شاهنامه/داستان خاقان چین ۱
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
داستان کاموس کشانی ۵ | شاهنامه (هوشنگ) از فردوسی |
داستان خاقان چین ۲ |
کنون ای خردمند روشنروان | بجز نام یزدان مگردان زبان | |
که اویست بر نیک و بد رهنمای | وزویست گردون گردان بجای | |
همی بگذرد بر تو ایام تو | سرایی جزین باشد آرام تو | |
چو باشی بدین گفته همداستان | که دهقان همی گوید از باستان | |
ازان پس خبر شد بخاقان چین | که شد کشته کاموس بر دشت کین | |
کشانی و شگنی و گردان بلخ | ز کاموسشان تیره شد روز و تلخ | |
همه یک بدیگر نهادند روی | که این پرهنر مرد پرخاشجوی | |
چه مردست و این مرد را نام چیست | همورد او در جهان مرد کیست | |
چنین گفت هومان به پیران شیر | که امروز شد جانم از رزم سیر | |
دلیران ما چون فرازند چنگ | که شد کشته کاموس جنگی بجنگ | |
بگیتی چنو نامداری نبود | وزو پیلتن تر سواری نبود | |
چو کاموس گو را بخم کمند | بوردگه بر توان کرد بند | |
سزد گر سر پیل را روز کین | بگیرد برآرد زند بر زمین | |
سپه سربسر پیش خاقان شدند | ز کاموس با درد و گریان شدند | |
که آغاز و فرجام این رزمگاه | شنیدی و دیدی بنزد سپاه | |
کنون چارهی کار ما بازجوی | بتنها تن خویش و کس را مگوی | |
بلشکر نگه کن ز کارآگهان | کسی کو سخن باز جوید نهان | |
ببیند که این شیر دل مرد کیست | وزین لشکر او را هم آورد کیست | |
از آن پس همه تن بکشتن دهیم | بوردگه بر سر و تن نهیم | |
بپیران چنین گفت خاقان چین | که خود درد ازینست و تیمار ازین | |
که تا کیست زان لشکر پرگزند | کجا پیل گیرد بخم کمند | |
ابا آنک از مرگ خود چاره نیست | ره خواهش و پرسش و یاره نیست | |
ز مادر همه مرگ را زادهایم | بناکام گردن بدو دادهایم | |
کس از گردش آسمان نگذرد | وگر بر زمین پیل را بشکرد | |
شما دل مدارید ازو مستمند | کجا کشته شد زیر خم کمند | |
مرا نرا که کاموس ازو شد هلاک | ببند کمند اندر آرم بخاک | |
همه شهر ایران کنم رود آب | بکام دل خسرو افراسیاب | |
ز لشکر بسی نامور گرد کرد | ز خنجرگزاران و مردان مرد | |
چنین گفت کین مرد جنگی بتیر | سوار کمندافگن و گردگیر | |
نگه کرد باید که جایش کجاست | بگرد چپ لشکر و دست راست | |
هم از شهر پرسد هم از نام او | ازانپس بسازیم فرجام او | |
سواری سرافراز و خسروپرست | بیامد ببر زد برین کار دست | |
که چنگش بدش نام و جوینده بود | دلیر و به هر کار پوینده بود | |
بخاقان چنین گفت کای سرفراز | جهان را بمهر تو بادا نیاز | |
گر او شیر جنگیست بیجان کنم | بدانگه که سر سوی ایران کنم | |
بتنها تن خویش جنگآورم | همه نام او زیر ننگ آورم | |
ازو کین کاموس جویم نخست | پس از مرگ نامش بیارم درست | |
برو آفرین کرد خاقان چین | بپیشش ببوسید چنگش زمین | |
بدو گفت ار این کینه بازآوری | سوی من سر بینیاز آوری | |
ببخشمت چندان گهرها ز گنج | کزان پس نباید کشیدنت رنج | |
ازان دشت چنگش برانگیخت اسپ | همی رفت برسان آذرگشسپ | |
چو نزدیک ایرانیان شد بجنگ | ز ترکش برآورد تیر خدنگ | |
چنین گفت کین جای جنگ منست | سر نامداران بچنگ منست | |
کجا رفت آن مرد کاموس گیر | که گاهی کمند افگند گاه تیر | |
کنون گر بیاید بوردگاه | نمانم که ماند بنزد سپاه | |
بجنبید با گرز رستم ز جای | همانگه برخش اندر آورد پای | |
منم گفت شیراوژن و گردگیر | که گاهی کمند افگنم گاه تیر | |
هم اکنون ترا همچو کاموس گرد | بدیده همی خاک باید سپرد | |
بدو گفت چنگش که نام تو چیست | نژادت کدامست و کام تو چیست | |
بدان تا بدانم که روز نبرد | کرا ریختم خون چو برخاست گرد | |
بدو گفت رستم که ای شوربخت | که هرگز مبادا گل آن درخت | |
کجا چون تو در باغ بار آورد | چو تو میوه اندر شمار آورد | |
سر نیزه و نام من مرگ تست | سرت را بباید ز تن دست شست | |
بیامد همانگاه چنگش چو باد | دو زاغ کمان را بزه بر نهاد | |
کمان جفا پیشه چون ابر بود | هم آورد با جوشن و گبر بود | |
سپر بر سرآورد رستم چو دید | که تیرش زره را بخواهد برید | |
بدو گفت باش ای سوار دلیر | که اکنون سرت گردد از رزم سیر | |
نگه کرد چنگش بران پیلتن | ببالای سرو سهی بر چمن | |
بد آن اسپ در زیر یک لخت کوه | نیامد همی از کشیدن ستوه | |
بدل گفت چنگش که اکنون گریز | به از با تن خویش کردن ستیز | |
برانگیخت آن بارکش را ز جای | سوی لشکر خویشتن کرد رای | |
بکردار آتش دلاور سوار | برانگیخت رخش از پس نامدار | |
همانگاه رستم رسید اندروی | همه دشت زیشان پر از گفت و گوی | |
دم اسپ ناپاک چنگش گرفت | دو لشکر بدو مانده اندر شگفت | |
زمانی همی داشت تا شد غمی | ز بالا بزد خویشتن بر زمی | |
بیفتاد زو ترگ و زنهار خواست | تهمتن ورا کرد با خاک راست | |
همانگاه کردش سر از تن جدا | همه کام و اندیشه شد بینوار | |
همه نامداران ایران زمین | گرفتند بر پهلوان آفرین | |
همی بود رستم میان دو صف | گرفته یکی خشت رخشان بکف | |
وزان روی خاقان غمی گشت سخت | برآشفت با گردش چرخ و بخت | |
بهومان چنین گفت خاقان چین | که تنگست بر ما زمان و زمین | |
مران نامور پهلوان را تو نام | شوی بازجویی فرستی پیام | |
بدو گفت هومان که سندان نیم | برزم اندرون پیل دندان نیم | |
بگیتی چو کاموس جنگی نبود | چنو رزمخواه و درنگی نبود | |
بخم کمندش گرفت این سوار | تو این گرد را خوار مایه مدار | |
شوم تا چه خواهد جهان آفرین | که پیروز گردد بدین دشت کین | |
بخیمه درآمد بکردار باد | یکی ترگ دیگر بسر برنهاد | |
درفشی دگر جست و اسپی دگر | دگرگونه جوشن دگرگون سپر | |
بیامد چو نزدیک رستم رسید | همی بود تا یال و شاخش بدید | |
برستم چنین گفت کای نامدار | کمندافگن وگرد و جنگی سوار | |
بیزدان که بیزارم از تاج و گاه | که چون تو ندیدم یکی رزمخواه | |
ز تو بگذرد زین سپاه بزرگ | نبینم همی نامداری سترگ | |
دلیری که چندین بجوید نبرد | برآرد همی از دل شیر گرد | |
ز شهر و نژاد و ز آرام خویش | سخن گوی و از تخمه و نام خویش | |
جز از تو کسی را ز ایران سپاه | ندیدم که دارد دل رزمگاه | |
مرا مهربانیست بر مرد جنگ | بویژه که دارد نهاد پلنگ | |
کنون گر بگویی مرا نام خویش | برو بوم و پیوند وآرام خویش | |
سپاسی برین کار بر من نهی | کز اندیشه گردد دل من تهی | |
بدو گفت رستم که چندین سخن | که گفتی و افگندی از مهر بن | |
چرا تو نگویی مرا نام خویش | بر و کشور و بوم و آرام خویش | |
چرا آمدستی بنزدیک من | بنرمی و چربی و چندین سخن | |
اگر آشتی جست خواهی همی | بکوشی که این کینه کاهی همی | |
نگه کن که خون سیاوش که ریخت | چنین آتش کین بما بر که بیخت | |
همان خون پرمایه گودرزیان | که بفزود چندین زیان بر زیان | |
بزرگان کجا با سیاوش بدند | نجستند پیکار و خامش بدند | |
گنهکار خون سر بیگناه | نگر تا که یابی ز توران سپاه | |
ز مردان و اسپان آراسته | کز ایران بیاورد با خواسته | |
چو یکسر سوی ما فرستید باز | من از جنگ ترکان شوم بینیاز | |
ازان پس همه نیکخواه منید | سراسر بر آیین و راه منید | |
نیازم بکین و نجویم نبرد | نیارم سر سرکشان زیر گرد | |
وزان پس بگویم بکیخسرو این | بشویم دل و مغزش از درد و کین | |
بتو بر شمارم کنون نامشان | که مه نامشان باد و مه کامشان | |
سر کین ز گرسیوز آمد نخست | که درد دل و رنج ایران بجست | |
کسی را که دانی تو از تخم کور | که بر خیره این آب کردند شور | |
گروی زره و آنک از وی بزاد | نژادی که هرگز مباد آن نژاد | |
ستم بر سیاوش ازیشان رسید | که زو آمد این بند بد را کلید | |
کسی کو دل و مغز افراسیاب | تبه کرد و خون راند برسان آب | |
و دیگر کسی را کز ایرانیان | نبد کین و بست اندرین کین میان | |
بزرگان که از تخمهی ویسهاند | دو رویند و با هر کسی پیسهاند | |
چو هومان و لهاک و فرشیدورد | چو کلباد و نستیهن آن شوخ مرد | |
اگر این که گفتم بجای آورید | سر کینه جستن بپای آورید | |
ببندم در کینه بر کشورت | بجوشن نپوشید باید برت | |
و گر جز بدین گونه گویی سخن | کنم تازه پیکار و کین کهن | |
که خوکردهی جنگ توران منم | یکی نامداری از ایران منم | |
بسی سر جدا کرده دارم ز تن | که جز کام شیران نبودش کفن | |
مرا آزمودی بدین رزمگاه | همینست رسم و همینست راه | |
ازین گونه هرگز نگفتم سخن | بجز کین نجستم ز سر تا به بن | |
کنون هرچ گفتم ترا گوش دار | سخنهای خوب اندر آغوش دار | |
چو بشنید هومان بترسید سخت | بلرزید برسان برگ درخت | |
کزان گونه گفتار رستم شنید | همه کینه از دودهی خویش دید | |
چنین پاسخ آورد هومان بدوی | که ای شیر دل مرد پرخاشجوی | |
بدین زور و این برز و بالای تو | سر تخت ایران سزد جای تو | |
نباشی جز از پهلوانی بزرگ | وگر نامداری ز ایران سترگ | |
بپرسیدی از گوهر و نام من | بدل دیگر آمد ترا کام من | |
مرا کوه گوشست نام ای دلیر | پدر بوسپاسست مردی چو شیر | |
من از وهر با این سپاه آمدم | سپاهی بدین رزمگاه آمدم | |
ازان باز جویم همی نام تو | که پیدا کنم در جهان کام تو | |
کنون گر بگویی مرا نام خویش | شوم شاد دل سوی آرام خویش | |
همه هرچ گفتی بدین رزمگاه | یکایک بگویم به پیش سپاه | |
همان پیش منشور و خاقان چین | بزرگان و گردان توران زمین | |
بدو گفت رستم که نامم مجوی | ز من هرچ دیدی بدیشان بگوی | |
ز پیران مرا دل بسوزد همی | ز مهرش روان برفروزد همی | |
ز خون سیاوش جگرخسته اوست | ز ترکان کنون راد و آهسته اوست | |
سوی من فرستش هم اکنون دمان | ببینیم تا بر چه گردد زمان | |
بدو گفت هومان که ای سرفراز | بدیدار پیرانت آمد نیاز | |
چه دانی تو پیران و کلباد را | گروی زره را و پولاد را | |
بدو گفت چندین چه پیچی سخن | سر آب را سوی بالا مکن | |
نبینی که پیکار چندین سپاه | بدویست و زو آمد این رزمگاه | |
بشد تیز هومان هم اندر زمان | شده گونه از روی و آمد دمان | |
بپیران چنین گفت کای نیک بخت | بد افتاد ما را ازین کار سخت | |
که این شیردل رستم زابلیست | برین لشکر اکنون بباید گریست | |
که هرگز نتابند با او بجنگ | بخشکی پلنگ و بدریا نهنگ | |
سخن گفت و بشنید پاسخ بسی | همی یاد کرد از بد هر کسی | |
نخست ای برادر مرا نام برد | ز کین سیاوش بسی برشمرد | |
ز کار گذشته بسی کرد یاد | ز پیران و گردان ویسهنژاد | |
ز بهرام وز تخم گودرزیان | ز هر کس که آمد بریشان زیان | |
بجز بر تو بر کس ندیدمش مهر | فراوان سخن گفت و نگشاد چهر | |
ازین لشکر اکنون ترا خواستست | ندانم که بر دل چه آراستست | |
برو تا ببینیش نیزه بدست | تو گویی که بر کوه دارد نشست | |
ابا جوشن و ترگ و ببر بیان | بزیر اندرون ژنده پیلی ژیان | |
ببینی که من زین نجستم دروغ | همی گیرد آتش ز تیغش فروغ | |
ترا تا نبیند نجنبد ز جای | ز بهر تو ماندست زان سان بپای | |
چو بینیش با او سخن نرم گوی | برهنه مکن تیغ و منمای روی | |
بدو گفت پیران که ای رزمساز | بترسم که روز بد آید فراز | |
گر ایدونک این تیغ زن رستمست | بدین دشت ما را گه ماتمست | |
بر آتش بسوزد بر و بوم ما | ندانم چه کرد اختر شوم ما | |
بشد پیش خاقان پر از آب چشم | جگر خسته و دل پر از درد و خشم | |
بدو گفت کای شاه تندی مکن | که اکنون دگرگونه گشت این سخن | |
چو کاموس گو را سرآمد زمان | همانگاه برد این دل من گمان | |
که این بارهی آهنین رستمست | که خام کمندش خم اندر خمست | |
گر افراسیاب آید اکنون چو آب | نبینند جز سهم او را بخواب | |
ازو دیو سیر اید اندر نبرد | چه یک مرد با او چه یک دشت مرد | |
بزابلستان چند پرمایه بود | سیاوش را آن زمان دایه بود | |
پدروار با درد جنگ آورد | جهان بر جهاندار تنگ آورد | |
شوم بنگرم تا چه خواهد همی | که از غم روانم بکاهد همی | |
بدو گفت خاقان برو پیش اوی | چنانچون بباید سخن نرم گوی | |
اگر آشتی خواهد و دستگاه | چه باید برین دشت رنج سپاه | |
بسی هدیه بپذیر و پس باز گرد | سزد گر نجوییم چندین نبرد | |
وگر زیر چرم پلنگ اندرست | همانا که رایش بجنگ اندرست | |
همه یکسره نیز جنگ آوریم | برو دشت پیکار تنگ آوریم | |
همه پشت را سوی یزدان کنیم | بنیروی او رزم شیران کنیم | |
هم او را تن از آهن و روی نیست | جز از خون وز گوشت وز موی نیست | |
نه اندر هوا باشد او را نبرد | دلت را چه سوزی بتیمار و درد | |
چنان دان که گر سنگ و آهن خورد | همان تیر و ژوپین برو بگذرد | |
بهر مرد ازیشان ز ما سیسدست | درین رزمگه غم کشیدن بدست | |
همین زابلی نامبردار مرد | ز پیلی فزون نیست گاه نبرد | |
یکی پیلبازی نمایم بدوی | کزان پس نیارد سوی جنگ روی | |
همی رفت پیران پر از درد و بیم | شد از کار رستم دلش به دو نیم | |
بیامد بنزدیک ایران سپاه | خروشید کای مهتر رزم خواه | |
شنیدم کزین لشکر بی شمار | مرا یاد کردی بهنگام کار | |
خرامیدم از پیش آن انجمن | بدین انجمن تا چه خواهی ز من | |
بدو گفت رستم که نام تو چیست | بدین آمدن رای و کام تو چیست | |
چنین داد پاسخ که پیران منم | سپهدار این شیر گیران منم | |
ز هومان ویسه مرا خواستی | بخوبی زبان را بیاراستی | |
دلم تیز شد تا تو از مهتران | کدامی ز گردان جنگ آوران | |
بدو گفت من رستم زابلی | زرهدار با خنجر کابلی | |
چو بشنید پیران ز پیش سپاه | بیامد بر رستم کینه خواه | |
بدو گفت رستم که ای پهلوان | درودت ز خورشید روشن روان | |
هم از مادرش دخت افراسیاب | که مهر تو بیند همیشه بخواب | |
بدو گفت پیران که ای پیلتن | درودت ز یزدان و از انجمن | |
ز نیکی دهش آفرین بر تو باد | فلک را گذر بر نگین تو باد | |
ز یزدان سپاس و بدویم پناه | که دیدم ترا زنده بر جایگاه | |
زواره فرامرز و زال سوار | که او ماند از خسروان یادگار | |
درستند و شادان دل و سرفراز | کزیشان مبادا جهان بینیاز | |
بگویم ترا گر نداری گران | گله کردن کهتر از مهتران | |
بکشتم درختی بباغ اندرون | که بارش کبست آمد و برگ خون | |
ز دیده همی آب دادم برنج | بدو بد مرا زندگانی و گنج | |
مرا زو همه رنج بهر آمدست | کزو بار تریاک زهر آمدست | |
سیاوش مرا چون پدر داشتی | به پیش بدیها سپر داشتی | |
بسا درد و سختی و رنجا که من | کشیدم ازان شاه و زان انجمن | |
گوای من اندر جهان ایزدست | گوا خواستن دادگر را بدست | |
که اکنون برآمد بسی روزگار | شنیدم بسی پند آموزگار | |
که شیون نه برخاست از خان من | همی آتش افروزد از جان من | |
همی خون خروشم بجای سرشک | همیشه گرفتارم اندر پزشک | |
ازین کار بهر من آمد گزند | نه بر آرزو گشت چرخ بلند | |
ز تیره شب و دیدهام نیست شرم | که من چند جوشیدهام خون گرم | |
ز کار سیاوش چو آگه شدم | ز نیک و ز بد دست کوته شدم | |
میان دو کشور دو شاه بلند | چنین خوارم و زار و دل مستمند | |
فرنگیس را من خریدم بجان | پدر بر سر آورده بودش زمان | |
بخانه نهانش همی داشتم | برو پشت هرگز نه برگاشتم | |
بپاداش جان خواهد از من همی | سر بدگمان خواهد از من همی | |
پر از دردم ای پهلوان از دو روی | ز دو انجمن سر پر از گفتگوی | |
نه راه گریزست ز افراسیاب | نه جای دگر دارم آرام و خواب | |
همم گنج و بوم است و هم چارپای | نبینم همی روی رفتن بجای | |
پسر هست و پوشیدهرویان بسی | چنین خسته و بستهی هر کسی | |
اگر جنگ فرماید افراسیاب | نماند که چشم اندر آید بخواب | |
بناکام لشکر باید کشید | نشاید ز فرمان او آرمید | |
بمن بر کنون جای بخشایشست | سپاه اندر آوردن آرایشست | |
اگر نیستی بر دلم درد و غم | ازین تخمه جز کشتن پیلسم | |
جز او نیز چندی دلیر و جوان | که در جنگ سیر آمدند از روان | |
ازین پس مرا بیم جانست نیز | سخن چند گویم ز فرزند و چیز | |
به پیروزگر بر تو ای پهلوان | که از من نباشی خلیدهروان | |
ز خویشان من بد نداری نهان | براندیشی از کردگار جهان | |
بروشن روان سیاوش که مرگ | مرا خوشتر از جوشن و تیغ و ترگ | |
گر ایدونکه جنگی بود هم گروه | تلی کشته بینی ببالای کوه | |
کشانی و سقلاب و شگنی و هند | ازین مرز تا پیش دریای سند | |
ز خون سیاوش همه بیگناه | سپاهی کشیده بدین رزمگاه | |
ترا آشتی بهتر آید که جنگ | نباید گرفتن چنین کار تنگ | |
نگر تا چه بینی تو داناتری | برزم دلیران تواناتری | |
ز پیران چو بشنید رستم سخن | نه بر آرزو پاسخ افگند بن | |
بدو گفت تا من بدین رزمگاه | کمر بستهام با دلیران شاه | |
ندیدستم از تو بجز راستی | ز ترکان همه راستی خواستی | |
پلنگ این شناسد که پیکار و جنگ | نه خوبست و داند همی کوه و سنگ | |
چو کین سر شهریاران بود | سر و کار با تیرباران بود | |
کنون آشتی را دو راه ایدرست | نگر تا شما را چه اندرخورست | |
یکی آنک هر کس که از خون شاه | بگسترد بر خیره این رزمگاه | |
ببندی فرستی بر شهریار | سزد گر نفرماید این کارزار | |
گنهکار خون سر بیگناه | سزد گر نباشد بدین رزمگاه | |
و دیگر که با من ببندی کمر | بیایی بر شاه پیروزگر | |
ز چیزی که ایدر بمانی همی | تو آن را گرانمایه دانی همی | |
بجای یکی ده بیابی ز شاه | مکن یاد بنگاه توران سپاه | |
بدل گفت پیران که ژرفست کار | ز توران شدن پیش آن شهریار | |
دگر چون گنه کار جوید همی | دل از بیگناهان بشوید همی | |
بزرگان و خویشان افراسیاب | که با گنج و تختند و با جاه و آب | |
ازین در کجا گفت یارم سخن | نه سر باشد این آرزو را نه بن | |
چو هومان و کلباد و فرشیدورد | کجا هست گودرز زیشان بدرد | |
همه زین شمارند و این روی نیست | مر این آب را در جهان جوی نیست | |
مرا چارهی خویش باید گرفت | ره جست را پیش باید گرفت | |
بدو گفت پیران که ای پهلوان | همیشه جوان باش و روشنروان | |
شوم بازگویم بگردان همین | بمنشور و شنگل بخاقان چین | |
هیونی فرستم بافراسیاب | بگویم سرش را برآرم ز خواب | |
و زانجا بیامد بلشکر چو باد | کسی را که بودند ویسه نژاد | |
یکی انجمن کرد و بگشاد راز | چنین گفت کامد نشیب و فراز | |
بدانید کین شیر دل رستمست | جهانگیر و از تخمهی نیرمست | |
بزرگان و شیران زابلستان | همه نامداران کابلستان | |
چنو کینهور باشد و رهنمای | سواران گیتی ندارند پای | |
چو گودرز کشواد و چون گیو و توس | بناکام رزمی بود با فسوس | |
ز ترکان گنهکار خواهد همی | دل از بیگناهان بکاهد همی | |
که دانی که ایدر گنهکار نیست | دل شاه ازو پر ز تیمار نیست | |
نگه کن که این بوم ویران شود | بکام دلیران ایران شود | |
نه پیر و جوان ماند ایدر نه شاه | نه گنج و سپاه و نه تخت و کلاه | |
همی گفتم این شوم بیداد را | که چندین مدار آتش و باد را | |
که روزی شوی ناگهان سوخته | خرد سوخته چشم دل دوخته | |
نکرد آن جفاپیشه فرمان من | نه فرمان این نامدار انجمن | |
بکند این گرانمایگان را ز جای | نزد با دلیر و خردمند رای | |
ببینی که نه شاه ماند نه تاج | نه پیلان جنگی نه این تخت عاج | |
بدین شاددل شاه ایران بود | غم و درد بهر دلیران بود | |
دریغ آن دلیران و چندین سپاه | که با فر و برزند و با تاج و گاه | |
بتاراج بینی همه زین سپس | نه برگردد از رزمگه شاد کس | |
بکوبند ما را بنعل ستور | شود آب این بخت بیدار شور | |
ز هومان دل من بسوزد همی | ز رویین روان برفروزد همی | |
دل رستم آگنده از کین اوست | بروهاش یکسر پر از چین اوست | |
پر از غم شوم پیش خاقان چین | بگویم که ما را چه آمد ز کین | |
بیامد بنزدیک خاقان چو گرد | پر از خون رخ و دیده پر آب زرد | |
سراپردهی او پر از ناله دید | ز خون کشته بر زعفران لاله دید | |
ز خویشان کاموس چندی سپاه | بنزدیک خاقان شده دادخواه | |
همی گفت هر کس که افراسیاب | ازین پس بزرگی نبیند بخواب | |
چرا کین پی افگند کش نیست مرد | که آورد سازد بروز نبرد | |
سپاه کشانی سوی چین شویم | همه دیده پر آب و باکین شویم | |
ز چین و ز بربر سپاه آوریم | که کاموس را کینهخواه آوریم | |
ز بزگوش و سگسار و مازندران | کس آریم با گرزهای گران | |
مگر سیستان را پر آتش کنیم | بریشان شب و روز ناخوش کنیم | |
سر رستم زابلی را بدار | برآریم بر سوگ آن نامدار | |
تنش را بسوزیم و خاکسترش | همی برفشانیم گرد درش | |
اگر کین همی جوید افراسیاب | نه آرام باید که یابد نه خواب | |
همی از پی دوده هر کس بدرد | ببارید بر ارغوان آب زرد | |
چو بشنید پیران دلش خیره گشت | ز آواز ایشان رخش تیره گشت | |
بدل گفت کای زار و بیچارگان | پر از درد و تیمار و غمخوارگان | |
ندارید ازین اگهی بیگمان | که ایدر شما را سرآمد زمان | |
ز دریا نهنگی بجنگ آمدست | که جوشنش چرم پلنگ آمدست | |
بیامد بخاقان چنین گفت باز | که این رزم کوتاه ما شد دراز | |
از این نامداران هر کشوری | ز هر سو که بد نامور مهتری | |
بیاورد و این رنجها شد به باد | کجا خیزد از کار بیداد داد | |
سر شاه کشور چنین گشته شد | سیاوش بر دست او کشته شد | |
بفرمان گرسیوز کم خرد | سر اژدها را کسی نسپرد | |
سیاوش جهاندار و پرمایه بود | ورا رستم زابلی دایه بود | |
هر آنگه که او جنگ و کین آورد | همی آسمان بر زمین آورد | |
نه چنگ پلنگ و نه خرطوم پیل | نه کوه بلند و نه دریای نیل | |
بسندست با او بوردگاه | چو آورد گیرد به پیش سپاه | |
یکی رخش دارد بزیر اندرون | که گویی روان شد که بیستون |