سعدی (غزلیات)/آن نه زلفست و بناگوش که روزست و شبست
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سعدی (غزلیات) (آن نه زلفست و بناگوش که روزست و شبست) از سعدی |
' |
آن نه زلفست و بناگوش، که روزست و شبست | وان نه بالای صنوبر، که درخت رُطبست | |
نه دهانیست که در وهم سخندان آید | مگر اندر سخن آیی و بداند که لبست | |
آتش روی تو زین گونه که در خلق گرفت | عجب از سوختگی نیست، که خامی عجبست | |
آدمی نیست که عاشق نشود وقت بهار | هر گیاهی که به نوروز نجنبد حُطَب†ست | |
جنبش سرو تو پنداری کز باد صباست | نه، که از ناله مرغان چمن در طربست | |
هر کسی را به تو این میل نباشد که مرا، | کآفتابی تو و کوتاه نظر مرغ شبست | |
خواهم اندر طلبت عمر به پایان آورد | گر چه راهم نه به اندازه پای طلبست | |
هر قضایی سببی دارد و من در غم دوست | اجلم میکشد و درد فراقش سببست | |
سخن خویش به بیگانه نمییارم گفت | گله از دوست به دشمن نه طریق ادبست | |
لیکن این حال محالست که پنهان ماند | تو زره میدری و پرده سعدی قَصَب†ست |