شاهنامه/اندر ستایش سلطان محمود ۶
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
اندر ستایش سلطان محمود ۵ | شاهنامه (هوشنگ) از فردوسی |
اندر ستایش سلطان محمود ۷ |
چو خورشید بر چرخ بنمود پشت | شب تیره شد از نمودن درشت | |
شهنشاه ایران سر و تن بشست | یکی جایگاه پرستش بجست | |
کز ایرانیان کس مر او را ندید | نه دام و دد آوای ایشان شنید | |
ز شبگرد تا ماه بر چرخ ساج | بسر بر نهاد آن دلافروز تاج | |
ستایش همی کرد برکردگار | ازان شادمان گردش روزگار | |
فراوان بمالید بر خاک روی | برخ بر نهاد از دو دیده دو جوی | |
و زآنجا بیامد سوی تاج و تخت | خرامان و شادان دل و نیکبخت | |
از ایرانیان هرک افگنده بود | اگر کشته بودند گر زنده بود | |
ازان خاک آورد برداشتند | تن دشمنان خوار بگذاشتند | |
همه رزمگه دخمهها ساختند | ازان کشتگان چو بپرداختند | |
ز چیزی که بود اندران رزمگاه | ببخشید شاه جهان بر سپاه | |
و زآنجا بشد شاه ببهشت گنگ | همه لشکر آباد با ساز جنگ | |
چو آگاهی آمد بماچین و چین | ز ترکان وز شاه ایران زمین | |
بپیچید فغفور و خاقان بدرد | ز تخت مهی هر کسی یاد کرد | |
وزان یاوریها پشیمان شدند | پراندیشه دل سوی درمان شدند | |
همی گفت فغفور کافراسیاب | ازین پس نبیند بزرگی بخواب | |
ز لشکر فرستادن و خواسته | شود کار ما بیگمان کاسته | |
پشیمانی آمد همه بهر ما | کزین کار ویران شود شهر ما | |
ز چین و ختن هدیهها ساختند | بدان کار گنجی بپرداختند | |
فرستادهای نیکدل را بخواند | سخنهای شایسته چندی براند | |
یکی مرد بد نیکدل نیک خواه | فرستاد فغفور نزدیک شاه | |
طرایف بچین اندرون آنچ بود | ز دینار وز گوهر نابسود | |
بپوزش فرستاد نزدیک شاه | فرستادگان برگرفتند راه | |
بزرگان چین بیدرنگ آمدند | بیک هفته از چین بگنگ آمدند | |
جهاندار پیروز بنواختشان | چنانچون ببایست بنشاختشان | |
بپذرفت چیزی که آورده بود | طرایف بد و بدره و پرده بود | |
فرستاده را گفت کو را بگوی | که خیره بر ما مبر آب روی | |
نباید که نزد تو افراسیاب | بیاید شب تیره هنگام خواب | |
فرستاده برگشت و آمد چو باد | بفغفور یکسر پیامش بداد | |
چو بشنید فغفور هنگام خواب | فرستاد کس نزد افراسیاب | |
که از من ز چین و ختن دور باش | ز بد کردن خویش رنجور باش | |
هرآنکس که او گم کند راه خویش | بد آید بداندیش را کار پیش | |
چو بشنید افراسیاب این سخن | پشیمان شد از کردههای کهن | |
بیفگند نام مهی جان گرفت | به بیراه، راه بیابان گرفت | |
چو با درد و با رنج و غم دید روز | بیامد دمان تا بکوه اسپروز | |
ز بدخواه روز و شب اندیشه کرد | شب روز را دل یکی پیشه کرد | |
بیامد ز چین تا بب زره | میان سوده از رنج و بند گره | |
چو نزدیک آن ژرف دریا رسید | مر آن را میان و کرانه ندید | |
بدو گفت ملاح کای شهریار | بدین ژرف دریا نیابی گذار | |
مرا سالیان هست هفتاد و هشت | ندیدم که کشتی بروبر گذشت | |
بدو گفت پر مایه افراسیاب | که فرخ کسی کو بمیرد در آب | |
مرا چون بشمشیر دشمن نکشت | چنانچون نکشتش نگیرد بمشت | |
بفرمود تا مهتران هر کسی | بب اندر آرند کشتی بسی | |
سوی گنگ دژ بادبان برکشید | بنیک و بدیها سر اندر کشید | |
چو آن جایگه شد بخفت و بخورد | برآسود از روزگار نبرد | |
چنین گفت کایدر بباشیم شاد | ز کار گذشته نگیریم یاد | |
چو روشن شود تیره گرن اخترم | بکشتی بر آب زره بگذرم | |
ز دشمن بخواهم همان کین خویش | درفشان کنم راه و آیین خویش | |
چو کیخسرو آگاه شد زین سخن | که کار نو آورد مرد کهن | |
به رستم چنین گفت کافراسیاب | سوی گنگ دژ شد ز دریای آب | |
بکردار کرد آنچ با ما بگفت | که ما را سپهر بلندست جفت | |
بکشتی بب زره برگذشت | همه رنج ما سربسر باد گشت | |
مرا با نیا جز بخنجر سخن | نباشد نگردانم این کین کهن | |
بنیروی یزدان پیروزگر | ببندم بکین سیاوش کمر | |
همه چین و ماچین سپه گسترم | بدریای کیماک بر بگذرم | |
چو گردد مرا راست ماچین و چین | بخواهیم باژی ز مکران زمین | |
بب زره بگذرانم سپاه | اگر چرخ گردان بود نیکخواه | |
اگر چند جایی درنگ آیدم | مگر مرد خونی بچنگ آیدم | |
شما رنج بسیار برداشتید | بر و بوم آباد بگذاشتید | |
همین رنج بر خویشتن برنهید | ازان به که گیتی بدشمن دهید | |
بماند ز ما نام تا رستخیز | بپیروزی و دشمن اندر گریز | |
شدند اندران پهلوانان دژم | دهان پر ز باد ابروان پر زخم | |
که دریای با موج و چندین سپاه | سر و کار با باد و شش ماه راه | |
که داند که بیرون که آید ز آب | بد آمد سپه را ز افراسیاب | |
چو خشکی بود ما بجنگ اندریم | بدریا بکام نهنگ اندریم | |
همی گفت هر گونهای هر کسی | بدانگه که گفتارها شد بسی | |
همی گفت رستم که ای مهتران | جهان دیده و رنجبرده سران | |
نباید که این رنج بی بر شود | به ناز و تن آسانی اندر شود | |
و دیگر که این شاه پیروزگر | بیابد همی ز اختر نیک بر | |
از ایران برفتیم تا پیش گنگ | ندیدیم جز چنگ یازان بجنگ | |
ز کاری که سازد همی برخورد | بدین آمد و هم بدین بگذرد | |
چو بشنید لشکر ز رستم سخن | یکی پاسخ نو فگندند بن | |
که ما سربسر شاه را بندهایم | ابا بندگی دوست دارندهایم | |
بخشکی و بر آب فرمان رواست | همه کهترانیم و پیمان وراست | |
ازان شاد شد شاه و بنواختشان | یکایک باندازه بنشاختشان | |
در گنجهای نیا برگشاد | ز پیوند و مهرش نکرد ایچ یاد | |
ز دینار و دیبای گوهرنگار | هیونان شایسته کردند بار | |
همیدون ز گنج درم سد هزار | ببردند با آلت کارزار | |
ز گاوان گردون کشان ده هزار | ببر دند تا خود کی آید بکار | |
هیونان ز گنج درم ده هزار | بسی بار کردند با شهریار | |
بفرمود زان پس بهنگام خواب | که پوشیده رویان افراسیاب | |
ز خویشان و پیوند چندانک هست | اگر دخترانند اگر زیر دست | |
همه در عماری براه آوردند | ز ایوان بمیدان شاه آوردند | |
دو از نامداران گردنکشان | که بودند هر یک بمردی نشان | |
چو جهن و چو گرسیوز ارجمند | بمهد اندرون پای کرده ببند | |
همه خویش و پیوند افراسیاب | ز تیمارشان دیده کرده پر آب | |
نواها که از شهرها یادگار | گروگان ستد ترک چینی هزار | |
سپرد آن زمان گیو را شهریار | گزین کرد ز ایرانیان ده هزار | |
بدو گفت کای مرد فرخنده پی | برو با سپه پیش کاوس کی | |
بفرمود تا پیش او شد دبیر | بیاورد قرطاس و چینی حریر | |
یکی نامه از قیر و مشک و گلاب | بفرمود در کار افراسیاب | |
چو شد خامه از مشک وز قیر تر | نخست آفرین کرد بر دادگر | |
که دارنده و بر سر آرنده اوست | زمین و زمان را نگارنده اوست | |
همو آفرینندهی پیل و مور | ز خاشاک تا آب دریای شور | |
همه با توانایی او یکیست | خداوند هست و خداوند نیست | |
کسی را که او پروراند بمهر | بر آنکس نگردد بتندی سپهر | |
ازو باد بر شاه گیتی درود | کزو خیزد آرام را تار و پود | |
رسیدم بدین دژ که افراسیاب | همی داشت از بهر آرام و خواب | |
بدو اندرون بود تخت و کلاه | بزرگی و دیهیم و گنج و سپاه | |
چهل پیل زیشان همه بسته گشت | هر آنکس که برگشت تن خسته گشت | |
بگوید کنون گیو یک یک بشاه | سخن هرچ رفت اندرین رزمگاه | |
چو بر پیش یزدان گشایی دو لب | نیایش کن از بهر من روز و شب | |
کشیدیم لشکر بما چین و چین | و زآن روی رانم بمکران زمین | |
و زآن پس بر آب زره بگذرم | اگر پای یزدان بود یاورم | |
ز پیش شهنشاه برگشت گیو | ابا لشکری گشن و مردان نیو | |
چو باد هوا گشت و ببرید راه | بیامد بنزدیک کاوس شاه | |
پس آگاهی آمد بکاوس کی | ازان پهلوان زادهی نیک پی | |
پذیره فرستاد چندی سپاه | گرانمایگان بر گرفتند راه | |
چو آمد بر شهر گیو دلیر | سپاهی ز گردان چو یک دشت شیر | |
چو گیو اندر آمد بنزدیک شاه | زمین را ببوسید بر پیش گاه | |
و رادید کاوس بر پای جست | بخندید و بسترد رویش بدست | |
بپرسیدش از شهریار و سپاه | ز گردنده خورشید و تابنده ماه | |
بگفت آن کجا دید گیو سترگ | ز گردان وز شهریار بزرگ | |
جوان شد زگفتار او مرد پیر | پس آن نامه بنهاد پیش دبیر | |
چو آن نامه بر شاه ایران بخواند | همه انجمن در شگفتی بماند | |
همه شاد گشتند و خرم شدند | ز شادی دو دیده پر از نم شدند | |
همه چیز دادند درویش را | بنفریده کردند بدکیش را | |
فرود آمد از تخت کاوس شاه | ز سر برگرفت آن کیانی کلاه | |
بیامد بغلتید بر تیره خاک | نیایش کنان پیش یزدان پاک | |
وز آن جایگه شد بجای نشست | بگرد دژ آیین شادی ببست | |
همی گفت با شاه گیو آنچ دید | سخن کز لب شاه ایران شنید | |
می آورد و رامشگران را بخواند | وز ایران نبرده سران را بخواند | |
ز هر گونهای گفت و پاسخ شنید | چنین تا شب تیره اندر چمید | |
برفتند با شمع یاران ز پیش | دلش شاد و خرم بایوان خویش | |
چو برزد خور از چرخ رخشان سنان | بپیچید شب گرد کرده عنان | |
تبیره بر آمد ز درگاه شاه | برفتند گردان بدان بارگاه | |
جهاندار پس گیو را پیش خواند | بران نامور تخت شاهی نشاند | |
بفرمود تا خواسته پیش برد | همان نامور سرفرازان گرد | |
همان بیگنه روی پوشیدگان | پس پرده اندر ستم دیدگان | |
همان جهن و گرسیوز بندسای | که او برد پای سیاوش ز جای | |
چو گرسیوز بدکنش را بدید | برو کرد نفرین که نفرین سزید | |
همان جهن را پای کرده ببند | ببردند نزدیک تخت بلند | |
بدان دختران رد افراسیاب | نگه کرد کاوس مژگان پر آب | |
پس پردهی شاهشان جای کرد | همانگه پرستنده بر پای کرد | |
اسیران و آنکس که بود از نوا | بیاراست مر هر یکی را جدا | |
یکی را نگهبان یکی را ببند | ببردند از پیش شاه بلند | |
ازان پس همه خواسته هرچ بود | ز دینار وز گوهر نابسود | |
بارزانیان داد تا آفرین | بخوانند بر شاه ایران زمین | |
دگر بردگان مهتران را سپرد | بایوان ببرد از بزرگان و خرد | |
بیاراستند از در جهن جای | خورش با پرستنده و رهنمای | |
بدژ بر یکی جای تاریک بود | ز دل دور با دخمه نزدیک بود | |
بگرسیوز آمد چنان جای بهر | چنینست کردار گردنده دهر | |
خنک آنکسی کو بود پادشا | کفی راد دارد دلی پارسا | |
بداند که گیتی برو بگذرد | نگردد بگرد در بی خرد | |
خرد چون شود از دو دیده سرشک | چنان هم که دیوانه خواهد پزشک | |
ازان پس کزیشان بپردخت شاه | ز بیگانه مردم تهی کرد گاه | |
نویسنده آهنگ قرطاس کرد | سر خامه برسان الماس کرد | |
نبشتند نامه بهر کشوری | بهر نامداری و هر مهتری | |
که شد ترک و چین شاه را یکسره | ببشخور آمد پلنگ و بره | |
درم داد و دینار درویش را | پراگنده و مردم خویش را | |
بدو هفته در پیش درگاه شاه | از انبوه بخشش ندیدند راه | |
سیم هفته بر جایگاه مهی | نشست اندر آرام با فرهی | |
ز بس نالهی نای و بانگ سرود | همی داد گل جام می را درود | |
بیک هفته از کاخ کاوس کی | همی موج برخاست از جام می | |
سر ماه نو خلعت گیو ساخت | همی زر و پیروزه اندر نشاخت | |
طبقهای زرین و پیروزه جام | کمرهای زرین و زرین ستام | |
پرستار با طوق و با گوشوار | همان یاره و تاج گوهر نگار | |
همان جامهی تخت و افگندنی | ز رنگ و ز بو وز پراگندنی | |
فرستاد تا گیو را خواندند | براورنگ زرینش بنشاندند | |
ببردند خلعت بنزدیک اوی | بمالید گیو اندران تخت روی | |
وزان پس بیامد خرامان دبیر | بیاورد قرطاس و مشک و عبیر | |
نبشتند نامه که از کردگار | بدادیم و خشنود از روزگار | |
که فرزند ما گشت پیروزبخت | سزای مهی وز در تاج و تخت | |
بدی را که گیتی همی ننگ داشت | جهانرا پر از غارت و جنگ داشت | |
ز دست تو آواره شد در جهان | نگویند نامش جز اندر نهان | |
همه ساله تا بود خونریز بود | ببدنامی و زشتی آویز بود | |
بزد گردن نوذر تاجدار | ز شاهان وز راستان یادگار | |
برادرکش و بدتن و شاه کش | بداندیش و بدراه و آشفته هش | |
پی او ممان تا نهد بر زمین | بتوران و مکران و دریای چین | |
جهان را مگر زو رهایی بود | سر بی بهایش بهایی بود | |
اگر داور دادگر یک خدای | همی بود خواهد ترا رهنمای | |
که گیتی بشویی ز رنج بدان | ز گفتار و کردار نابخردان | |
بداد جهان آفرین شاد باش | جهان را یکی تازه بنیاد باش | |
مگر باز بینم تورا شادمان | پر از درد گردد دل بدگمان | |
وزین پس جز از پیش یزدان پاک | نباشم کزویست امید و باک | |
بدان تا تو پیروز باشی و شاد | سرت سبز باد و دلت پر ز داد | |
جهان آفرین رهنمای تو باد | همیشه سر تخت جای تو باد | |
نهادند بر نامه بر مهر شاه | بر ایوان شه گیو بگزید راه | |
بره بر نبودش بجایی درنگ | بنزدیک کیخسرو آمد بگنگ | |
برو آفرین کرد و نامه بداد | پیام نیا پیش او کرد یاد | |
ز گفتار او شاد شد شهریار | میآورد و رامشگر و میگسار | |
همی خورد پیروز و شادان سه روز | چهارم چو بفروخت گیتی فروز | |
سپه را همه ترک و جوشن بداد | پیام نیا پیششان کرد یاد | |
مر آن را بگستهم نوذر سپرد | یکی لشکری نامبردار و گرد | |
ز گنگ گزین راه چین برگرفت | جهان را بشمشیر در بر گرفت | |
نبد روز بیکار و تیره شبان | طلایه بروز و بشب پاسبان | |
بدین گونه تا شارستان پدر | همی رفت گریان و پر کینه سر | |
همی گرد باغ سیاوش بگشت | بجایی که بنهاد خونریز تشت | |
همی گفت کز داور یک خدای | بخواهم که باشد مرا رهنمای | |
مگر همچنین خون افراسیاب | هم ایدر بریزم بکردار آب | |
و ز آن جایگه شد سوی تخت باز | همی گفت با داور پاک راز | |
ز لشکر فرستادگان برگزید | که گویند و دانند گفت و شنید | |
فرستاد کس نزد خاقان چین | بفغفور و سالار مکران زمین | |
که گر دادگیرید و فرمان کنید | ز کردار بد دل پشیمان کنید | |
خورشها فرستید نزد سپاه | ببینید ناچار ما را براه | |
کسی کو بتابد ز فرمان من | و گر دور باشد ز پیمان من | |
بیاراست باید پسه را برزم | هرآنکس که بگریزد از راه بزم | |
فرستاده آمد بهر کشوری | بهر جا که بد نامور مهتری | |
غمی گشت فغفور و خاقان چین | بزرگان هر کشوری همچنین | |
فرستاده را چند گفتند گرم | سخنهای شیرین بواز نرم | |
که ما شاه را سربسر کهتریم | زمین جز بفرمان او نسپریم | |
گذرها که راه دلیران بدست | ببینیم تا چند ویران شدست | |
کنیم از سر آباد با خوردنی | بباشیم و آریمش آوردنی | |
همی گفت هر کس که بودش خرد | که گر بی زیان او بما بگذرد | |
بدرویش بخشیم بسیار چیز | نثار و خورشها بسازیم نیز | |
فرستاده را بیکران هدیه داد | بیامد بدرگاه پیروز و شاد | |
دگر نامور چون بمکران رسید | دل شاه مکران دگرگونه دید | |
بر تخت او رفت و نامه بداد | بگفت از پیام آنچ بودش بیاد | |
سبک مر فرستاده را خوار کرد | دل انجمن پر ز تیمار کرد | |
بدو گفت با شاه ایران بگوی | که نادیده بر ما فزونی مجوی | |
زمانه همه زیر تخت منست | جهان روشن از فر بخت منست | |
چو خورشید تابان شود برسپهر | نخستین برین بوم تابد بمهر | |
همم دانش و گنج آباد هست | بزرگی و مردی و نیروی دست | |
گراز من همی راه جوید رواست | که هر جانور بر زمین پادشاست | |
نبندیم اگر بگذری بر تو راه | زیانی مکن بر گذر با سپاه | |
ور ایدونک با لشکر آیی بشهر | برین پادشاهی ترا نیست بهر | |
نمانم که بر بوم من بگذری | وزین مرز جایی به پی بسپری | |
نمانم که مانی تو پیروزگر | وگر یابی از اختر نیک بر | |
برین گونه چون شاه پاسخ شنید | ازان جایگه لشکر اندر کشید | |
بیامد گرازان بسوی ختن | جهاندار با نامدار انجمن | |
برفتند فغفور و خاقان چین | برشاه با پوزش و آفرین | |
سه منزل ز چین پیش شاه آمدند | خود و نامداران براه آمدند | |
همه راه آباد کرده چو دست | در و دشت چون جایگاه نشست | |
همه بوم و بر پوشش و خوردنی | از آرایش بزم و گستردنی | |
چو نزدیک شاه اندر آمد سپاه | ببستند آذین به بیراه و راه | |
بدیوار دیبا برآویختند | ز بر زعفران و درم ریختند | |
چو با شاه فغفور گستاخ شد | بپیش اندر آمد سوی کاخ شد | |
بدو گفت ما شاه را کهتریم | اگر کهتری را خود اندر خوریم | |
جهانی ببخت تو آباد گشت | دل دوستداران تو شاد گشت | |
گر ایوان ما در خور شاه نیست | گمانم که هم بتر از راه نیست | |
بکاخ اندر آمد سرافراز شاه | نشست از بر نامور پیشگاه | |
ز دینار چینی ز بهر نثار | بیاورد فغفور چین سد هزار | |
همی بود بر پیش او بربپای | ابا مرزبانان فرخنده رای | |
بچین اندرون بود خسرو سه ماه | ابا نامداران ایران سپاه | |
پرستنده فغفور هر بامداد | همی نو بنو شاه را هدیه داد | |
چهارم ز چین شاه ایران براند | بمکران شد و رستم آنجا بماند | |
بیامد چو نزدیک مکران رسید | ز لشکر جهاندیدهای برگزید | |
بر شاه مکران فرستاد و گفت | که با شهریاران خرد باد جفت | |
خروش ساز راه سپاه مرا | بخوبی بیارای گاه مرا | |
نگه کن که ما از کجا رفتهایم | نه مستیم و بیراه و نه خفتهایم | |
جهان روشن از تاج و بخت منست | سر مهتران زیر تخت منست | |
برند آنگهی دست چیز کسان | مگر من نباشم بهر کس رسان | |
علف چون نیابند جنگ آورند | جهان بر بداندیش تنگ آورند | |
ور ایدونک گفتار من نشنوی | بخون فراوان کس اندر شوی | |
همه شهر مکران تو ویران کنی | چو بر کینه آهنگ شیران کنی | |
فرستاده آمد پیامش بداد | نبد بر دلش جای پیغام و داد | |
سر بی خرد زان سخن خیره شد | بجوشید و مغزش ازان تیره شد | |
پراگنده لشکر همه گرد کرد | بیاراست بر دشت جای نبرد | |
فرستاده را گفت بر گرد و رو | بنزدیک آن بدگمان باز شو | |
بگویش که از گردش تیره روز | تو گشتی چنین شاد و گیتی فروز | |
ببینی چو آیی ز ما دستبرد | بدانی که مردان کدامند و گرد | |
فرستادهی شاه چون بازگشت | همه شهر مکران پرآواز گشت | |
زمین کوه تا کوه لشکر گرفت | همه تیز و مکران سپه برگرفت | |
بیاورد پیلان جنگی دویست | تو گفتی که اندر زمین جای نیست | |
از آواز اسبان و جوش سپاه | همی ماه بر چرخ گم کرد راه | |
تو گفتی برآمد زمین بسمان | وگر گشت خورشید اندر نهان | |
طلایه بیامد بنزدیک شاه | که مکران سیه شد ز گرد سپاه | |
همه روی کشور درفشست و پیل | ببیند کنون شهریار از دو میل | |
بفرمود تا برکشیدند صف | گرفتند گوپال و خنجر بکفت | |
ز مکران طلایه بیامد بدشت | همه شب همی گرد لشکر بگشت | |
نگهبان لشکر از ایران تخوار | که بودی بنزدیک او رزمخوار | |
بیامد برآویخت با او بهم | چو پیل سرافراز و شیر دژم | |
بزد تیغ و او را بدونیم کرد | دل شاه مکران پر از بیم کرد | |
دو لشکر بران گونه صف برکشید | که از گرد شد آسمان ناپدید | |
سپاه اندر آمد دو رویه چو کوه | روده برکشیدند هر دو گروه | |
بقلب اندر آمد سپهدار توس | جهان شد پر از نالهی بوق و کوس | |
بپیش اندرون کاویانی رفش | پس پشت گردان زرینه کفش | |
هوا پر ز پیکان شد و پر و تیر | جهان شد بکردار دریای قیر | |
بقلب اندرون شاه مکران بخست | وزآن خستگی جان او هم برست | |
یکی گفت شاها سرش را بریم | بدو گفت شاه اندرو ننگریم | |
سر شهریاران نبرد ز تن | مگر نیز از تخمهی اهرمن | |
برهنه نباید که گردد تنش | بران هم نشان خسته در جوشنش | |
یکی دخمه سازید مشک و گلاب | چنانچون بود شاه را جای خواب | |
بپوشید رویش بدیبای چین | که مرگ بزرگان بود همچنین | |
و زآن انجمن کشته شد ده هزار | سواران و گردان خنجرگزار | |
هزار و سد و چل گرفتار شد | سر زندگان پر ز تیمار شد | |
ببردند پیلان و آن خواسته | سراپرده و گاه آراسته | |
بزرگان ایران توانگر شدند | بسی نیز با تخت و افسر شدند | |
ازان پس دلیران پرخاشجوی | بتاراج مکران نهادند روی | |
خروش زنان خاست از دشت و شهر | چشیدند زان رنج بسیار بهر | |
بدرهای شهر آتش اندر زدند | همی آسمان بر زمین برزدند | |
بخستند زیشان فراوان بتیر | زن و کودک خرد کردند اسیر | |
چو کم شد ازان انجمن خشم شاه | بفرمود تا باز گردد سپاه | |
بفرمود تا اشکش تیز هوش | بیارامد از غارت و جنگ و جوش | |
کسی را نماند که زشتی کند | وگر با نژندی درشتی کند | |
ازان شهر هر کس که بد پارسا | بپوزش بیامد بر پادشا | |
که ما بیگناهیم و بیچارهایم | همیشه برنج ستمکارهایم | |
گر ایدونک بیند سر بیگناه | ببخشد سزاوار باشد ز شاه | |
ازیشان چو بشنید فرخنده شاه | بفرمود تا بانگ زد بر سپاه | |
خروشی برآمد ز پردهسرای | که ای پهلوانان فرخنده رای | |
ازین پس گر آید ز جایی خروش | ز بیدادی و غارت و جنگ و جوش | |
ستمکارگان را کنم به دو نیم | کسی کو ندارد ز دادار بیم | |
جهاندار سالی بمکران بماند | ز هر جای کشتی گرانرا بخواند | |
چو آمد بهار و زمین گشت سبز | همه کوه پر لاله و دشت سبز | |
چراگاه اسبان و جای شکار | بیاراست باغ از گل و میوهدار | |
باشکش بفرمود تا با سپاه | بمکران بباشد یکی چندگاه | |
نجوید جز از خوبی و راستی | نیارد بکار اندرون کاستی | |
و زآن شهر راه بیابان گرفت | همه رنجها بر دل آسان گرفت | |
چنان شد بفرمان یزدان پاک | که اندر بیابان ندیدند خاک | |
هوا پر ز ابر و زمین پر ز خوید | جهانی پر از لاله و شنبلید | |
خورشهای مردم ببردند پیش | بگردون بزیر اندرون گاومیش | |
بدشت اندرون سبزه و جای خواب | هوا پر ز ابر و زمین پر ز آب | |
چو آمد بنزدیک آب زره | گشادند گردان میان از گره | |
همه چاره سازان دریا براه | ز چین و زمکران همی برد شاه | |
بخشکی بکرد آنچ بایست کرد | چو کشتی بب اندر افگند مرد | |
بفرمود تا توشه برداشتند | بیک ساله ره راه بگذاشتند | |
جهاندار نیک اختر و راهجوری | برفت از لب آب با آب روی | |
بران بندگی بر نیایش گرفت | جهان آفرین را ستایش گرفت | |
همی خواست از کردگار بلند | کز آبش بخشکی برد بیگزند | |
همان ساز جنگ و سپاه ورا | بزرگان ایران و گاه ورا | |
همی گفت کای کردگار جهان | شناسندهی آشکار و نهان | |
نگهدار خشکی و دریاتوی | خدای ثری و ثریا توی | |
نگهدار جان و سپاه مرا | همان تخت و گنج و کلاه مرا | |
پرآشوب دریا ازان گونه بود | کزو کس نرستی بدان برشخود | |
بشش ماه کشتی برفتی بب | کزو ساختی هر کسی جای خواب | |
بهفتم که نیمی گذشتی ز سال | شدی کژ و بی راه باد شمال | |
سر بادبان تیز برگاشتی | چو برق درخشنده بگماشتی | |
براهی کشیدیش موج مدد | که ملاح خواندش فم الاسد | |
چنان خواست یزدان که باد هوا | نشد کژ با اختر پادشا | |
شگفت اندران آب مانده سپاه | نمودی بانگشت هر یک بشاه | |
باب اندرون شیر دیدند و گاو | همی داشتی گاو با شیر تاو | |
همان مردم و مویها چون کمند | همه تن پر از پشم چون گوسفند | |
گروهی سران چون سر گاومیش | دو دست از پس مردم و پای پیش | |
یکی سر چو ماهی و تن چون نهنگ | یکی پای چون گور و تن چون پلنگ | |
نمودی همی این بدان آن بدین | بدادار بر خواندند آفرین | |
ببخشایش کردگار سپهر | هوا شد خوش و باد ننمود چهر | |
گذشتند بر آب بر هفت ماه | که بادی نکرد اندریشان نگاه | |
چو خسرو ز دریا بخشکی رسید | نگه کرد هامون جهان را بدید | |
بیامد بپیش جهان آفرین | بمالید بر خاک رخ بر زمین | |
برآورد کشتی و زورق ز آب | شتاب آمدش بود جای شتاب |