دیوان شمس/آن شنیدی که خضر تخته کشتی بشکست
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دیوان شمس (غزلیات) (آن شنیدی که خضر تخته کشتی بشکست) از مولوی |
' |
آن شنیدی که خضر تخته کشتی بشکست | تا که کشتی ز کف ظالم جبار برست | |
خضر وقت تو عشق است که صوفی ز شکست | صافیست و مثل درد به پستی بنشست | |
لذت فقر چو بادهست که پستی جوید | که همه عاشق سجدهست و تواضع سرمست | |
تا بدانی که تکبر همه از بیمزگیست | پس سزای متکبر سر بیذوق بس است | |
گریه شمع همه شب نه که از درد سرست | چون ز سر رست همه نور شد از گریه برست | |
کف هستی ز سر خم مدمغ برود | چون بگیرد قدح باده جان بر کف دست | |
ماهیا هر چه تو را کام دل از بحر بجو | طمع خام مکن تا نخلد کام ز شست | |
بحر میغرد و میگوید کای امت آب | راست گویید بر این مایده کس را گله هست | |
دم به دم بحر دل و امت او در خوش و نوش | در خطابات و مجابات بلیاند و الست | |
نی در آن بزم کس از درد دلی سر بگرفت | نی در آن باغ و چمن پای کس از خار بخست | |
هله خامش به خموشیت اسیران برهند | ز خموشانه تو ناطق و خاموش بجست | |
لب فروبند چو دیدی که لب بسته یار | دست شمشیرزنان را به چه تدبیر ببست |