اوحدی مراغهای (غزلیات)/بد میکنند مردم زان بیوفا حکایت
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | اوحدی مراغهای (غزلیات) (بد میکنند مردم زان بیوفا حکایت) از اوحدی مراغهای |
' |
بد میکنند مردم زان بیوفا حکایت | وانگه رسیده ما را دل دوستی به غایت | |
بنیاد عشق ویران، گر میزنم تظلم | ترتیب عقل باطل، گر میکنم شکایت | |
صد مهر دیده از ما، ناداده نیم بوسه | صد جور کرده بر ما، نادیده یک جنایت | |
آیا بر که گویم: این قصهی پریشان؟ | یا بر که عرضه دارم این رنج بنهایت؟ | |
عقلم به عشق او، چون رخصت بداد، گفتم | روزی به سر در آیم زین عقل بیکفایت | |
دل وصف او به نیکی کردی همیشه، آری | چون عشق سخت گردد دل کژ کند روایت | |
بیغم کجا توان بود؟ آسوده کی توان شد؟ | نی زین طرف تحمل، نی زان جهت عنایت | |
در عشق او صبوری دل باز داد ما را | ورنه که خواست کردن درویش را رعایت؟ | |
ای اوحدی، غم او برخود مگیر آسان | کین غصهی نهانی ناگه کند سرایت |