سعدی (غزلیات)/جزای آن که نگفتیم شکر روز وصال
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سعدی (غزلیات) (جزای آن که نگفتیم شکر روز وصال) از سعدی |
' |
جَزای آن که نگفتیم شکر روز وصال | شب فِراق نخفتیم لاجَرَم ز خیال | |
بدار یک نفس ای قاید این زمام جمال | که دیده سیر نمیگردد از نظر به جمال | |
دگر به گوش فراموش عهد سنگین دل | پیام ما که رساند مگر نسیم شِمال؟ | |
به تیغِ هندی دشمن قتال مینکند | چنان که دوست به شمشیرِ غمزه قتال | |
جماعتی که نظر را حرام میگویند | نظر حرام بکردند و خون خلق حَلال | |
غزال اگر به کمند اوفتد عجب نبود | عجب فتادن مردست در کمند غزال | |
تو بر کنار فُراتی ندانی این معنی | به راه بادیه دانند قدر آب زلال | |
اگر مراد نصیحت کنان ما اینست | که ترک دوست بگوییم تصوریست محال | |
به خاک پای تو داند که تا سرم نرود | ز سر به درنرود همچنان امید وصال | |
حدیث عشق چه حاجت که بر زبان آری؟ | به آب دیده خونین نبشته صورتِ حال | |
سخن دراز کشیدیم و همچنان باقیست | که ذکر دوست نیارد به هیچ گونه ملال | |
به ناله کار میسر نمیشود سعدی | ولیک نالهی بیچارگان خوشست، بنال! |