دیوان شمس/آن روح را که عشق حقیقی شعار نیست
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دیوان شمس (غزلیات) (آن روح را که عشق حقیقی شعار نیست) از مولوی |
' |
آن روح را که عشق حقیقی شعار نیست | نابوده به که بودن او غیر عار نیست | |
در عشق باش که مست عشقست هر چه هست | بی کار و بار عشق بر دوست بار نیست | |
گویند عشق چیست بگو ترک اختیار | هر کو ز اختیار نرست اختیار نیست | |
عاشق شهنشهیست دو عالم بر او نثار | هیچ التفات شاه به سوی نثار نیست | |
عشقست و عاشقست که باقیست تا ابد | دل بر جز این منه که بجز مستعار نیست | |
تا کی کنار گیری معشوق مرده را | جان را کنار گیر که او را کنار نیست | |
آن کز بهار زاد بمیرد گه خزان | گلزار عشق را مدد از نوبهار نیست | |
آن گل که از بهار بود خار یار اوست | وان می که از عصیر بود بیخمار نیست | |
نظاره گو مباش در این راه و منتظر | والله که هیچ مرگ بتر ز انتظار نیست | |
بر نقد قلب زن تو اگر قلب نیستی | این نکته گوش کن اگرت گوشوار نیست | |
بر اسب تن ملرز سبکتر پیاده شو | پرش دهد خدای که بر تن سوار نیست | |
اندیشه را رها کن و دل ساده شو تمام | چون روی آینه که به نقش و نگار نیست | |
چون ساده شد ز نقش همه نقشها در اوست | آن ساده رو ز روی کسی شرمسار نیست | |
از عیب ساده خواهی خود را در او نگر | کو را ز راست گویی شرم و حذار نیست | |
چون روی آهنین ز صفا این هنر بیافت | تا روی دل چه یابد کو را غبار نیست | |
گویم چه یابد او نه نگویم خمش به است | تا دلستان نگوید کو رازدار نیست |