اوحدی مراغهای (غزلیات)/اگر یک سو کنی زان رخ سر زلف چو سنبل را
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | اوحدی مراغهای (غزلیات) (اگر یک سو کنی زان رخ سر زلف چو سنبل را) از اوحدی مراغهای |
' |
اگر یک سو کنی زان رخ سر زلف چو سنبل را | ز روی لاله رنگ خود خجالتها دهی گل را | |
مرا پیش لب لعل تو سربازیست در خاطر | اگر چه پیش روی تو سربازیست کاکل را | |
رخ و زلف تو بس باشد ز بهر حجت و برهان | اگر دعوی کند وقتی کسی دور تسلسل را | |
تجمل روی خوبان را بیاراید ولیکن تو | رخی داری که از خوبی بیاراید تجمل را | |
نباید گوش مالیدن مرا در عشق و نالیدن | اگر گل زین صفت باشد غرامت نیست بلبل را | |
قرنفل در دهان داری، که هنگام سخن گفتن | به صحرا میبرد ز آن لب صبابوی قرنفل را | |
برآید نالهی «دل دل» ز هر سو چون برانگیزی | به روز کشتن و غارت غبار نعل دلدل را | |
نمیگفتی: به فضل خود ببخشایم بسی بر تو؟ | کنون وقت آمد انعام و احسان و تفضل را | |
ز عشقش توبه بشکستم بگیر ای اوحدی، دستم | و گر باور نمیداری بیار آن ساغر مل را | |
جمالش کرد حیرانم، چه ماهست آن؟ نمیدانم | که چشم از کشف ماهیت نمیبندد تامل را | |
بهل، تا میکند خواری، که با او هم کند یاری | چو جانم میل او دارد نهادم دل تحمل را |