دیوان بیدل شیرازی/شمس جان
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
هزاران نقش | شمس جان از بیدل شیرازی |
نور و ظلمت |
دیوان بیدل شیرازی |
مظهر حسن ازل ای نور پاک | ای ضیاء شمس جان روحی فداک | |
همچو جان اندر تن من مدغمی | جان من سهلست که جان عالمی | |
حسن تو پیدا و پنهان از نظر | همچو جان آشکار است و مستتر | |
ذات تو برهان ذات ذوالجلال | حسن تو مرآت حسن لایزال | |
مالک روحی و جان جان توئی | آفتاب عالم امکان توئی | |
تافته است نور تو بر کون و مکان | روشن از رویت زمین و آسمان | |
نور حقی مظهر جود و شهی | مشرق الشمس وجود اللهی | |
عارضت را ای ز تو مه را شرف | ماه گفتم گر بدی مه بی کلف | |
سایهٔ روی تو خورشید ای رئوف | لیک خورشیدی که ایمن از کسوف | |
برگ گل گفتم رخت را در صفا | برگ گل را گر بد این نور و ضیا | |
خواندمی قد تو را سرو سهی | بر سر سروار بدی قرص مهی | |
زلف مشکینت بنفشه تر بدی | گز بنفشه را مکان آذر بدی | |
وز لب و رخسارت ای جان جهان | آب خضر و آتش موسی عیان | |
هر چه گفتم هست نقض آن جمال | که نیاید وصف حسنت در مقال | |
من چو مرغ شب جمالت آفتاب | آنچه میگویم خیال و وهم خواب | |
حسن تو خورشید وش مستور نیست | لیک چشم مرغ شب را نور نیست | |
کی شود نقص جمال آفتاب | گر بود بر چشم خفاشان حجاب | |
چشمهامان کور و پیدا آن جمال | رب ارزق قلبنا ذوق الوصال | |
چشم تن جز تن نمیبیند همی | چشم جان بیند دگرگون عالمی | |
ما گرفتار تن و تن در حجاب | وز پس پرده عروس آفتاب | |
داری ار در سر هوای مهر او | پرده بفکن تا ببینی چهر او | |
چون به آدم درس عشق آموختند | آتشی اندر دلش افروختند | |
تن بود ظلمات و جان آب حیات | وآب حیوان را مکان در ظلمات | |
تا ز ظلمات تن خود نگذری | کی به آب خضر جانت پی بری | |
چشم تن را دید جان دستور نیست | ور نه خود جان از بر ما دور نیست | |
دوست نزدیک است و ما دوریم ازو | خود حجاب خویش و مهجوریم ازو | |
گر همی دیدار جانان بایدت | نی ز تن این دیده از جان بایدت | |
چشم تن بر بند و چشم جان گشا | تا ببینی عارض آن مه لقا | |
عالم تن عالمی پست است پست | خرم آن کس که ز تن او شست دست | |
عالم تن عالم اسباب دان | غیر جانان نیست خود اسباب جان | |
گر نباشد چشم کی بینی جهان | ور نباشد گوش کی دانی زبان | |
قوت شامه نباشد گر به تن | هست یکسان در برت عطر و نتن | |
ور نباشد ذوق طعم تلخ و شور | کی شود از هم ممتاز بی شعور | |
حس لمست گر نباشد مرده ای | نیست جانت قالب افسرده ای | |
این حواس را هیچ نباشد اختیار | بی سر و سرور نمیاید بکار | |
مرکز احساس جای دیگر است | کادمی را مختفی اندر سر است | |
آن حواس ظاهر و این باطن است | لیک جز ایندو حواسی دیگر است | |
مرتبت را این حواس اندر خور است | چونکه در جان جایگاهش برتر است | |
چشم سر بیند اگر یک میل راه | چشم جان بیند عیان عرش اله | |
شامهٔ تن بشنود عطر و نتن | شامهٔ جان ریح رحمان از یمن | |
ذائقه تن مدرک تلخست و شور | ذائقه در جان چشد شهد حضور | |
گوش بر بند و همه تن گوش شو | بیهشی بگزین سراپا هوش شو | |
حس تن بگذار و حس جان گزین | وز ثری بر شاخهٔ صد ره نشین | |
هر که تن را سوخت او جان میشود | آینه رخسار جانان میشود | |
بی حواس سر بداند راز ها | بشنود بی گوش او آواز ها | |
بی زبان گویا و بینا بی بصر | داند او سر ها ولی بی حس سر | |
همچو احمد کز گروه خاکیان | گشته مسجود همه افلاکیان | |
در دمی طی کرده نه افلاک را | جان صافی کرده تیره خاک را | |
آسمان را صد شرف از مقدمش | رفتن و باز آمدن در یکدمش | |
این سخن بگذار و بر گو از ضیا | گرچه خورشید باشد او ما نه سها | |
ذره ای خورشید رخشان در طلب | قطره ای دریای عمان در طلب | |
قلب خامی طالب اکسیر شو | گمرهی تو خاک پای پیر شو | |
باز مست عشق شمس جان شدم | باز اندر گفتگوی آن شدم | |
سوز عشقم در دل و جان اوفتاد | باز آتش در نیستان اوفتاد | |
سوختم از آتش هجران چو نی | دوری از آن جان جانان تا به کی | |
ای ضیاء شمس جان ای جان جان | آتش دل زآب رحمت وانشان | |
ای سحاب فضل بارانی ببار | جان جانی جانم افسرده مدار | |
جان و دل از مهر تو آکنده ام | تو خداوند من و من بنده ام | |
ذکر جان آمد زبان کوتاه شد | عقل اندر وصف او گمراه شد | |
ناطقه لال است اندر وصف جان | در نیاید روح در شرح و بیان | |
گر چه مقصد مدح شمس جان بدم | لیک مداح خیال خود شدم | |
زانکه ناید مدح او در فهم ما | آنچه بستانیم باشد وهم ما | |
با زبان تن نشاید وصف جان | وقت شد کز جان برآرم صد زبان | |
نیست ممکن وصف او در گفتگو | بحر ژرفی چون نگنجد در سبو | |
من کجا و مدح جان جان کجا | عاجزم ولله یهدی من یشا | |
هر محاطی از محیطی بی خبر | هر کبیری از صغیری مستتر | |
ذات او باشد محیط و ما محاط | لا یلج الجمل فی سم الخیاط | |
هر کسی گوید به قدر فهم خویش | کم ز کم می آید و از بیش بیش | |
مورکی گوید خدا را شاخهاست | ور نباشد شاخ آن نقص خداست | |
هر چه را در ذات خود بیند کمال | آن کند ثابت برای ذوالجلال | |
همچنان آن فلسفی هم از شعور | کرده ترتیب قیاسی همچو مور | |
مدعی گوید که اشناسم خدا | خویش را نشناخته است آن بینوا | |
آن خدایی را که او اشناخته است | نیست غیر از آنچه وهمش ساخته است | |
همچو بت گر کو ز صنع خویشتن | بهر خود سازد خدایی از وثن | |
نیست فرقی زین صنم با آن صمد | هر دو مخلوق تو اند ای بی خرد | |
بر خدا هر کس به حسی موقن است | این به حس ظاهر آن باطن است | |
کم اگر فهم یکی یا بیش شد | جمله را معبود وهم خویش شد | |
هر که او از وهم و عقل آرد سند | چون عناکب گرد خود تاری تند | |
چون علی بتهای وهمت را شکن | پاک گردان کعبه دل از وثن | |
خانهٔ حق منزل شیطان مکن | خویشتن را تابع برهان مکن | |
زانکه برهان خیزد از فعل حواس | وان حواس از خلط ها دارد اساس | |
بهر هر خلطی مزاجی در خور است | هر مزاجی را حواسی دیگر است | |
حسها چون مختلط شد در صفات | زاید از آن مختلف برهان ذات | |
اختلاف آمد دلیل اختلاف | از کدر آید کدر وز صاف صاف | |
بر دو قسم است برهان ای نکته دان | گوش ده تا بشنوی شرحی از آن | |
هست برهانی که خیزد از حواس | وان دگر برهان ز قلب است حق شناس | |
گر ز حس تن دلیلست گمرهی | ور به حس جان برهان آگهی | |
آینهٔ جان پاک کن از گرد تن | تا نیفتی زاختلاف اندر فتن | |
این خلاف از عقل میخیزد نه جان | زآنکه آمد مختلف بنیان آن | |
عقل را یکسو نه جان را طلب | کافری بگذار و ایمان را طلب | |
گشت شیطان تابع عقل از نخست | بهر خود او کرد برهانی درست | |
گفت از خاکست آدم من ز نار | سجدهٔ اشرف اخس را هست عار | |
گشت چون غافل ز حق آن خود پسند | پیرویی نفس در چاهش فکند | |
ای برادر پیرو شیطان مشو | همچو شیطان تابع برهان مشو | |
آن شنیدستی براهیم خلیل | خود چسان اشناخته است رب جلیل | |
چون در آمد شب بدید استاره را | گفت بی شک نیست این غیر از خدا | |
زان سپس چون ماه را رخشنده یافت | دل بر او بست و رخ از استاره تافت | |
دید چون استاره مه هم آفل است | گفت نیز کاین ره دوباره باطل است | |
هستم آخر ای خداوند جهان | گر تو ننمایی رهم از گمرهان | |
صبح چون طالع شد و خورشید تافت | ذره آسا جانب خور او شتافت | |
باز گفتا کاین خدای من بود | که جهان از نور او روشن بود | |
اکبر است از آنچه دیدم پیش از این | خالق خلق است بی شک خود همین | |
دید چون از آفلین خورشید را | رخ بتابید از خودی سوی خدا | |
چون ز خود بگذشت ربش ره نمود | ور نه خود می جست باز گمراه بود | |
جز بحق حق را نمیشاید شناخت | ره به خود کس کی برد گر خود نیافت | |
گر نباشد روزنی در خانه ات | کی فروزد مهر در کاشانه ات | |
همچو ابراهیم رب خود شناس | نه به وهم و نه به ترتیب قیاس | |
جهد کن کز حس تن برتر روی | تا که بی یسمع و بی یبصر شوی | |
تا ببینی هم به چشم دوست دوست | تا بدانی نیست غیری اوست اوست | |
هین مگو کین امر میباشد محال | ما همه نقصیم و او جمله کمال | |
هل رایت الفهم یا شیخ الصدیق | کیف صارالنار فی نار الحریق | |
رفته رفته آن ز کال آتش شود | ظلمت او نور گردد خوش شود | |
درس عشق آموز از پروانکان | که چسان اندر طلب بازند جان | |
شمع سان گر خویشتن را سوختی | مشعلی در بزم جان افروختی | |
تن فدا کن نار جان افروز را | تا بیابی نور ظلمت سوز را | |
چند همچون لای خاکها مرده ای | نیست نورت در درون افسرده ای | |
آتش عشقت مگر خاموش شد | کاینچنین دیگ طلب از جوش شد | |
خویش را بر کیمیای عشق زن | تا که زر گردد مس قلبت چو من | |
نی غلط گفتم مس قلبم هنوز | زر نگشته زآتش آن قلب سوز | |
سوختم عشق و هنوزم خامی است | همچو طفلانم سر خود کامی است |
***