سعدی (غزلیات)/هر که سودای تو دارد چه غم از هر که جهانش
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سعدی (غزلیات) (هر که سودای تو دارد چه غم از ترک جهانش) از سعدی |
' |
هر که سودای تو دارد چه غم از هر دو جهانش؟ | نگران تو چه اندیشه و بیم از دگرانش | |
آن پی مهر تو گیرد که نگیرد پی خویشش | وآن سر وصل تو دارد که ندارد غم جانش | |
هر که از یار تحمل نکند یار مگویش | وآن که در عشق ملامت نکشد مرد مخوانش | |
چون دل از دست به درشد مَثَلِ کُّره توسن | نتوان بازگرفتن به همه شهر عِنانش | |
به جفایی و قفایی نرود عاشقِ صادق | مژه بر هم نزند گر بزنی تیر و سنانش | |
خفتهی خاکِ لحد را که تو ناگه به سر آیی | عجب ار بازنیاید به تن مرده روانش | |
شرم دارد چمن از قامتِ زیبای بلندت | که همه عمر نبودست چنین سرو روانش | |
گفتم از ورطهی عشقت به صبوری به درآیم | باز میبینم و دریا نه پدیدست کرانش | |
عهد ما با تو نه عهدی که تَغَیُّر بپذیرد | بوستانیست که هرگز نزند باد خزانش | |
چه گنه کردم و دیدی که تَعَلُّق ببریدی؟ | بنده بی جرم و خطایی نه صوابست مرانش | |
نرسد نالهی سعدی به کسی در همه عالم | که نه تصدیق کند کز سر دردیست فَغانش | |
گر فِلاطون به حکیمی، مرضِ عشق بپوشد | عاقبت پرده برافتد زِ سرِ رازِ نهانش |