سعدی (غزلیات)/نشاید گفتن آن کس را دلی هست
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سعدی (غزلیات) (نشاید گفتن آن کس را دلی هست) از سعدی |
' |
نشاید گفتن آن کس را دلی هست | که ننهد بر چنین صورت دل از دست | |
به منظوری که با او میتوان گفت | نه خصمی کز کمندش میتوان رست | |
به دل گفتم ز چشمانش بپرهیز | که هشیاران نیاویزند با مست | |
سرانگشتان مخضوبش نبینی | که دست صبر برپیچید و بشکست | |
نه آزاد از سرش بر میتوان خاست | نه با او میتوان آسوده بنشست | |
اگر دودی رود بی آتشی نیست | و گر خونی بیاید کشتهای هست | |
خیالش در نظر چون آیدم خواب | نشاید در به روی دوستان بست | |
نشاید خرمن بیچارگان سوخت | نمیباید دل درمندگان خست | |
به آخر دوستی نتوان بریدن | به اول خود نمیبایست پیوست | |
دلی از دست بیرون رفته سعدی | نیاید باز تیر رفته از شست |