سعدی (غزلیات)/به حسن دلبر من هیچ در نمیباید
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سعدی (غزلیات) (به حسن دلبر من هیچ در نمیباید) از سعدی |
' |
به حسن دلبر من هیچ در نمیباید | جز این دقیقه که با دوستان نمیپاید | |
حلاوتیست لب لعل آبدارش را | که در حدیث نیاید چو در حدیث آید | |
ز چشم غمزده خون میرود به حسرت آن | که او به گوشه چشم التفات فرماید | |
بیا که دم به دمت یاد میرود هر چند | که یاد آب بجز تشنگی نیفزاید | |
امیدوار تو جمعی که روی بنمایی | اگر چه فتنه نشاید که روی بنماید | |
نخست خونم اگر میروی به قتل بریز | که گر نریزی از دیدهام بپالاید | |
به انتظار تو آبی که میرود از چشم | به آب چشم نماند که چشمه میزاید | |
کنند هر کسی از حضرتت تمنایی | خلاف همت من کز توام تو میباید | |
شکر به دست ترش روی خادمم مفرست | و گر به دست خودم زهر میدهی شاید | |
تو همچو کعبه عزیز اوفتادهای در اصل | که هر که وصل تو خواهد جهان بپیماید | |
من آن قیاس نکردم که زور بازوی عشق | عنان عقل ز دست حکیم برباید | |
نگفتمت که به ترکان نظر مکن سعدی | چو ترک ترک نگفتی تحملت باید | |
در سرای در این شهر اگر کسی خواهد | که روی خوب نبیند به گل برانداید |