دیوان بیدل شیرازی/ هزاران نقش
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
دیدۀ روح الامین | هزاران نقش از بیدل شیرازی |
شمس جان |
دیوان بیدل شیرازی |
الا یا ایها الاخوان قد غرئکم الدنیا | بمال ناقل عنکم و دار تنقلوا عنها | |
مشو مغرور ای غافل به این یکروزۀ دنیا | که این دولت نمی ماند برای هیچکس برپا | |
کجا شد تخت جمشید و کجا شد تاج کیخسرو | کجا شد ملک اسکندر کجا شد حشمت دارا | |
نگشته چرخ بر کامی همی تا گشته این دوران | نبوده با کس این گیتی همی تا بوده این دنیا | |
کمی بنگر خورنق را و بر تخت سلیمان بین | که شد آن جغد را مسکن که هست این دیو را مأوا | |
به پیش برق خرمن سوز کی خرمن نهد عاقل | به راه سیل بنیان کن کجا مسکن کند دانا | |
جهان زالیست افسونگر مخور ای دل فریب او | بود خار ار نماید گل بود زهر ار دهد حلوا | |
به عزت اندرش ذلت به دولت اندرش مکنت | همه رنج تنش دارو همه درد سرش صهبا | |
ضرر در نفع او مضمر الم در لذتش مدغم | چو شهد ناب و سونومّس چو آب سرد و استسقا | |
ندارد غیر مشتی خاک و از نیرنگ هر ساعت | هزاران نقش بنماید یکی زشت و یکی زیبا | |
به عبرت گر دمی بینی دلا از دیده معنی | سراسر عاریت یابی به گیتی جمله ی اشیا | |
همانا خود لبی بودست گویی لعل در معدن | همانا اشک چشمی بودست این چشمه از خارا | |
بیان از قد موزونی کند این سرو در بستان | نشان از روی گلگونی دهد این لاله در صحرا | |
روایت میکند این آب جوی از دیده ی وامق | حکایت میکند این برگ گل از عارض عذرا | |
بسازد بید مجنون آگهت از حالت مجنون | نماید تاب سنبل واقفت از طره ی لیلا | |
خبر از کام فرهادت دهد در بوستان حنظل | حدیث از لعل شیرینت کند بر نخل بن خرما | |
همانا عاشقی بودست گویی شمع کز هجران | فرو ریزد به دامان اشک و سوزد خویش سر تا پا | |
غرض چرخ مشعبد را بود این شیوه کز افسون | کند نقشی نهان در خاک وزان نقشی دگر پیدا | |
کهن سالیست سنگین دل به خود مغرور چون جاهل | وفا و ذات او کلا حیا و چشم او حاشا | |
اگر در کبر فرعونی وگر در کفر نمرودی | اگر در صبر ایوبی وگر در زهد چون یحیی | |
نه کافر را دهد مهلت نه بر مومن کند رحمت | نه بر مسکین ببخشاید نه از شاهان کند پروا | |
به شوکت گر تویی کاوس و در قوت تویی رستم | چنانت بشکند از هم که سنگ و ساغر مینا | |
بسا شاهان مهر افسر که سرشان خانه موران | بسا خوبان مه پیکر که تنشان خاک معبر ها | |
به قدر از آسمان گردی شوی خاک زمین آخر | چو از خاک آمدی اول همت باید شدن آنجا | |
مشو بر مال خود غره مکن بر جاه خود تکیه | که این مار است و تو غافل که این چاه است و تو اعمی | |
کجا شد قصر فرعون و کجا شد جنت شداد | کجا شد دولت قارون کجا شد دعوت موسی | |
بباید رفت ناچارت از این دیر کهن آخر | اگر شاهی اگر مسکین اگر پیری اگر برنا | |
نماند غیر نام نیک و بد از آدمی باقی | تو خواهی باش چون ضحاک در گیتی و یا کسری | |
چرا در جهل ابلیسی که از گردون برانندت | به علم ادریس شو تا خود برندت زآسمان بالا | |
به حبسی در جهان تا کی چو بطن ماهی و یونس | قدم نه ای برادر بر فراز ماه چون عیسی | |
چو خواهی خفت در گوری چه خواهی خانه اعلی | چو پوشد خاک اندامت چه پوشی جامه از دیبا | |
چرا روزی دو زیب تن لعاب کرم قز سازی | تو را کت روزگاری کرم خواهد خورد این اعضا | |
پی یک جرعه آب و لقمه ای نان تا به کی گردی | گهی سر گشته در هامون گهی لب تشنه در دریا | |
بهل این آب شور و نان تلخ از کف که تا یابی | شراب از چشمه ی کوثر طعام از شاخه طوبا | |
مکن کاری که باز آرد پشیمانی و بدبختی | نمیدانی تو چون کامروز خواهی رفت یا فردا | |
دو چیز آید به کار کس درین محنت سرا بشنو | بکای سبط پیغمبر ولای والی والا | |
حسین و باب او حیدر شهنشاه غظنفرفر | وصی شافع محشر ولی خالق یکتا | |
ولی حبه ی خبه قسیم النار و الجنت | امام الانس و الجنه امیر یثرب و بطحا | |
مدینه علم حق را در سفینه نخج را لنگر | به قدر از عرش بالا تر علی عالی اعلا | |
به صولت شیر یزدانی به قدرت دست سبحانی | به عزت رازق خلق و به حکمت خالق اشیا | |
نبی را ابن عم و دین حق را حافظ و حامی | خدا را بنده و بر جز خداوند جهان مولا | |
مگر بهر وجود او نشد موجود این عالم | نبودی گر ز بود او نبد این آسمان برپا | |
نخستین آفرینش نور پاک اوست در معنی | به صورت گر چه آخر بود و اول آدم و حوا | |
کنندش گر پرستش همچو یزدان جای آن دارد | که آثار خدایی جمله از ذاتش بود پیدا | |
چنان بگسسته از ممکن که نبود جای استفهام | چنان پیوسته با واجب که ممکن نیست استثنا | |
بود یک جلوه از واجب درین مرآت امکانی | نهان خورشید ذات از خلق وزآن نور علی پیدا | |
گهی عرشست و گه کرسی گهی لوح و قلم باشد | گهی آدم گهی خاتم گهی موسی گهی عیسی | |
هم او مخلوق و هم خالق هم او مرزوق و هم رازق | هم او معشوق و هم عاشق هم او عبد و هم او مولا | |
هو الاول هو الاخر هو الظاهر هو الباطن | به صورت مفخر آدم به معنی مظهر اسما | |
بود دست خدا و پشت دین و جان پیغمبر | بود نور مبین و وجه حق و آیت کبرا | |
فروغی باشد از نور جمالش مهر تابنده | غباری باشد از قصر جلالش گنبد خضرا | |
بود یک شعله از تیران قهرش آتش دوزخ | بود یک ذره از خورشید لطفش جنت الماوا | |
بشست از آب ایمان رجس کفر از جبهه عالم | ببرد از تیغ رخشان ظلمت شرک از دل دنیا | |
جهان را پاک تیغش کرد یکسر هر چه از کافر | حرم را دست او برداشت جمله هر چه از بتها | |
شگفتی نیست گر حیدر به امر خالق اکبر | نهد بر دوش پیغمبر برای بت شکستن پا | |
خداوند جهانرا چون علی شد مظهر قدرت | چه فرق ار دست بر کتفش نهد یا پا نهد آنجا | |
به نسبت غیر داور را چو جان پاک هست و تن | به قربت مر پیمبر را چو هارونست با موسی | |
شعاعی باشد از نور جبین شیعیان او | شرار وادی ایمن شعاع شعله سینا | |
سخن گر چه بلند آمد ولی ماحشر اگر گویم | ز عرش آواز میاید که آمنا و صدقنا | |
همانا گفته اندر مدح او این شعر را شاعر | همانا گفته اندر وصف او این بیت را دانا | |
به محض التفاتی زنده دارد آفرینش را | اگر نازی کند از هم فرو ریزند قالبها | |
خرد را نیست آن مایه که سنجد پایه ی قدرش | که وهمست اندرآن واله که عقلست اندراین شیدا | |
نگنجد در لباس لفظ معنی جلال او | که این ذره ست و آن خورشید این قطره ست و آن دریا | |
حدیث وصف او بیحد زبان نطق من الکن | مقال دیگرم باید که تا مدحش کنم انشا | |
ز خالق پست تر در قدر و از مخلوق بالا تر | نباشد بیش از این دیگر زبان نطق را یارا | |
کجا ممکن تواند گفت و بعث ذات واجب را | که آن نورست و این ظلمت آن دونست و این والا | |
به وصف ما سیه روزان چه حاجت ذات پاکش را | که ما پابست فقر و او بود سرگرم استغنا | |
چگویم در حق پورش که شد در راه حق کشته | کند تا در جهان احیا دوباره ملت آبا | |
همین بس کاحمدش جد است و باب او علی آمد | حسن او را برادر باشد و مادر بود زهرا | |
بود تا در نشیب خاک تیره آتش دوزخ | بود تا بر فراز مهر روشن جنت الماوا | |
ولی اش را مکان بادا فراز مهر تابنده | عدویش را مقر بادا نشیب تودۀ غبرا | |
اگر مهرش به دل داری به قدر ذره ای بیدل | مترس از آتش دوزخ اگر گبری اگر ترسا |
***