سعدی (غزلیات)/ای دیدنت آسایش و خندیدنت آفت
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سعدی (غزلیات) (ای دیدنت آسایش و خندیدنت آفت) از سعدی |
' |
ای دیدنت آسایش و خندیدنت آفت | گوی از همه خوبان بربودی به لطافت | |
ای صورت دیبای خطایی به نکویی | وی قطره باران بهاری به نظافت | |
هر ملک وجودی که به شوخی بگرفتی | سلطان خیالت بنشاندی به خلافت | |
ای سرو خرامان گذری از در رحمت | وی ماه درافشان نظری از رافت | |
گویند برو تا برود صحبتت از دل | ترسم هوسم بیش کند بعد مسافت | |
ای عقل نگفتم که تو در عشق نگنجی | در دولت خاقان نتوان کرد خلافت | |
با قد تو زیبا نبود سرو به نسبت | با روی تو نیکو نبود مه به اضافت | |
آن را که دلارام دهد وعده کشتن | باید که ز مرگش نبود هیچ مخافت | |
صد سفره دشمن بنهد طالب مقصود | باشد که یکی دوست بیاید به ضیافت | |
شمشیر ظرافت بود از دست عزیزان | درویش نباید که برنجد به ظرافت | |
سعدی چو گرفتار شدی تن به قضا ده | دریا در و مرجان بود و هول و مخافت |