اوحدی مراغهای (غزلیات)/دل بسته شد به دام دو زلف چو دال دوست
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | اوحدی مراغهای (غزلیات) (دل بسته شد به دام دو زلف چو دال دوست) از اوحدی مراغهای |
' |
دل بسته شد به دام دو زلف چو دال دوست | بر بوی دانها که بدیدم ز خال دوست | |
دل را چه قدر و قیمت و جان چیست؟ کین دو رفت | وندر خجالتیم هنوز از جمال دوست | |
جانش چگونه تحفه فرستم؟ کزوست جان | کس دوست را چگونه فریبد به مال دوست؟ | |
مالم به دست نیست، که درپای او کنم | زان زیر دست دشمنم و پایمال دوست | |
نینی، ز دست تنگی و بیچارگی چه شک؟ | نقصان ما چه رنگ دهد با کمال دوست؟ | |
ما را مجال بود بروبر، به دوستی | دشمن رها نکرد که باشد مجال دوست | |
بیگانه را ز راز دل ما چه آگهی؟ | با آشنای دوست توان گفت حال دوست | |
زان سو گذر به جانب من کس نمیکند | تا باز پرسمش خبری از مقال دوست | |
دانم که: از شکست دل من خجل شود | کو میل خویش عرضه کند بر ملال دوست | |
بختم بخفت و بخت مرا چشم آن نبود | کندر شود به خواب و ببیند خیال دوست | |
آن دوست را به هستی ما التفات نیست | تا هست و نیست صرف شود بر سال دوست | |
امیدوارم از شب هجران که: عاقبت | شادم کند به دولت صبح وصال دوست | |
اندر دمی دو عید، که گویند، اشارتیست | بر دیدن دو ابروی همچون هلال دوست | |
آن ماهرخ به سال مرا وعده میدهد | ای من غلام و چاکر آن ماه و سال دوست | |
ای اوحدی، مکن طلب او به پای فکر | کندر تصور تو نگنجد جلال دوست | |
وقتی اگر هوای سر کوی او کنی | گر مرغ زیرکی نپری جز به بال دوست |