دیوان شمس/از بامداد روی تو دیدن حیات ماست
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دیوان شمس (غزلیات) (از بامداد روی تو دیدن حیات ماست) از مولوی |
' |
از بامداد روی تو دیدن حیات ماست | امروز روی خوب تو یا رب چه دلرباست | |
امروز در جمال تو خود لطف دیگرست | امروز هر چه عاشق شیدا کند سزاست | |
امروز آن کسی که مرا دی بداد پند | چون روی تو بدید ز من عذرها بخواست | |
صد چشم وام خواهم تا در تو بنگرم | این وام از کی خواهم و آن چشم خود که راست | |
در پیش بود دولت امروز لاجرم | میجست و میطپید دل بنده روزهاست | |
از عشق شرم دارم اگر گویمش بشر | میترسم از خدای که گویم که این خداست | |
ابروم میجهید و دل بنده میطپید | این مینمود رو که چنین بخت در قفاست | |
رقاصتر درخت در این باغها منم | زیرا درخت بختم و اندر سرم صباست | |
چون باشد آن درخت که برگش تو دادهای | چون باشد آن غریب که همسایه هماست | |
در ظل آفتاب تو چرخی همیزنیم | کوری آنک گوید ظل از شجر جداست | |
جان نعره میزند که زهی عشق آتشین | کب حیات دارد با تو نشست و خاست | |
چون بگذرد خیال تو در کوی سینهها | پای برهنه دل به در آید که جان کجاست | |
روی زمین چو نور بگیرد ز ماه تو | گویی هزار زهره و خورشید بر سماست | |
در روزن دلم نظری کن چو آفتاب | تا آسمان نگوید کان ماه بیوفاست | |
قدم کمان شد از غم و دادم نشان کژ | با عشق همچو تیرم اینک نشان راست | |
در دل خیال خطه تبریز نقش بست | کان خانه اجابت و دل خانه دعاست |