دیوان شمس/آمدهای که راز من بر همگان بیان کنی
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دیوان شمس (غزلیات) (آمدهای که راز من بر همگان بیان کنی) از مولوی |
' |
آمدهای که راز من بر همگان بیان کنی | و آن شه بینشانه را جلوه دهی نشان کنی | |
دوش خیال مست تو آمد و جام بر کفش | گفتم می نمیخورم گفت مکن زیان کنی | |
گفتم ترسم ار خورم شرم بپرد از سرم | دست برم به جعد تو باز ز من کران کنی | |
دید که ناز میکنم گفت بیا عجب کسی | جان به تو روی آورد روی بدو گران کنی | |
با همگان پلاس و کم با چو منی پلاس هم | خاصبک نهان منم راز ز من نهان کنی | |
گنج دل زمین منم سر چه نهی تو بر زمین | قبله آسمان منم رو چه به آسمان کنی | |
سوی شهی نگر که او نور نظر دهد تو را | ور به ستیزه سر کشی روز اجل چنان کنی | |
رنگ رخت که داد روز رد شو از برای او | چون ز پی سیاههای روی چو زعفران کنی | |
همچو خروس باش نر وقت شناس و پیش رو | حیف بود خروس را ماده چو ماکیان کنی | |
کژ بنشین و راست گو راست بود سزا بود | جان و روان تو منم سوی دگر روان کنی | |
گر به مثال اقرضوا قرض دهی قراضهای | نیم قراضه قلب را گنج کنی و کان کنی | |
ور دو سه روز چشم را بند کنی باتقوا | چشمه چشم حس را بحر در عیان کنی | |
ور به نشان ما روی راست چو تیر ساعتی | قامت تیر چرخ را بر زه خود کمان کنی | |
بهتر از این کرم بود جرم تو را گنه تو را | شرح کنم که پیش من بر چه نمط فغان کنی | |
بس که نگنجد آن سخن کو بنبشت در دهان | گر همه ذره ذره را بازکشی دهان کنی |