا در دژ یکی حمله برد | بزرگان نبودند پیدا ز خرد | |
در دژ ببستند وز باره تیز | برآمد خروشیدن رستخیز | |
بگفتند کای مرد بازور و هوش | برین گونه با ما بکینه مکوش | |
پدر نام تو چون بزادی چه کرد | کمندافگنی گر سپهر نبرد | |
دریغست رنج اندرین شارستان | که داننده خواند ورا کارستان | |
چو تور فریدون ز ایران براند | ز هر گونه دانندگان را بخواند | |
یکی باره افگند زین گونه پی | ز سنگ و ز خشت و ز چوب و ز نی | |
برآودر ازینسان بافسون و رنج | بپالود رنج و تهی کرد گنج | |
بسی رنج بردند مردان مرد | کزین بارهی دژ برآرند گرد | |
نبدکس بدین شارستان پادشا | بدین رنج بردن نیارد بها | |
سلیحست و ایدر بسی خوردنی | بزیر اندرون راه آوردنی | |
اگر سالیان رنج و رزم آوری | نباشد بدستت جز از داوری | |
نیاید برین باره بر منجنیق | از افسون سلم و دم جاثلیق | |
چو بشنید رستم پر اندیشه شد | دلش از غم و درد چون بیشه شد | |
یکی رزم کرد آن نه بر آرزوی | سپاه اندر آورد بر چار سوی | |
بیک روی گودرز و یک روی توس | پس پشت او پیل با بوق و کوس | |
بیک روی بر لشکر زابلی | زرهدار با خنجر کابلی | |
چو آن دید دستم کمان برگرفت | همه دژ بدو ماند اندر شگفت | |
هر آنکس که از باره سر بر زدی | زمانه سرش را بهم در زدی | |
ابا مغز پیکان همی راز گفت | ببدسازگاری همی گشت جفت | |
بن باره زان پس بکندن گرفت | ز دیوار مردم فگندن گرفت | |
ستونها نهادند زیر اندرش | بیالود نفط سیاه از برش | |
چو نیمی ز دیوار دژکنده شد | بچوب اندر آتش پراگنده شد | |
فرود آمد آن بارهی تور گرد | ز هر سو سپاه اندر آمد بگرد | |
بفرمود رستم که جنگ آورید | کمانها و تیر خدنگ آورید | |
گوان از پی گنج و فرزند خویش | همان از پی بوم و پیوند خویش | |
همه سر بدادند یکسر بباد | گرامیتر آنکو ز مادر نزاد | |
دلیران پیاده شدند آن زمان | سپرهای چینی و تیر و کمان | |
برفتند با نیزهداران بهم | بپیش اندرون بیژن و گستهم | |
دم آتش تیز و باران تیر | هزیمت بود زان سپس ناگزیر | |
چو از بارهی دژ بیرون شدند | گریزان گریزان بهامون شدند | |
در دژ ببست آن زمان جنگجوی | بتاراج و کشتن نهادند روی | |
چه مایه بکشتند و چندی اسیر | ببردند زان شهر برنا و پیر | |
بسی سیم و زر و گرانمایه چیز | ستور و غلام و پرستار نیز | |
تهمتن بیامد سر و تن بشست | بپیش جهانداور آمد نخست | |
ز پیروز گشتن نیایش گرفت | جهان آفرین را ستایش گرفت | |
بایرانیان گفت با کردگار | بیامد نهانی هم از آشکار | |
بپیروزی اندر نیایش کنید | جهان آفرین را ستایش کنید | |
بزرگان بپیش جهانآفرین | نیایش گرفتند سر بر زمین | |
چو از پاک یزدان بپرداختند | بران نامدار آفرین ساختند | |
که هر کس که چون تو نباشد بجنگ | نشستن به آید بنام و بننگ | |
تن پیل داری و چنگال شیر | زمانی نباشی ز پیگار سیر | |
تهمتن چنین گفت کین زور و فر | یکی خلعتی باشد از دادگر | |
شما سربسر بهره دارید زین | نه جای گلهست از جهان آفرین | |
بفرمود تا گیو با ده هزار | سپردار و بر گستوان ور سوار | |
شود تازیان تا بمرز ختن | نماند که ترکان شوند انجمن | |
چو بنمود شب جعد زلف سیاه | از اندیشه خمیده شد پشت ماه | |
بشد گیو با آن سواران جنگ | سه روز اندر آن تاختن شد درنگ | |
بدانگه که خورشید بنمود تاج | برآمد نشست از بر تخت عاج | |
ز توران بیامد سرافراز گیو | گرفته بسی نامداران نیو | |
بسی خوب چهر بتان طراز | گرانمایه اسپان و هرگونه ساز | |
فرستاد یک نیمه نزدیک شاه | ببخشید دیگر همه بر سپاه | |
وزان پس چو گودرز و چون توس و گیو | چو گستهم و شیدوش و فرهاد نیو | |
ابا بیژن گیو برخاستند | یکی آفرین نو آراستند | |
چنین گفت گودرز کای سرفراز | جهان را بمهر تو آمد نیاز | |
نشاید که بیآفرین تو لب | گشاییم زین پس بروز و بشب | |
کسی کو بپیمود روی زمین | جهان دید و آرام و پرخاش و کین | |
بیک جای زین بیش لشکر ندید | نه از موبد سالخورده شنید | |
ز شاهان و پیلان وز تخت عاج | ز مردان و اسپان و از گنج و تاج | |
ستاره بدان دشت نظاره بود | که این لشکر از جنگ بیچاره بود | |
بگشتیم گرد دژ ایدر بسی | ندیدیم جز کینه درمان کسی | |
که خوشان بدیم از دم اژدها | کمان تو آورد ما را رها | |
توی پشت ایران و تاج سران | سزاوار و ما پیش تو کهتران | |
مکافات این کار یزدان کند | که چهر تو همواره خندان کند | |
بپاداش تو نیستمان دسترس | زبانها پر از آفرینست و بس | |
بزرگیت هر روز بافزون ترست | هنرمند رخش تو سد لشکرست | |
تهمتن بریشان گرفت آفرین | که آباد بادا بگردان زمین | |
مرا پشت ز آزادگانست راست | دل روشنم بر زبانم گواست | |
ازان پس چنین گفت کایدر سه روز | بباشیم شادان و گیتی فروز | |
چهارم سوی جنگ افراسیاب | برانیم و آتش برآریم ز آب | |
همه نامداران بگفتار اوی | ببزم و بخوردند نهادند روی | |
پس آگاهی آمد بافراسیاب | که بوم و بر از دشمنان شد خراب | |
دلش زان سخن پر ز تیمار شد | همه پرنیان بر تنش خار شد | |
بدل گفت پیگار او کار کیست | سپاهست بسیار و سالار کیست | |
گر آنست رستم که من دیدهام | بسی از نبردش بپیچیدهام | |
بپیچید وزان پس بواز گفت | که با او که داریم در جنگ جفت | |
یکی کودکی بود برسان نی | که من لشکر آورده بودم بری | |
بیامد تن من ز زین برگرفت | فرو ماند زان لشکر اندر شگفت | |
چنین گفت لشکر بافراسیاب | که چندین سر از جنگ رستم متاب | |
تو آنی که از خاک آوردگاه | همی جوش خون اندر آری بماه | |
سلیحست بسیار و مردان جنگ | دل از کار رستم چه داری بتنگ | |
ز جنگ سواری تو غمگین مشو | نگه کن بدین نامداران نو | |
چنان دان که او یکسر از آهنست | اگر چه دلیرست هم یک تنست | |
سخنهای کوتاه زو شد دراز | تو با لشکری چارهی او را بساز | |
سرش را ز زین اندرآور بخاک | ازان پس خود از شاه ایران چه باک | |
نه کیخسرو آباد ماند نه گنج | نداریم این زرم کردن برنج | |
نگه کن بدین لشکر نامدار | جوانان و شایستهی کارزار | |
ز بهر بر و بوم و پیوند خویش | زن و کودک خرد و فرزند خویش | |
همه سربسر تن بکشتن دهیم | به آید که گیتی بدشمن دهیم | |
چو بشنید افراسیاب این سخن | فراموش کرد آن نبرد کهن | |
بفرمود تا لشکر آراستند | بکین نو از جای برخاستند | |
ز بوم نیاکان وز شهر خویش | یکی تازه اندیشه بنهاد پیش | |
چنین داد پاسخ که من ساز جنگ | بپیش آورم چون شود کار تنگ | |
نمانم که کیخسرو از تخت خویش | شود شاد و پدرام از بخت خویش | |
سر زابلی را بروز نبرد | بچنگ دراز اندر آرم بگرد | |
برو سرکشان آفرین خواندند | سرافراز را سوی کین خواندند | |
که جاوید و شادان و پیروز باش | بکام دلت گیتی افروز باش | |
سپهبد بسی جنگها دیده بود | ز هر کار بهری پسندیده بود | |
یکی شیر دل بود فرغار نام | قفس دیده و جسته چندی ز دام | |
ز بیگانگان جای پردخته کرد | بفرغار گفت ای گرانمایه مرد | |
هم اکنون برو سوی ایران سپاه | نگه کن بدین رستم رزمخواه | |
سواران نگه کن که چنداند و چون | که دارد برین بوم و بر رهنمون | |
وزان نامداران پرخاشجوی | ببینی که چنداند و بر چند روی | |
ز گردان پهلومنش چند مرد | که آورد سازند روز نبرد | |
چو فرغار برگشت و آمد براه | بکارآگهی شد بایران سپاه | |
غمی شد دل مرد پرخاشجوی | ببیگانگان ایچ ننمود روی | |
فرستاد و فرزند را پیش خواند | بسی راز بایسته با او براند | |
بشیده چنین گفت کای پر خرد | سپاه تو تیمار تو کی خورد | |
چنین دان که این لشکر بیشمار | که آمد برین مرز چندین هزار | |
سپهدارشان رستم شیر دل | که از خاک سازد بشمشیر گل | |
گو پیلتن رستم زابلیست | ببین تا مر او را هم آورد کیست | |
چو کاموس و منشور و خاقان چین | گهار و چو گرگوی با آفرین | |
دگر کندر و شنگل آن شاه هند | سپاهی ز کشمیر تا پیش سند | |
بنیروی این رستم شیر گیر | بکشتند و بردند چندی اسیر | |
چهل روز بالشکر آویز بود | گهی رزم و گه بزم و پرهیز بود | |
سرانجام رستم بخم کمند | ز پیل اندر آورد و بنهاد بند | |
سواران و گردان هر کشوری | ز هر سو که بود از بزرگان سری | |
بدین کشور آمد کنون زین نشان | همان تاجداران گردنکشان | |
من ایدر نمانم بسی گنج و تخت | که گردان شدست اندرین کار سخت | |
کنون هرچ گنجست و تاج و کمر | همان طوق زرین و زرین سپر | |
فرستم همه سوی الماس رود | نه هنگام جامست و بزم و سرود | |
هراسانم از رستم تیز چنگ | تن آسان که باشد بکام نهنگ | |
بمردم نماند بروز نبرد | نپیچد ز بیم و ننالد ز درد | |
ز نیزه نترسد نه از تیغ تیز | برآرد ز دشمن همی رستخیز | |
تو گفتی که از روی وز آهنست | نه مردم نژادست کهرمنست | |
سلیحست چندان برو روز کین | که سیر آمد از بار پشت زمین | |
زره دارد و جوشن و خود و گبر | بغرد بکردار غرنده ابر | |
نه برتابد آهنگ او ژنده پیل | نه کشتی سلیحش بدریای نیل | |
یکی کوه زیرش بکردار باد | تو گویی که از باد دارد نژاد | |
تگ آهوان دارد و هول شیر | بناورد با شیر گردد دلیر | |
سخن گوید ار زو کنی خواستار | بدریا چو کشتی بود روز کار | |
مرا با دلاور بسی بود جنگ | یکی جوشنستش ز چرم پلنگ | |
سلیحم نیامد برو کارگر | بسی آزمودم بگرز و تبر | |
کنون آزمون را یکی کارزار | بسازیم تا چون بود روزگار | |
گر ایدونک یزدان بود یارمند | بگردد ببایست چرخ بلند | |
نه آن شهر ماند نه آن شهریار | سرآید مگر بر من این کارزار | |
اگر دست رستم بود روز جنگ | نسازم من ایدر فراوان درنگ | |
شوم تا بدان روی دریای چین | بدو مانم این مرز توران زمین | |
بدو شیده گفت ای خردمند شاه | انوشه بدی تا بود تاج و گاه | |
ترا فر و برزست و مردانگی | نژاد و دل و بخت و فرزانگی | |
نباید ترا پند آموزگار | نگه کن بدین گردش روزگار | |
چو پیران و هومان و فرشیدورد | چو کلباد و نستیهن شیر مرد | |
شکسته سلیح و گسسته دلند | ز بیم وز غم هر زمان بگسلند | |
تو بر باد این جنگ کشتی مران | چو دانی که آمد سپاهی گران | |
ز شاهان گیتی گزیده توی | جهانجوی و هم کار دیده توی | |
بجان و سر شاه توران سپاه | بخورشید و ماه و بتخت و کلاه | |
که از کار کاموس و خاقان چین | دلم گشت پر خون و سر پر ز کین | |
شب تیره بگشاد چشم دژم | ز غم پشت ماه اندر آمد بخم | |
جهان گشت برسان مشک سیاه | چو فرغار برگشت ز ایران سپاه | |
بیامد بنزدیک افراسیاب | شب تیره هنگام آرام و خواب | |
چنین گفت کز بارگاه بلند | برفتم سوی رستم دیوبند | |
سراپردهی سبز دیدم بزرگ | سپاهی بکردار درنده گرگ | |
یکی اژدهافش درفشی بپای | نه آرام دارد تو گفتی نه جای | |
فروهشته بر کوههی زین لگام | بفتراک بر حلقهی خم خام | |
بخیمه درون ژنده پیلی ژیان | میان تنگ بسته به ببر بیان | |
یکی بور ابرش به پیشش بپای | تو گفتی همی اندر آید ز جای | |
سپهدار چون توس و گودرز و گیو | فریبرز و شیدوش و گرگین نیو | |
طلایه گرازست با گستهم | که با بیژن گیو باشد بهم | |
غمی شد ز گفتار فرغار شاه | کس آمد بر پهلوان سپاه | |
بیامد سپهدار پیران چو گرد | بزرگان و مردان روز نبرد | |
ز گفتار فرغار چندی بگفت | که تا کیست با او به پیکار جفت | |
بدو گفت پیران که ما را ز جنگ | چه چارست جز جستن نام و ننگ | |
چو پاسخ چنین یافت افراسیاب | گرفت اندران کینه جستن شتاب | |
بپیران بفرمود تا با سپاه | بیاید بر رستم کینهخواه | |
ز پیش سپهبد به بیرون کشید | همی رزم را سوی هامون کشید | |
خروش آمد از دشت و آوای کوس | جهان شد ز گرد سپاه آبنوس | |
سپه بود چندانک گفتی جهان | همی گردد از گرد اسپان نهان | |
تبیره زنان نعره برداشتند | همی پیل بر پیل بگذاشتند | |
از ایوان بدشت آمد افراسیاب | همی کرد بر جنگ جستن شتاب | |
بپیران بگفت آنچ بایست گفت | که راز بزرگان بباید نهفت | |
یکی نامه نزدیک پولادوند | بیارای وز رای بگشای بند | |
بگویش که ما را چه آمد بسر | ازین نامور گرد پرخاشخر | |
اگر یارمندست چرخ بلند | بیاید بدین دشت پولادوند | |
بسی لشکر از مرز سقلاب و چین | نگونسار و حیران شدند اندرین | |
سپاهست برسان کوه روان | سپهدارشان رستم پهلوان | |
سپهکش چو رستم سپهدار توس | بابر اندر اورده آوای کوس | |
چو رستم بدست تو گردد تباه | نیابد سپهر اندرین مرز راه | |
همه مرز را رنج زویست و بس | تو باش اندرین کار فریادرس | |
گر او را بدست تو آید زمان | شود رام روی زمین بیگمان | |
من از پادشاهی آباد خویش | نه برگیرم از رنج یک رنج بیش | |
دگر نیمه دیهیم و گنج آن تست | که امروز پیگار و رنج آن تست | |
نهادند بر نامه بر مهر شاه | چو برزد سر از برج خرچنگ ماه | |
کمر بست شیده ز پیش پدر | فرستاده او بود و تیمار بر | |
بکردار آتش ز بیم گزند | بیامد بنزدیک پولادوند | |
برو آفرین کرد و نامه بداد | همه کار رستم برو کرد یاد | |
که رستم بیامد ز ایران بجنگ | ابا او سپاهی بسان پلنگ | |
ببند اندر آورد کاموس را | چو خاقان و منشور و فرتوس را | |
اسیران بسیار و پیلان رمه | فرستاد یکسر بایران همه | |
کنارنگ و جنگ آورانرا بخواند | ز هر گونهای داستانها براند | |
بدیشان بگفت انچ در نامه بود | جهانگیر برنا و خودکامه بود | |
بفرمود تا کوس بیرون برند | سراپردهی او به هامون برند | |
سپاه انجمن شد بکردار دیو | برآمد ز گردان لشکر غریو | |
درفش از پس و پیش پولادوند | سپردار با ترکش و با کمند | |
فرود آمد از کوه و بگذاشت آب | بیامد بنزدیک افراسیاب | |
پذیره شدندش یکایک سپاه | تبیره برآمد ز درگاه شاه | |
ببر در گرفتش جهاندیده مرد | ز کار گذشته بسی یاد کرد | |
بگفت آنک تیمار ترکان ز کیست | سرانجام درمان این کار چیست | |
خرامان بایوان خسرو شدند | برای و باندیشهی نو شدند | |
سخن راند هر گونه افراسیاب | ز کار درنگ و ز بهر شتاب | |
ز خون سیاوش که بر دست اوی | چه آمد ز پرخاش وز گفت و گوی | |
ز خاقان و منشور و کاموس گرد | گذشته سخنها همه برشمرد | |
بگفت آنک این رنجم از یک تنست | که او را پلنگینه پیراهنست | |
نیامد سلیحم بدو کارگر | بران ببر و آن خود و چینی سپر | |
بیابان سپردی و راه دراز | کنون چارهی کار او را بساز | |
پر اندیشه شد جان پولادوند | که آن بند را چون شود کاربند | |
چنین داد پاسخ بافراسیاب | که در جنگ چندین نباید شتاب | |
گر آنست رستم که مازندران | تبه کرد و بستد بگرز گران | |
بدرید پهلوی دیو سپید | جگرگاه پولاد غندی و بید | |
مرا نیست پایاب با جنگ اوی | نیارم ببد کردن آهنگ اوی | |
تن و جان من پیش رای تو باد | همیشه خرد رهنمای تو باد | |
من او را بر اندیشه دارم بجنگ | بگردش بگردم بسان پلنگ |