اوحدی مراغهای (غزلیات)/تو دامن از کف من دوش در کشیدی و گفتم
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | اوحدی مراغهای (غزلیات) (تو دامن از کف من دوش در کشیدی و گفتم) از اوحدی مراغهای |
' |
تو دامن از کف من دوش در کشیدی و گفتم | که: آستین تو بوسم، بر آستان تو افتم | |
دلم چو غنچه سحرگاه تنگ بود و به مهرت | ز دیده اشک ببارید و من چو گل بشکفتم | |
ز طیره بر نظرم نیز راه خواب ببستی | چو یک دو روز بدیدی که با خیال تو جفتم | |
هزار تلخ بگویی مرا و چون بر مردم | فغان کنم ز تو،منکر شوی که: هیچ نگفتم | |
ز رنگ گونهی زردم چو روز گشت هویدا | اگر چه راز دل خود ز چند گونه نهفتم | |
درین فراق چه شبها که مردمان محلت | ز نالهی من مسکین نخفتهاند و نخفتم! | |
چه قصها که گذشت از فراق روی تو بر من | عجب! که این همه بگذشت و عبرتی نگرفتم! | |
دل مرا به سر زلف تابدار مشوران | که چون ز پای در آیم دگر به دست نیفتم | |
ز اوحدی گل رخسار خود نهفته چه داری؟ | بیا، که مهرهی دل را به خار هجر تو سفتم |