دیوان بیدل شیرازی/ شیخ و شاب
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
خوف رقیب | شیخ و شاب از بیدل شیرازی |
خستگان غم عشق |
دیوان بیدل شیرازی |
از رخ چون آفتابت تا نقاب انداختی | رونق از بازار ماه و آفتاب انداختی | |
تاب و طاقت از دلم بردی تو تا از روی ناز | بر سر آن زلف مشکین پیچ و تاب انداختی | |
زآب چشمم وآتش دل شمع سان شب تا سحر | نیمی ام در آتش و نیمی در آب انداختی | |
آنقدر مستی ندارد باده گویا دل را | عکسی از چشمان مستت در شراب انداختی | |
باز بگشادی کمند زلف از فتراک دوش | تا کرا در گردن آن مشکین طناب انداختی | |
تا نگویم در برت حرفی ز بیداد رقیب | خویش را زافسانه ام عمدا به خواب انداختی | |
تا که ننشینم ز جا برخاسته ای از بهر غیر | چین بر ابرو ای جفاجو از عتاب انداختی | |
دانه افشاندی ز خال و دام گستردی ز زلف | باز در دلهای مردم اضطراب انداختی | |
سینه ام کردی خراب اول ز سیلاب غمت | مهر سان وآنگاه پرتو بر خراب انداختی | |
گر چه پیرت کرد بیدل روزگار از برق آه | آتشی در خرمن هر شیخ و شاب انداختی |
***