اوحدی مراغهای (غزلیات)/روزگار از رخ تو شمعی ساخت
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | اوحدی مراغهای (غزلیات) (روزگار از رخ تو شمعی ساخت) از اوحدی مراغهای |
' |
روزگار از رخ تو شمعی ساخت | آتشی در نهاد ما انداخت | |
ما طلبگار عافیت بودیم | در کمین بود عشق، بیرون تاخت | |
سوختم در فراق و نیست کسی | که مرا چارهای تواند ساخت | |
مگر او رحمتی کند، ورنه | هر کرا او بزد، کسی ننواخت | |
عاشقانش چرا کشند به دوش؟ | سر، که در پای دوست باید باخت | |
اوحدی آن چنان درو پیوست | که نخواهد به خویشتن پرداخت | |
سخن او نمیتوان گفتن | دم نزد هر که این سخن بشناخت |