سعدی (غزلیات)/فرخ صباح آن که تو بر وی نظر کنی
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سعدی (غزلیات) (فرخ صباح آن که تو بر وی نظر کنی) از سعدی |
' |
فرخ صباح آن که تو بر وی نظر کنی | فیروز روز آن که تو بر وی گذر کنی | |
آزاد بندهای که بود در رکاب تو | خرم ولایتی که تو آن جا سفر کنی | |
دیگر نبات را نخرد مشتری به هیچ | یک بار اگر تبسم همچون شکر کنی | |
ای آفتاب روش و ای سایه همای | ما را نگاهی از تو تمامست اگر کنی | |
من با تو دوستی و وفا کم نمیکنم | چندان که دشمنی و جفا بیشتر کنی | |
مقدور من سریست که در پایت افکنم | گر زان که التفات بدین مختصر کنی | |
عمریست تا به یاد تو شب روز میکنم | تو خفتهای که گوش به آه سحر کنی | |
دانی که رویم از همه عالم به روی توست | زنهار اگر تو روی به رویی دگر کنی | |
گفتی که دیر و زود به حالت نظر کنم | آری کنی چو بر سر خاکم گذر کنی | |
شرطست سعدیا که به میدان عشق دوست | خود را به پیش تیر ملامت سپر کنی | |
وز عقل بهترت سپری باید ای حکیم | تا از خدنگ غمزه خوبان حذر کنی |