سعدی (غزلیات)/ما در این شهر غریبیم و در این ملک فقیر
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سعدی (غزلیات) (ما در این شهر غریبیم و در این ملک فقیر) از سعدی |
' |
ما در این شهر غریبیم و در این ملک فقیر | به کمند تو گرفتار و به دام تو اسیر | |
در آفاق گشادست ولیکن بستست | از سر زلف تو در پای دل ما زنجیر | |
من نظر بازگرفتن نتوانم همه عمر | از من ای خسرو خوبان تو نظر بازمگیر | |
گر چه در خیل تو بسیار به از ما باشد | ما تو را در همه عالم نشناسیم نظیر | |
در دلم بود که جان بر تو فشانم روزی | باز در خاطرم آمد که متاعیست حقیر | |
این حدیث از سر دردیست که من میگویم | تا بر آتش ننهی بوی نیاید ز عبیر | |
گر بگویم که مرا حال پریشانی نیست | رنگ رخسار خبر میدهد از سر ضمیر | |
عشق پیرانه سر از من عجبت میآید | چه جوانی تو که از دست ببردی دل پیر | |
من از این هر دو کمانخانه ابروی تو چشم | برنگیرم و گرم چشم بدوزند به تیر | |
عجب از عقل کسانی که مرا پند دهند | برو ای خواجه که عاشق نبود پندپذیر | |
سعدیا پیکر مطبوع برای نظرست | گر نبینی چه بود فایده چشم بصیر |