سعدی (غزلیات)/جان ندارد هر که جانانیش نیست
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سعدی (غزلیات) (جان ندارد هر که جانانیش نیست) از سعدی |
' |
جان ندارد هر که جانانیش نیست | تنگ عیشست آن که بستانیش نیست | |
هر که را صورت نبندد سر عشق | صورتی دارد ولی جانیش نیست | |
گر دلی داری به دلبندی بده | ضایع آن کشور که سلطانیش نیست | |
کامران آن دل که محبوبیش هست | نیکبخت آن سر که سامانیش نیست | |
چشم نابینا زمین و آسمان | زان نمیبیند که انسانیش نیست | |
عارفان درویش صاحب درد را | پادشا خوانند گر نانیش نیست | |
ماجرای عقل پرسیدم ز عشق | گفت معزولست و فرمانیش نیست | |
درد عشق از تندرستی خوشترست | گر چه بیش از صبر درمانیش نیست | |
هر که را با ماه رویی سرخوشست | دولتی دارد که پایانیش نیست | |
خانه زندانست و تنهایی ضلال | هر که چون سعدی گلستانیش نیست |