شاهنامه/اندر ستایش سلطان محمود ۵
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
اندر ستایش سلطان محمود ۴ | شاهنامه (هوشنگ) از فردوسی |
اندر ستایش سلطان محمود ۶ |
ابا ترکش و تیغ و تیر و تبر | سوار ایستاده پس نیزهور | |
سواران جنگی نگهدارشان | بدانگه که شد سخت پیکارشان | |
سوار و پیاده بهر سو گروه | بجنگ اندر آمد بکردار کوه | |
برخنه در آورد یکسر سپاه | چو شیر ژیان رستم کینهخواه | |
پیاده بیامد بکردار گرد | درفش سیه را نگونسار کرد | |
نشان سپهدار ایران بنفش | بران باره زد شیر پیکر درفش | |
بپیروزی شاه ایران سپاه | برآمد خروشیدن از رزمگاه | |
فراوان ز توران سپه کشته شد | سر بخت تورانیان گشته شد | |
بدانگه کجا رزمشان شد درشت | دو تن رستم آورد ازیشان بمشت | |
چو گرسیو و جهن رزم آزمای | که بد تخت توران بدیشان بپای | |
برادر یکی بود و فرخ پسر | چنین آمد از شوربختی بسر | |
بدان شارستان اندر آمد سپاه | چنان داغدل لشکری کینهخواه | |
بتاراج و کشتن نهادند روی | برآمد خروشیدن های هوی | |
زن و کودکان بانگ برداشتند | بایرانیان جای بگذاشتند | |
چه مایه زن و کودک نارسید | که زیر پی پیل شد ناپدید | |
همه شهر توران گریزان چو باد | نیامد کسی را بر و بوم یاد | |
بشد بخت گردان ترکان نگون | بزاری همه دیدگان پر ز خون | |
زن و گنج و فرزند گشته اسیر | ز گردون روان خسته و تن بتیر | |
بایوان برآمد پس افراسیاب | پر از خون دل از درد و دیده پرآب | |
بران باره بر شد که بد کاخ اوی | بیامد سوی شارستان کرد روی | |
دو بهره ز جنگاوران کشته دید | دگر یکسر از جنگ برگشته دید | |
خروش سواران و بانگ زنان | هم از پشت پیلان تبیره زنان | |
همی پیل بر زندگان راندند | همی پشتشان بر زمین ماندند | |
همه شارستان دود و فریاد دید | همان کشتن و غارت و باد دید | |
یکی شاد و دیگر پر از درد و رنج | چنانچون بود رسم و رای سپنج | |
چو افراسیاب آنچنان دید کار | چنان هول و برگشتن کارزار | |
نه پور و برادر نه بوم و نه بر | نه تاج و نه گنج و نه تخت و کمر | |
همی گفت با دل پر از داغ و درد | که چرخ فلک خیره با من چه کرد | |
بدیده بدیدم همان روزگار | که آمد مرا کشتن و مرگ خوار | |
پر از درد ازان باره آمد فرود | همی داد تخت مهی را درود | |
همی گفت کی بینمت نیز باز | ایاروز شادی و آرام و ناز | |
وزان جایگه خیره شد ناپدید | تو گفتی چو مرغان همی بر پرید | |
در ایوان که در دژ برآورده بود | یکی راه زیر زمین کرده بود | |
ازان نامداران دو سد برگزید | بران راه بیراه شد ناپدید | |
وزآنجای راه بیابان گرفت | همه کشورش ماند اندر شگفت | |
نشانی ندادش کس اندر جهان | بدان گونه آواره شد در نهان | |
چو کیخسرو آمد درایوان اوی | بپای اندر آورد کیوان اوی | |
ابر تخت زرینش بنشست شاه | بجستنش بر کرد هر سو سپاه | |
فراوان بجستند جایی نشان | نیامد ز سالار گردنکشان | |
ز گرسیوز و جهن پرسید شاه | ز کار سپهدار توران سپاه | |
که چون رفت و آرامگاهش کجاست | نهان گشته ز ایدر پناهش کجاست | |
ز هر گونه گفتند و خسرو شنید | نیامد همی روشنایی پدید | |
بایرانیان گفت پیروز شاه | که دشمن چو آواره گردد ز گاه | |
ز گیتی برو نام و کام اندکیست | ورا مرگ با زندگانی یکیست | |
ز لشکر گزین کرد پس بخردان | جهاندیده و کار بین موبدان | |
بدیشان چنین گفت کباد بید | همیشه بهر کار با داد بید | |
در گنج این ترک شوریده بخت | شما را سپردم بکوشید سخت | |
نباید که بر کاخ افراسیاب | بتابد ز چرخ بلند آفتاب | |
هم آواز پوشیدهرویان اوی | نخواهم که آید ز ایوان بکوی | |
نگهبان فرستاد سوی گله | که بودند گلد دژ اندر یله | |
ز خویشان او کس نیازرد شاه | چنانچون بود در خور پیشگاه | |
چو زان گونه دیدند کردار اوی | سپه شد سراسر پر از گفت و گوی | |
که کیخسرو ایدر بدان سان شدست | که گویی سوی باب مهمان شدست | |
همی یاد نایدش خون پدر | بخیره بریده ببیداد سر | |
همان مادرش را که از تخت و گاه | ز پرده کشیدند یکسو براه | |
شبان پروریدست وز گوسفند | مزیدست شیر این شه هوشمند | |
چرا چون پلنگان بچنگال تیز | نه انگیزد از خان او رستخیز | |
فرود آورد کاخ و ایوان اوی | برانگیزد آتش ز کیوان اوی | |
ز گفتار ایرانیان پس خبر | بکیخسرو آمد همه در بدر | |
فرستاد کس بخردان را بخواند | بسی داستان پیش ایشان براند | |
که هر جای تندی نباید نمود | سر بیخرد را نشاید ستود | |
همان به که با کینه داد آوریم | بکام اندرون نام یاد آوریم | |
که نیکیست اندر جهان یادگار | نماند بکس جاودان روزگار | |
همین چرخ گردنده با هر کسی | تواند جفا گستریدن بسی | |
ازان پس بفرمود شاه جهان | که آرند پوشیدگان را نهان | |
چو ایرانیان آگهی یافتند | پر از کین سوی کاخ بشتافتند | |
بران گونه بردند گردان گمان | که خسرو سرآرد بریشان زمان | |
بخوری همی نزدشان خواستند | بتاراج و کشتن بیاراستند | |
ز ایوان بزاری برآمد خروش | که ای دادگر شاه بسیار هوش | |
تو دانی که ما سخت بیچارهایم | نه بر جای خواری و پیغارهایم | |
بر شاه شد مهتر بانوان | ابا دختران اندر آمد نوان | |
پرستنده سد پیش هر دختری | ز یاقوت بر هر سری افسری | |
چو خورشید تابان ازیشان گهر | بپیش اندر افگنده از شرم سر | |
بیک دست مجمر بیک دست جام | برافروخته عنبر و عود خام | |
تو گفتی که کیوان ز چرخ برین | ستاره فشاند همی بر زمین | |
مه بانوان شد بنزدیک تخت | ابر شهریار آفرین کرد سخت | |
همان پروریده بتان طراز | برین گونه بردند پیشش نماز | |
همه یکسره زار بگریستند | بدان شوربختی همی زیستند | |
کسی کو ندیدست جز کام و ناز | برو بر ببخشای روز نیاز | |
همی خواندند آفرینی بدرد | که ای نیکدل خسرو رادمرد | |
چه نیکو بدی گر ز توران زمین | نبودی بدلت اندرون ایچ کین | |
تو ایدر بجشن و خرام آمدی | ز شاهان درود و پیام آمدی | |
برین بوم بر نیست خود کدخدای | بتخت نیا بر نهادی تو پای | |
سیاوش نگشتی بخیره تباه | ولیکن چنین گشت خورشید و ماه | |
چنان کرد بدگوهر افراسیاب | که پیش تو پوزش نبیند بخواب | |
بسی دادمش پند و سودی نداشت | بخیره همی سر ز پندم بگاشت | |
گوای منست آفرینندهام | که بارید خون از دو بینندهام | |
چو گرسیوز و جهن پیوند تو | که ساید بزاری کنون بند تو | |
ز بهر سیاوش که در خان من | چه تیمار بد بر دل و جان من | |
که افراسیاب آن بداندیش مرد | بسی پند بشنید و سودش نکرد | |
بدان تا چنین روزش آید بسر | شود پادشاهیش زیر و زبر | |
بتاراج داده کلاه و کمر | شده روز او تار و برگشته سر | |
چنین زندگانی همی مرگ اوست | شگفت آنک بر تن ندردش پوست | |
کنون از پی بیگناهان بما | نگه کن بر آیین شاهان بما | |
همه پاک پیوستهی خسرویم | جز از نام او در جهان نشنویم | |
ببد کردن جادو افراسیاب | نگیرد برین بیگناهان شتاب | |
بخواری و زخم و بخون ریختن | چه بر بیگنه خیره آویختن | |
که از شهریاران سزاوار نیست | بریدن سری کان گنهکار نیست | |
ترا شهریارا جز اینست جای | نماند کسی در سپنجی سرای | |
هم آن کن که پرسد ز تو کردگار | نپیچی ازان شرم روز شمار | |
چو بشنید خسرو ببخشود سخت | بران خوبرویان برگشت بخت | |
که پوشیدهرویان از آن درد و داغ | شده لعل رخسارشان چون چراغ | |
بپیچید دل بخردان را ز درد | ز فرزند و زن هر کسی یاد کرد | |
همی خواندند آفرینی بزرگ | سران سپه مهتران سترگ | |
کز ایشان شه نامبردار کین | نخواهد ز بهر جهان آفرین | |
چنین گفت کیخسرو هوشمند | که هر چیز کان نیست ما را پسند | |
نیاریم کس را همان بد بروی | وگر چند باشد جگر کینهجوی | |
چو از کار آن نامدار بلند | براندیشم اینم نیاید پسند | |
که بد کرد با پرهنر مادرم | کسی را همان بد بسر ناورم | |
بفرمودشان بازگشتن بجای | چنان پاکزاده جهان کدخدای | |
بدیشان چنین گفت کایمن شوید | ز گوینده گفتار بد مشنوید | |
کزین پس شما را ز من بیم نیست | مرا بیوفایی و دژخیم نیست | |
تن خویش را بد نخواهد کسی | چو خواهد زمانش نباشد بسی | |
بباشید ایمن بایوان خویش | بیزدان سپرده تن و جان خویش | |
بایرانیان گفت پیروزبخت | بماناد تا جاودان تاج و تخت | |
همه شهر توران گرفته بدست | بایران شما را سرای و نشست | |
ز دلها همه کینه بیرون کنید | بمهر اندرین کشور افسون کنید | |
که از ما چنین دردشان دردلست | ز خون ریختن گرد کشور گلست | |
همه گنج توران شما را دهم | بران گنج دادن سپاهی نهم | |
بکوشید و خوبی بکار آورید | چو دیدند سرما بهار آورید | |
من ایرانیانرا یکایک نه دیر | کنم یکسر از گنج دینار سیر | |
ز خون ریختن دل بباید کشید | سر بیگناهان نباید برید | |
نه مردی بود خیره آشوفتن | بزیر اندر آورده را کوفتن | |
ز پوشیدهرویان بپیچید روی | هرآن کس که پوشیده دارد بکوی | |
ز چیز کسان سر بتابید نیز | که دشمن شود دوست از بهر چیز | |
نیاید جهانآفرین را پسند | که جوینده بر بیگناهان گزند | |
هرآنکس که جوید همی رای من | نباید که ویران کند جای من | |
و دیگر که خوانند بیداد و شوم | که ویران کند مهتر آباد بوم | |
ازان پس بلشکر بفرمود شاه | گشادن در گنج توران سپاه | |
جز از گنج ویژه رد افراسیاب | که کس را نبود اندران دست یاب | |
ببخشید دیگر همه بر سپاه | چه گنج سلیح و چه تخت و کلاه | |
ز هر سو پراگنده بی مر سپاه | زترکان بیامد بنزدیک شاه | |
همی داد زنهار و بنواختشان | بزودی همی کار بر ساختشان | |
سران را ز توران زمین بهر داد | بهر نامداری یکی شهر داد | |
بهر کشوری هر که فرمان نبرد | ز دست دلیران او جان نبرد | |
شدند آن زمان شاه را چاکران | چو پیوسته شد نامهی مهتران | |
ز هر سو فرستادگان نزد شاه | یکایک سر اندر نهاده براه | |
ابا هدیه و نامهی مهتران | شده یک بیک شاه را چاکران | |
دبیر نویسنده را پیش خواند | سخن هرچ بایست با او براند | |
سرنامه کرد آفرین از نخست | بدان کو زمین از بدیها بشست | |
چنان اختر خفته بیدار کرد | سر جاودان را نگونسار کرد | |
توانایی و دانش و داد ازوست | بگیتی ستم یافته شاد ازوست | |
دگر گفت کز بخت کاموس کی | بزرگ و جهاندیده و نیکپی | |
گشاده شد آن گنگ افراسیاب | سر بخت او اندر آمد بخواب | |
بیک رزمگاه از نبرده سران | سرافراز با گرزهای گران | |
همانا که افگنده شد سد هزار | بگلزریون در یکی کارزار | |
وز آن پس برآمد یکی باد سخت | که برکند شاداب بیخ درخت | |
بب اندر افتاد چندی سپاه | که جستند بر ما یکی دستگاه | |
بوردگه در چنان شد سوار | که از ما یکی را دو سد شد شکار | |
وز آن جایگه رفت ببهشت گنگ | حصاری پر از مردم و جای تنگ | |
بجنگ حصار اندرون سیهزار | همانا که شد کشته در کارزار | |
همان بد که بیدادگر بود مرد | ورا دانش و بخت یاری نکرد | |
همه روی کشور سپه گسترید | شدست او کنون از جهان ناپدید | |
ازین پس فرستم بشاه آگهی | ز روزی که باشد مرا فرهی | |
ازان پس بیامد به شادی نشست | پری روی پیش اندرون می بدست | |
ببد تا بهار اندرآورد روی | جهان شد بهشتی پر از رنگ و بوی | |
همه دشت چون پرنیان شد برنگ | هوا گشت برسان پشت پلنگ | |
گرازیدن گور و آهو بدشت | بدین گونه بر چند خوشی گذشت | |
به نخچیر یوزان و پرنده باز | همه مشک بویان بتان طراز | |
همه چارپایان بکردار گور | پراگنده و آگنده کردن بزور | |
بگردن بکردار شیران نر | بسان گوزنان بگوش و بسر | |
ز هر سو فرستاد کارآگهان | همی چست پیدا ز کار جهان | |
پس آگاهی آمد ز چین و ختن | از افراسیاب و ازان انجمن | |
که فغفور چین باوی انباز گشت | همه روی کشور پرآواز گشت | |
ز چین تا بگلزریون لشکرست | بریشان چو خاقان چین سرورست | |
نداند کسی راز آن خواسته | پرستنده و اسب آراسته | |
که او را فرستاد خاقان چین | بشاهی برو خواندند آفرین | |
همان گنج پیرانش آمد بدست | شتروار دینار سدبار شست | |
چو آن خواسته برگرفت از ختن | سپاهی بیاورد لشکر شکن | |
چو زین گونه آگاهی آمد بشاه | بنزدیک زنهار داده سپاه | |
همه بازگشتند ز ایرانیان | ببستند خون ریختن را میان | |
چو برداشت افراسیاب از ختن | یکی لشکری شد برو انجمن | |
که گفتی زمین برنتابد همی | ستاره شمارش نیابد همی | |
ز چین سوی کیخسرو آورد روی | پر از درد با لشکری کینهجوی | |
چو کیخسرو آگاه شد زان سپاه | طلایه فرستاد چندی براه | |
بفرمود گودرز کشواد را | سپهدار گرگین و فرهاد را | |
که ایدر بباشید با داد و رای | طلایه شب و روز کرده بپای | |
بگودرز گفت این سپاه تواند | چو کار آید اندر پناه تواند | |
ز ترکان هرآنگه که بینی یکی | که یاد آرد از دشمنان اندکی | |
هم اندر زمان زنده بر دارکن | دو پایش ز بر سر نگونسار کن | |
چو بیرنج باشد تو بیرنج باش | نگهبان این لشکر و گنج باش | |
تبیره برآمد ز پرده سرای | خروشیدن زنگ و هندی داری | |
بدین سان سپاهی بیامد ز گنگ | که خورشید را آرزو کرد جنگ | |
چو بیرون شد از شهر صف بر کشید | سوی کوکها لشکر اندر کشید | |
میان دو لشکر دو منزل بماند | جهانداران گردنکشان را بخواند | |
چنین گفت کامشب مجنبید هیچ | نه خوب آید آرامش اندر بسیچ | |
طلایه برافگند بر گرد دشت | همه شب همی گرد لشکر بگشت | |
بیک هفته بودش هم آنجا درنگ | همی ساخت آرایش و ساز جنگ | |
بهشتم بیامد طلایه ز راه | بخسرو خبر داد کمد سپاه | |
سپه را بدان سان بیاراست شاه | که نظاره گشتند خورشید و ماه | |
چو افراسیاب آن سپه را بدید | بیامد برابر صفی برکشید | |
بفرزانگان گفت کین دشت رزم | بدل مر مرا چون خرامست و بزم | |
مرا شاد بر گاه خواب آمدی | چو رزمم نبودی شتاب آمدی | |
کنون مانده گشتم چنین در گریز | سری پر ز کینه دلی پرستیز | |
بر آنم که از بخت کیخسروست | و گر بر سرم روزگاری نوست | |
بر آنم که با او شوم همنبرد | اگر کام یابم اگر مرگ و درد | |
بدو گفت هر کس فرزانه بود | گر از خویش بود ار ز بیگانه بود | |
که گر شاه را جست باید نبرد | چرا باید این لشکر و دار و برد | |
همه چین و توران بپیش تواند | ز بیگانگان ار ز خویش تواند | |
فدای تو بادا همه جان ما | چنین بود تا بود پیمان ما | |
اگر سد شود کشته گر سد هزار | تن خویش را خوار مایه مدار | |
همه سربسر نیکخواه توایم | که زنده بفر کلاه توایم | |
وزآن پس برآمد ز لشکر خروش | زمین و زمان شد پر از جنگ و جوش | |
ستاره پدید آمد از تیره گرد | رخ زرد خورشید شد لاژورد | |
سپهدار ترکان ازان انجمن | گزین کرد کار آزموده دو تن | |
پیامی فرستاد نزدیک شاه | که کردی فراوان پس پشت راه | |
همانا که فرسنگ ز ایران هزار | بود تا بگنگ اندر ای شهریار | |
ز ریگ و بیابان وز کوه و شخ | دو لشکر برین سان چو مور و ملخ | |
زمین همچو دریا شد از خون کین | ز گنگ و ز چین تا بایران زمین | |
اگر خون آن کشتگان را ز خاک | بژرفی برد رای یزدان پاک | |
همانا چو دریای قلزم شود | دولشکر بخون اندرون گم شود | |
اگر گنج خواهی ز من گر سپاه | وگر بوم ترکان و تخت و کلاه | |
سپارم ترا من شوم ناپدید | جز از تیغ جان را ندارم کلید | |
مکن گر ترا من پدر مادرم | ز تخم فریدون افسونگرم | |
ز کین پدر گر دلت خیره شد | چنین آب من پیش تو تیره شد | |
ازان بد سیاوش گنهکار بود | مرا دل پر از درد و تیمار بود | |
دگر گردش اختران بلند | که هم باپناهند و هم باگزند | |
مرا سالیان شست بر سر گذشت | که با نامداری نرفتم بدشت | |
تو فرزندی و شاه ایران توی | برزم اندرون چنگ شیران توی | |
یکی رزمگاهی گزین دوردست | نه بر دامن مرد خسروپرست | |
بگردیم هر دو بوردگاه | بجایی کزو دور ماند سپاه | |
اگر من شوم کشته بر دست تو | ز دریا نهنگ آورد شست تو | |
تو با خویش و پیوند مادر مکوش | بپرهیز وز کینه چندین مجوش | |
وگر تو شوی کشته بر دست من | بزنهار یزدان کزان انجمن | |
نمانم که یک تن بپیچد ز درد | دگر بیند از باد خاک نبرد | |
ز گوینده بشنید خسرو پیام | چنین گفت با پور دستان سام | |
که این ترک بدساز مردم فریب | نبیند همی از بلندی نشیب | |
بچاره چنین از کف ما بجست | نماید که بر تخت ایران نشست | |
ز آورد چندین بگوید همی | مگر دخمهی شیده جوید همی | |
نبیره فریدن و پور پشنگ | بورد با او مرا نیست ننگ | |
بدو گفت رستم که ای شهریار | بدین در مدار آتش اندر کنار | |
که ننگست بر شاه رفتن بجنگ | وگر همنبرد تو باشد پشنگ | |
دگر آنک گوید که با لشکرم | مکن چنگ با دوده و کشورم | |
ز دریا بدریا ترا لشکرست | کجا رایشان زین سخن دیگرست | |
چو پیمان یزدان کنی با نیا | نشاید که در دل بود کیمیا | |
بانبوه لشکر بجنگ اندر آر | سخن چند آلودهی نابکار | |
ز رستم چو بشنید خسرو سخن | یکی دیگر اندیشه افگند بن | |
بگوینده گفت این بداندیش مرد | چنین با من آویخت اندر نبرد | |
فزون کرد ازین با سیاوش وفا | زبان پر فسون بود دل پرجفا | |
سپهبد بکژی نگیرد فروغ | زبان خیره پرتاب و دل پر دروغ | |
گر ایدونک رایش نبردست و بس | جز از من نبرد ورا هست کس | |
تهمتن بجایست و گیو دلیر | که پیکار جویند با پیل و شیر | |
اگر شاه با شاه جوید نبرد | چرا باید این دشت پرمرد کرد | |
نباشد مرا با تو زین بیش جنگ | ببینی کنون روز تاریک و تنگ | |
فرستاد برگشت و آمد چو باد | شنیده سراسر برو کرد یاد | |
پر از درد شد جان افراسیاب | نکرد ایچ بر جنگ جستن شتاب | |
سپه را بجنگ اندر آورد شاه | بجنبید ناچار دیگر سپاه | |
یکی با درنگ و یکی با شتاب | زمین شد بکردار دریای آب | |
ز باریدن تیر گفتی ز ابر | همی ژاله بارید بر خود و ببر | |
ز شبگیر تا گشت خورشید لعل | زمین پر ز خون بود در زیر نعل | |
سپه بازگشتند چون تیره گشت | که چشم سواران همی خیره گشت | |
سپهدار با فر و نیرنگ و ساز | چو آمد به لشکرگه خویش باز | |
چنین گفت با توس کامروز جنگ | نه بر آرزو کرد پور پشنگ | |
گمانم که امشب شبیخون کند | ز دل درد دیرینه بیرون کند | |
یکی کنده فرمود کردن براه | برآن سو که بد شاه توران سپاه | |
چنین گفت کتش نسوزید کس | نباید که آید خروش جرس | |
ز لشکر سواران که بودند گرد | گزین کرد شاه و برستم سپرد | |
دگر بهره بگزید ز ایرانیان | که بندند بر تاختن بر میان | |
بتوس سپهدار داد آن گروه | بفرمود تا رفت بر سوی کوه | |
تهمتن سپه را بهامون کشید | سپهبد سوی کوه بیرون کشید | |
بفرمود تا دور بیرون شوند | چپ و راست هر دو بهامون شوند | |
طلایه مدارند و شمع و چراغ | یکی سوی دشت و یکی سوی راغ | |
بدان تا اگر سازد افرسیاب | برو بر شبیخون بهنگام خواب | |
گر آید سپاه اندر آید ز پس | بماند نباشدش فریادرس | |
بره کنده پیش و پس اندر سپاه | پس کنده با لشکر و پیل شاه | |
سپهدار ترکان چو شب در شکست | میان با سپه تاختن را ببست | |
ز لشکر جهاندیدگان را بخواند | ز کار گذشته فراوان براند | |
چنین گفت کین شوم پر کیمیا | چنین خیره شد بر سپاه نیا | |
کنون جمله ایرانیان خفتهاند | همه لشکر ما برآشفتهاند | |
کنون ما ز دل بیم بیرون کنیم | سحرگه بریشان شبیخون کینم | |
گر امشب بر ایشان بیابیم دست | ببیشی ابر تخت باید نشست | |
وگر بختمان بر نگیرد فروغ | همه چاره بادست و مردی دروغ | |
برین برنهادند و برخاستند | ز بهر شبیخون بیاراستند | |
ز لشکر گزین کرد پنجه هزار | جهاندیده مردان خنجرگزار | |
برفتند کارآگهان پیش شاه | جهاندیده مردان با فر و جاه | |
ز کارآگهان آنک بد رهنمای | بیامد بنزدیک پرده سرای | |
بجایی غو پاسبانان ندید | تو گفتی جهان سربسر آرمید | |
طلایه نه و آتش و باد نه | ز توران کسی را بدل یاد نه | |
چو آن دید برگشت و آمد دوان | کزیشان کسی نیست روشنروان | |
همه خفتگان سربسرمردهاند | وگر نه همه روز می خوردهاند | |
بجایی طلایه پدیدار نیست | کس آن خفتگان را نگهدار نیست | |
چو افراسیاب این سخنها شنود | بدلش اندرون روشنایی فزود | |
سپه را فرستاد و خود برنشست | میان یلی تاختن را ببست | |
برفتند گردان چو دریای آب | گرفتند بر تاختن بر شتاب | |
بران تاختن جنبش و ساز نه | همان نالهی بوق و آواز نه | |
چو رفتند نزدیک پرده سرای | برآمد خروشیدن کر نای | |
غو طبل بر کوهه زین بخاست | درفش سیه را برآورد راست | |
ز لشکر هرآنکس که بد پیشرو | برانگیختند اسب و برخاست غو | |
بکنده در افتاد چندی سوار | بپیچید دیگر سر از کارزار | |
ز یک دست رستم برآمد ز دشت | ز گرد سواران هواتیره گشت | |
ز دست دگر گیو گودرز و توس | بپیش اندرون نالهی بوق و کوس | |
شهنشاه باکاویانی درفش | هوا شد ز تیغ سواران بنفش | |
برآمد ده و گیر و بربند و کش | نه با اسب تاب و نه با مرد هش | |
ازیشان ز سد نامور ده بماند | کسی را که بد اختر بد براند | |
چو آگاهی آمد برین رزمگاه | چنان خسته بد شاه توران سپاه | |
که از خستگی جمله گریان شدند | ز درد دل شاه بریان شدند | |
چنین گفت کز گردش آسمان | نیابد گذر دانشی بیگمان | |
چو دشمن همی جان بسیچد نه چیز | بکوشیم ناچار یک دست نیز | |
اگر سربسر تن بکشتن دهیم | وگر ایرجی تاج بر سر نهیم | |
برآمد خروش از دو پردهسرای | جهان پر شد از نالهی کر نای | |
گرفتند ژوپین و خنجر بکف | کشیدند لشکر سه فرسنگ صف | |
بکردار دریا شد آن رزمگاه | نه خورشید تابنده روشن نه ماه | |
سپاه اندر آمد همی فوج فوج | بران سان که برخیزد از باد موج | |
در و دشت گفتی همه خون شدست | خور از چرخ گردنده بیرون شدست | |
کسی را نبد بر تن خویش مهر | بقیر اندر اندود گفتی سپهر | |
همانگه برآمد یکی تیره باد | که هرگز ندارد کسی آن بیاد | |
همی خاک برداشت از رزمگاه | بزد بر سر و چشم توران سپاه | |
ز سرها همی ترگها برگرفت | بماند اندران شاه ترکان شگفت | |
همه دشت مغز سر و خون گرفت | دل سنگ رنگ طبر خون گرفت | |
سواران توران که روز درنگ | زبون داشتندی شکار پلنگ | |
ندیدند با چرخ گردان نبرد | همی خاک برداشت از دشت مرد | |
چو کیخسرو آن خاک و آن باد دید | دل و بخت ایرانیان شاد دید | |
ابا رستم و گیو گودرز و توس | ز پشت سپاه اندر آورد کوس | |
دهاده برآمد ز قلب سپاه | ز یک دست رستم ز یک دست شاه | |
شد اندر هوا گرد برسان میغ | چه میغی که باران او تیر و تیغ | |
تلی کشته هر جای چون کوه کوه | زمین گشته از خون ایشان ستوه | |
هوا گشت چون چادر نیلگون | زمین شد بکردار دریای خون | |
ز تیر آسمان شد چو پر عقاب | نگه کرد خیره سر افراسیاب | |
بدید آن درفشان درفش بنفش | نهان کرد بر قلبگه بر درفش | |
سپه را رده بر کشیده بماند | خود و نامداران توران براند | |
زخویشان شایسته مردی هزار | بنزدیک او بود در کارزار | |
به بیراه راه بیابان گرفت | برنج تن از دشمنان جان گرفت | |
ز لشکر نیا را همی جست شاه | بیامد دمان تا بقلب سپاه | |
ز هر سوی پویید و چندی شتافت | نشان پی شاه توران نیافت | |
سپه چون نگه کرد در قلبگاه | ندیدند جایی درفش سیاه | |
ز شه خواستند آن زمان زینهار | فروریختند آلت کارزار | |
چو خسرو چنان دید بنواختشان | ز لشکر جدا جایگه ساختشان | |
بفرمود تا تخت زرین نهند | بخیمه در آرایش چین نهند | |
میآورد و رامشگران را بخواند | ز لشکر فراوان سران را بخواند | |
شبی کرد جشنی که تا روز پاک | همی مرده برخاست از تیره خاک |