شاهنامه/داستان اکوان دیو
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
داستان خاقان چین ۵ | شاهنامه (هوشنگ) از فردوسی |
داستان بیژن و منیژه ۱ |
تو بر کردگار روان و خرد | ستایش گزین تا چه اندر خورد | |
ببین ای خردمند روشنروان | که چون باید او را ستودن توان | |
همه دانش ما به بیچارگیست | به بیچارگان بر بباید گریست | |
تو خستو شو آنرا که هست و یکیست | روان و خرد را جزین راه نیست | |
ابا فلسفهدان بسیار گوی | بپویم براهی که گویی مپوی | |
ترا هرچ بر چشم سر بگذرد | نگنجد همی در دلت با خرد | |
سخن هرچ بایست توحید نیست | بنا گفتن و گفتن او یکیست | |
تو گر سختهای شو سخن سختهگوی | نیاید به بن هرگز این گفت و گوی | |
بیک دم زدن رستی از جان و تن | همی بس بزرگ آیدت خویشتن | |
همی بگذرد بر تو ایام تو | سرای جز این باشد آرام تو | |
نخست از جهان آفرین یاد کن | پرستش برین یاد بنیاد کن | |
کزویست گردون گردان بپای | هم اویست بر نیک و بد رهنمای | |
جهان پر شگفتست چون بنگری | ندارد کسی آلت داوری | |
که جانت شگفتست و تن هم شگفت | نخست از خود اندازه باید گرفت | |
دگر آنک این گرد گردان سپهر | همی نو نمایدت هر روز چهر | |
نباشی بدین گفته همداستان | که دهقان همی گوید از باستان | |
خردمند کین داستان بشنود | بدانش گراید بدین نگرود | |
ولیکن چو معنیش یادآوری | شود رام و کوته کند داوری | |
تو بشنو ز گفتار دهقان پیر | گر ایدونک باشد سخن دلپذیر | |
سخنگوی دهقان چنین کرد یاد | که یک روز کیخسرو از بامداد | |
بیاراست گلشن بسان بهار | بزرگان نشستند با شهریار | |
چو گودرز و چون رستم و گستهم | چو برزین گرشاسپ از تخم جم | |
چو گیو و چو رهام کار آزمای | چو گرگین و خراد فرخنده رای | |
چو از روز یک ساعت اندر گذشت | بیامد بدرگاه چوپان ز دشت | |
که گوری پدید آمد اندر گله | چو شیری که از بند گردد یله | |
همان رنگ خورشید دارد درست | سپهرش بزر آب گویی بشست | |
یکی برکشیده خط از یال اوی | ز مشک سیه تا بدنبال اوی | |
سمندی بزرگست گویی بجای | ورا چار گرزست آن دست و پای | |
یکی نره شیرست گویی دژم | همی بفگند یال اسپان ز هم | |
بدانست خسرو که آن نیست گور | که برنگذرد گور ز اسپی بزور | |
برستم چنین گفت کین رنج نیز | به پیگار بر خویشتن سنج نیز | |
برو خویشتن را نگهدار ازوی | مگر باشد آهرمن کینهجوی | |
چنین گفت رستم که با بخت تو | نترسد پرستندهی تخت تو | |
نه دیو و نه شیر و نه نر اژدها | ز شمشیر تیزم نیابد رها | |
برون شد بنخچیر چون نره شیر | کمندی بدست اژدهایی بزیر | |
بدشتی کجا داشت چوپان گله | وزانسو گذر داشت گور یله | |
سه روزش همی جست در مرغزار | همی کرد بر گرد اسپان شکار | |
چهارم بدیدش گرازان بدشت | چو باد شمالی برو بر گذشت | |
درخشنده زرین یکی باره بود | بچرم اندرون زشت پتیاره بود | |
برانگیخت رخش دلاور ز جای | چو تنگ اندر آمد دگر شد برای | |
چنین گفت کین را نباید فگند | بباید گرفتن بخم کمند | |
نشایدش کردن بخنجر تباه | بدین سانش زنده برم نزد شاه | |
بینداخت رستم کیانی کمند | همی خواست کرد سرش را ببند | |
چو گور دلاور کمندش بدید | شد از چشم او در زمان ناپدید | |
بدانست رستم که آن نیست گور | ابا او کنون چاره باید نه زور | |
جز اکوان دیو این نشاید بدن | ببایستش از باد تیغی زدن | |
بشمشیر باید کنون چاره کرد | دواندین خون بران چرم زرد | |
ز دانا شنیدم که این جای اوست | که گفتند بستاند از گور پوست | |
همانگه پدید آمد از دشت باز | سپهبد برانگیخت آن تند تاز | |
کمان را بزه کرد و از باد اسپ | بینداخت تیری چو آذر گشسپ | |
همان کو کمان کیان درکشید | دگر باره شد گور ازو ناپدید | |
همی تاخت اسپ اندران پهن دشت | چو سه روز و سه شب برو بر گذشت | |
ببش گرفت آرزو هم بنان | سر از خواب بر کوههی زین زنان | |
چو بگرفتش از آب روشن شتاب | به پیش آمدش چشمهی چون گلاب | |
فرود آمد و رخش را آب داد | هم از ماندگی چشم را خواب داد | |
کمندش ببازوی و ببر بیان | بپوشیده و تنگ بسته میان | |
ز زین کیانیش بگشاد تنگ | به بالین نهاد آن جناغ خدنگ | |
چراگاه رخش آمد و جای خواب | نمدزین برافگند بر پیش آب | |
بدان جایگه خفت و خوابش ربود | که از رنج وز تاختن مانده بود | |
چو اکوانش از دور خفته بدید | یکی باد شد تا بر او رسید | |
زمین گرد ببرید و برداشتش | ز هامون بگردون برافراشتش | |
غمی شد تهمتن چو بیدار شد | سر پر خرد پر ز پیکار شد | |
چو رستم بجنبید بر خویشتن | بدو گفت اکوان که ای پیلتن | |
یکی آرزو کن که تا از هوا | کجات آید افگندن اکنون هوا | |
سوی آبت اندازم ار سوی کوه | کجا خواهی افتاد دور از گروه | |
چو رستم بگفتار او بنگرید | هوا در کف دیو واژونه دید | |
چنین گفت با خویشتن پیلتن | که بد نامبردار هر انجمن | |
گر اندازدم گفت بر کوهسار | تن و استخوانم نیاید بکار | |
بدریا به آید که اندازدم | کفن سینهی ماهیان سازدم | |
وگر گویم او را بدریا فگن | بکوه افگند بدگهر اهرمن | |
همه واژگونه بود کار دیو | که فریادرس باد گیهان خدیو | |
چنین داد پاسخ که دانای چین | یکی داستانی زدست اندرین | |
که در آب هر کو بر آیدش هوش | به مینو روانش نبیند سروش | |
بزاری هم ایدر بماند بجای | خرامش نیاید بدیگر سرای | |
بکوهم بینداز تا ببر و شیر | ببینند چنگال مرد دلیر | |
ز رستم چو بشنید اکوان دیو | برآورد بر سوی دریا غریو | |
بجایی بخواهم فگندنت گفت | که اندر دو گیتی بمانی نهفت | |
بدریای ژرف اندر انداختش | ز کینه خور ماهیان ساختش | |
همان کز هوا سوی دریا رسید | سبک تیغ تیز از میان برکشید | |
نهنگان که کردند آهنگ اوی | ببودند سرگشته از چنگ اوی | |
بدست چپ و پای کرد آشناه | بدیگر ز دشمن همی جست راه | |
بکارش نیامد زمانی درنگ | چنین باشد آن کو بود مرد جنگ | |
اگر ماندی کس بمردی بپای | پی او زمانه نبردی ز جای | |
ولیکن چنینست گردنده دهر | گهی نوش یابند ازو گاه زهر | |
ز دریا بمردی به یکسو کشید | برآمد بهامون و خشکی بدید | |
ستایش گرفت آفریننده را | رهانیده از بد تن بنده را | |
برآسود و بگشاد بند میان | بر چشمه بنهاد ببر بیان | |
کمند و سلیحش چو بفگند نم | زره را بپوشید شیر دژم | |
بدان چشمه آمد کجا خفته بود | بران دیو بدگوهر آشفته بود | |
نبود رخش رخشان بران مرغزار | جهانجوی شد تند با روزگار | |
برآشفت و برداشت زین و لگام | بشد بر پی رخش تا گاه شام | |
پیاده همی رفت جویان شکار | به پیش اندر آمد یکی مرغزار | |
همه بیشه و آبهای روان | بهر جای دراج و قمری نوان | |
گلهدار اسپان افراسیاب | به بیشه درون سر نهاده بخواب | |
دمان رخش بر مادیانان چو دیو | میان گله برکشیده غریو | |
چو رستم بدیدش کیانی کمند | بیفگند و سرش اندر آمد به بند | |
بمالیدش از گرد و زین برنهاد | ز یزدان نیکی دهش کرد یاد | |
لگامش بسر بر زد و برنشست | بران تیز شمشیر بنهاد دست | |
گله هر کجا دید یکسر براند | بشمشیر بر نام یزدان بخواند | |
گلهدار چون بانگ اسبان شنید | سرآسیمه از خواب سر بر کشید | |
سواران که بودند با او بخواند | بر اسپ سرافرازشان برنشاند | |
گرفتند هر کس کمند و کمان | بدان تا که باشد چنین بدگمان | |
که یارد بدین مرغزار آمدن | بنزدیک چندین سوار آمدن | |
پس اندر سواران برفتند گرم | که بر پشت رستم بدرند چرم | |
چو رستم شتابندگان را بدید | سبک تیغ تیز از میان برکشید | |
بغرید چون شیر و برگفت نام | که من رستمم پور دستان سام | |
بشمشیر ازیشان دو بهره بکشت | چو چوپان چنان دید بنمود پشت | |
چو باد از شگفتی هم اندر شتاب | بدیدار اسپ آمد افراسیاب | |
بجایی که هر سال چوپان گله | بران دشت و آن آب کردی یله | |
خود و دو هزار از یل نامدار | رسیدند تازان بران مرغزار | |
ابا باده و رود و گردان بهم | بدان تا کند بر دل اندیشه کم | |
چو نزدیک آن مرغزاران رسید | ز اسپان و چوپان نشانی ندید | |
یکایک خروشیدن آمد ز دشت | همه اسپ یک بر دگر برگذشت | |
ز خاک پی رخش بر سرکشان | پدید آمد از دور پیدا نشان | |
چو چوپان بر شاه توران رسید | بدو باز گفت آن شگفتی که دید | |
که تنها گله برد رستم ز دشت | ز ما کشت بسیار و اندر گذشت | |
ز ترکان برآمد یکی گفت و گوی | که تنها بجنگ آمد این کینهجوی | |
بباید کشیدن یکایک سلیح | که این کار بر ما گذشت از مزیح | |
چنین زار گشتیم و خوار و زبون | که یک تن سوی ما گراید بخون | |
همی بفگند نام مردی ز ما | بتیغ او براند ز خون آسیا | |
همی بگذراند بیک تن گله | نشاید چنین کار کردن یله | |
سپهدار با چار پیل و سپاه | پس رستم اندر گرفتند راه | |
چو گشتند نزدیک رستم کمان | ز بازو برون کرد و آمد دمان | |
بریشان ببارید چو ژاله میغ | چه تیر از کمان و چه پولاد تیغ | |
چو افگنده شد شست مرد دلیر | بگرز اندر آمد ز شمشیر شیر | |
همی گرز بارید همچون تگرگ | همی چاک چاک آمد از خود و ترگ | |
ازیشان چهل مرد دیگر بکشت | غمی شد سپهدار و بنمود پشت | |
ازو بستد آن چار پیل سپید | شدند آن سپاه از جهان ناامید | |
پس پشتشان رستم گرزدار | دو فرسنگ برسان ابر بهار | |
چو برگشت برداشت پیل و رمه | بنه هرچ آمد بچنگش همه | |
بیامد گرازان بران چشمه باز | دلش جنگ جویان بچنگ دراز | |
دگر باره اکوان بدو باز خورد | نگشتی بدو گفت سیر از نبرد | |
برستی ز دریا و چنگ نهنگ | بدشت آمدی باز پیچان بجنگ | |
تهمتن چو بنشید گفتار دیو | برآورد چون شیر جنگی غریو | |
ز فتراک بگشاد پیچان کمند | بیفگند و آمد میانش به بند | |
بپیچید بر زین و گرز گران | برآهیخت چون پتک آهنگران | |
بزد بر سر دیو چون پیل مست | سر و مغزش از گرز او گشت پست | |
فرود آمد آن آبگون خنجرش | برآهیخت و ببرید جنگی سرش | |
همی خواند بر کردگار آفرین | کزو بود پیروزی و زور کین | |
تو مر دیو را مردم بد شناس | کسی کو ندارد ز یزدان سپاس | |
هرانکو گذشت از ره مردمی | ز دیوان شمر مشمر از آدمی | |
خرد گر برین گفتها نگرود | مگر نیک مغزش همی نشنود | |
گر آن پهلوانی بود زورمند | ببازو ستبر و ببالا بلند | |
گوان خوان و اکوان دیوش مخوان | که بر پهلوانی بگردد زیان | |
چه گویی تو ای خواجهی سالخورد | چشیده ز گیتی بسی گرم و سرد | |
که داند که چندین نشیب و فراز | به پیش آرد این روزگار دراز | |
تگ روزگار از درازی که هست | همی بگذراند سخنها ز دست | |
که داند کزین گنبد تیزگرد | درو سور چند است و چندی نبرد | |
چو ببرید رستم سر دیو پست | بران بارهی پیل پیکر نشست | |
به پیش اندر آورد یکسر گله | بنه هرچ کردند ترکان یله | |
همی رفت با پیل و با خواسته | وزو شد جهان یکسر آراسته | |
ز ره چون بشاه آمد این آگهی | که برگشت ستم بدان فرهی | |
از ایدر میان را بدان کرد بند | کجا گور گیرد بخم کمند | |
کنون دیو و پیل آمدستش بچنگ | بخشکی پلنگ و بدریا نهنگ | |
نیابد گذر شیر بر تیغ اوی | همان دیو و هم مردم کینهجوی | |
پذیره شدن را بیاراست شاه | بسر بر نهادند گردان کلاه | |
درفش شهنشاه با کرنای | ببردند با ژنده پیل و درای | |
چو رستم درفش جهاندار شاه | نگه کرد کامد پذیره براه | |
فرود آمد و خاک را داد بوس | خروش سپاه آمد و بوق و کوس | |
سر سرکشان رستم تاج بخش | بفرمود تا برنشیند برخش | |
وزانجا بایوان شاه آمدند | گشاده دل و نیک خواه آمدند | |
به ایرانیان بر گله بخش کرد | نشست تن خویشتن رخش کرد | |
فرستاد پیلان بر پیل شاه | که بر شیر پیلان بگیرند راه | |
بیک هفته ایوان بیاراستند | می و رود و رامشگران خواستند | |
بمی رستم آن داستان برگشاد | وز اکوان همی کرد بر شاه یاد | |
که گوری ندیدم بخوبی چنوی | بدان سرافرازی و آن رنگ و بوی | |
چو خنجر بدرید بر تنش پوست | بروبر نبخشود دشمن نه دوست | |
سرش چون سر پیل و مویش دراز | دهن پر زدندانهای گراز | |
دو چشمش کبود و لبانش سیاه | تنش را نشایست کردن نگاه | |
بدان زور و آن تن نباشد هیون | همه دشت ازو شد چو دریای خون | |
سرش کردم از تن بخنجر جدا | چو باران ازو خون شد اندر هوا | |
ازو ماند کیخسرو اندر شگفت | چو بنهاد جام آفرین برگرفت | |
بران کو چنان پهلوان آفرید | کسی این شگفتی بگیتی ندید | |
که مردم بود خود بکردار اوی | بمردی و بالا و دیدار اوی | |
همی گفت اگر کردگار سپهر | ندادی مرا بهره از داد و مهر | |
نبودی بگیتی چنین کهترم | که هزمان بدو دیو و پیل اشکرم | |
دو هفته بران گونه بودند شاد | ز اکوان وز بزم کردند یاد | |
سه دیگر تهمتن چنین کرد رای | که پیروز و شادان شود باز جای | |
مرا بویهی زال سامست گفت | چنین آرزو را نشاید نهفت | |
شوم زود و آیم بدرگاه باز | بباید همی کینه را کرد ساز | |
که کین سیاوش به پیل و گله | نشاید چنین خوار کردن یله | |
در گنج بگشاد شاه جهان | گرانمایه چیزی که بودش نهان | |
بیاورد ده جام گوهر ز گنج | بزر بافته جامهی شاه پنج | |
غلامان روزمی بزرین کمر | پرستندگان نیز با طوق زر | |
ز گستردنیها و از تخت عاج | ز دیبا و دینار و پیروزه تاج | |
بنزدیک رستم فرستاد شاه | که این هدیه با خویشتن بر براه | |
یک امروز با ما بباید بدن | وزان پس ترا رای رفتن زدن | |
ببود و بپیمود چندی نبید | بشبگیر جز رای رفتن ندید | |
دو فرسنگ با او بشد شهریار | بپدرود کردن گرفتش کنار | |
چو با راه رستم هم آواز گشت | سپهدار ایران ازو بازگشت | |
جهان پاک بر مهر او گشت راست | همی داشت گیتی بر انسان که خواست | |
برین گونه گردد همی چرخ پیر | گهی چون کمانست و گاهی چو تیر | |
چو این داستان سربسر بشنوی | از اکوان سوی کین بیژن شوی |