سعدی (غزلیات)/از همه باشد به حقیقت گزیر
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سعدی (غزلیات) (از همه باشد به حقیقت گزیر) از سعدی |
' |
از همه باشد به حقیقت گزیر | وز تو نباشد که نداری نظیر | |
مشرب شیرین نبود بی زحام | دعوت منعم نبود بی فقیر | |
آن عرقست از بدنت یا گلاب | آن نفسست از دهنت یا عبیر | |
بذل تو کردم تن و هوش و روان | وقف تو کردم دل و چشم و ضمیر | |
دل چه بود جان که بدو زندهام | گو بده ای دوست که گویم بگیر | |
راحت جان باشد از آن قبضه تیغ | مرهم دل باشد از آن جعبه تیر | |
درد نهانی به که گویم که نیست | باخبر از درد من الا خبیر | |
عیب کنندم که چه دیدی در او | کور نداند که چه بیند بصیر | |
چون نرود در پی صاحب کمند | آهوی بیچاره به گردن اسیر | |
هر که دل شیفته دارد چو من | بس که بگوید سخن دلپذیر | |
ناله سعدی به چه دانی خوشست | بوی خوش آید چو بسوزد عبیر |